من امشب شهيد مي شوم کاش وصيت نامه ام را نوشته بودم
پنجشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۹:۲۵
احمدجان، نگاه آيينه ي دل دوباره بارانى است. سال هاي زيادي است که گلويم از بغض و دلم از دلتنگي، لبريز است. بيست سال از جدايي ما مي گذرد از روزگاري که تو با بال و پر عشق به کوي دوست رفتي و از سبوي طهور سرمست شدي. مي گفتي زندگي، به شوق لحظه ي پرواز زيباست و آن شب، شب بيست و يکم بهمن ماه 64 را مي گويم چه عاشقانه پرگشودي و به آرزويت رسيدي.
نام پدر: غلامرضا
تاریخ تولد: ١٣٤٣/٠١/١٢
محل تولد: غیاث آباد
نام عملیات: والفجر 8
تاریخ شهادت: ١٣٦٤/١١/٢١
محل دفن: گلزار شهدای گودزر
محل شهادت: فاو
اقشار: دانشجویی ، آموزش و پرورش ، مخابرات

 سلام  احمدجان
سلامي به گرمي  شور و شيدايي ات
 سلامي به طراوت تبسم هميشگي ات
   احمدجان، نگاه آيينه ي دل دوباره بارانى است. سال هاي زيادي است که گلويم از بغض  و دلم از دلتنگي، لبريز است. بيست سال از جدايي ما مي گذرد از روزگاري که تو با بال و پر عشق به کوي دوست رفتي و از سبوي طهور سرمست شدي. مي گفتي زندگي، به شوق لحظه ي پرواز زيباست و آن شب، شب بيست و يکم بهمن ماه 64 را مي گويم چه عاشقانه پرگشودي و به آرزويت رسيدي.
فرمانده ي گروهان هروقت ترا مي ديد مي گفت چه رزمنده ي رشيدي. همه ترا دوست داشتند. زيرا مثل گل مي خنديدي و با لطيفه هايت ديگران را به تبسم وامي داشتي. يادت مي آيد وقتي که موش هاي صحرايي بندپوتينت را جويده بودند به خنده مي گفتي آن ها تخريب چي هاي صدامند؟ از هرموقعيتي استفاده مي کردي تا به رزمندگان روحيه بدهي.  در مرکز تربيت معلم و روستاهاي فراهان هم همينطور بانشاط و پرجنب و جوش بودي در مراسم صبحگاه و برپايي نمازجماعت در همه جا جدوجهدي داشتي  و يک دم  بيکار نمي نشستي. وقتي کاري نبود به آشپزخانه مي رفتي و مي شدي آقاي آشپزباشي. پدرت مش غلامرضا خيلي وقت ها از روستاي غياث آباد به ديدنت مي آمد معلوم بود خيلي دوستت دارد يک روز ازتو پرسيدم چرا در روستايت نماندي تا هم درس بخواني هم در مزرعه به پدرت کمک کني؟  گفتي  معلمي را دوست داري، درس دادن به بچه هاي باهوش فراهان خيلي لذت بخش است. بعد با هم، پيمان بستيم که معلم هاي خوبي براي بچه هاي روستا باشيم. اما يادم مي آيدکه هميشه بي تاب جبهه بودي و  مي گفتي نمي شود دست روي دست گذاشت. سرانجام تصميم گرفتي که رهرو راه شوي. نمي خواستم رفيق نيمه راه باشم. زيرا نقطه ي شروع هردوي ما بهار سال45 بود وتا بهمن ماه64 پا به پاي هم آمده بوديم از آن گذشته، من هم مثل تو براي پيوستن به رزمندگان احساس وظيفه مي کردم. به خانه رفتي و بي مقدمه به مادرت گفتي ساکم را آماده کن مي خواهم به جبهه بروم؟ اين را خودت برايم تعريف کردي. هرطوري بود موافقت خانواده را براي رفتن به دست آورديم، کتاب هايمان را برداشتيم و همراه با بسيجيان اين لشکريان مخلص خداوند راهي جبهه شديم.
جبهه، آفتابي ترين منطقه ي زمين بود.  باساکناني که از نخل قامتشان عطرشيرين عشق و ايثار مي تراويد و نسيمي که شميم نينوا داشت. دوره ي آموزشي که تمام شد با کاميون راهي اروندکنار شديم و از آن جا به سمت اروند به راه افتاديم. مي گفتي دل توي دلت نيست مي-دانستم خيلي وقت بود آرزوي چنين روزي را داشتي.
 فرمانده ي دسته از منطقه و از رودخانه ي اروند براي ما گفت و از اين که نام ديگرآن  رودخانه ي وحشي است مي گفت آب با سرعت 70کيلومتر در ساعت از آن عبور مي کند و عرض آن بين 600 تا 1200متر است وتو مثل سرکلاس با دقت به حرف هايش گوش مي دادي و مرتب از او سؤال مي کردي. در شب يکشنبه بيستم بهمن ماه سال64 عمليات والفجر8  با رمز «يا زهرا(س)» آغاز شد، رزمندگان حا ل و هواي خاصي داشتند، بعد از نماز، توسل به ائمه اطهار(ع) شروع شد. هركس با خداي خويش به راز و نياز مي پرداخت. آنگاه سلاح در دست سوار قايق شديم و در اروندرود به راه افتاديم منطقه ي عملياتي ما باتلاقي بود، چند ساعت قبل توسط شيرمردان غواص خط دشمن شکسته شده بود. دشمن که حسابي غافلگير شده بود و با پرتاب منور منطقه را روشن مي کرد. و همه جا را زير آتش توپخانه قرار داده بود. ترکش خمپاره شانه ات را زخمي کرد  دلواپست شدم. گفتي چيزي نيست زنبوري نيش زد و رفت و درد آن را اصلاً به روي خودت نياوردي عمليات ما ايذايي بود و براي گيج کردن دشمن انجام مي شد، فرداي آن شب وقتي خبر رسيد که رزمندگان به اهداف از پيش تعيين شده دست يافته اند دست به دعا برداشتي و بين همراهان نقل و شيريني  پخش کردي، هنگام غروب آفتاب در کنار خاکريز برايم از خانواده ات گفتي و از زندگي ات تعريف کردي بعد آهي کشيدي و گفتي: «من امشب شهيد مي شوم کاش وصيت نامه ام را نوشته بودم.» زمان شهادتت را از کجا      مي دانستي؟ با کدام عالم ناديدني ارتباط داشتي که مي دانستي لحظه اي بعد در بارش آتش خصم  با پرو بال خونين به پرواز درمي آيي؟ در واپسين نفس با تبسمي شيرين به من گفتي: ديدي راست گفتم. و بعد نگاهت به آسمان پيوند خورد و ديگر هيچ نگفتي، وقتي مردم غياث آباد خبر شهادت احمد غياثي پور را شنيدند در آن روز باراني،  بيست وچهارم بهمن ماه را مي گويم همه از خانه هايشان  بيرون آمدند و در بدرقه ات تا گلزارشهدا مي گريستند و هم کلاسي هايت همپاي آسمان، اشک مي ريختند و فرياد مي زدند برادر شهيدم راهت ادامه دارد.
 احمدجان، سال هاست که درددلهايم را تنها با قاب عکس تو مي گويم و براي بچه هاي کلاسم از خاطرات سبز روزهاي با تو بودن تعريف مي کنم.
برگرفته از : پله های اسمانی
منبع:  اداره هنری ، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران  استان مرکزی 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده