شهید انقلاب
پنجشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۵۶
دو ماه پس از آمدنش از لندن نسیم جان بخش انقلاب وزیدن گرفت و با عده ای از همفکران خود شروع به فعالیت نمودند و در تمام راهپیمائی ها شرکت فعال داشتند و هر چه مأمورین حکومت نظامی سخت گیرتر می شدند او فعال تر می شد.

شهید غلامعلی رستگار مقدم فرزند حسین در سال 1333 دیده به جهان گشود. او در تاریخ 10/10/57 توسط دژخیمان رژیم شاه مورد اصابت گلوله و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

اسمش در شناسنامه غلامعلی ( در بین اقوام و مردم به محسن رستگار مقدم معروف بود ) و همه او را محسن صدا می کردند. از اوّل رفتن به مدرسه بی اندازه کم خرج و کم مصرف بود . تا کلاس هفتم و از کلاس هفتم به بعد هر چه مخارج برای هر چیزی داشت با کارکرد و مزد دست خودش تهیه و خرج می کرد.

روزها را کار می کرد و شب های جمعه یا می رفت تهران در مهدیه پای منبر آقای کافی یا مسجد جمکران و روزهای جمعه چند ساعت در منزل استراحت می کرد. بعد از این که دیپلم گرفت چون نتوانستیم او را به خارج بفرستیم برای این که دلتنگ نشود او را روانه ی حج عمره نمودم. در سوریه به حضور شهید حاج آقا مصطفی خمینی شرف یاب شده بود و با معرفی خودش خمینی او را شناخته بود که از چه خانواده ای است.

پس از زیارت حج هر چه پول بابت سفر حج به او داده بودم از پول کارکرد خودش بدون این که من بخواهم به بنده پس داد و گفت مال زحمت کشیده شما به این روا نیست. پس از دوستی از قاهره سفارش و اقدام شد و توانست برای ادامه ی تحصیل به لندن برود. لیکن پس از مدتی به ایران آمد علت آمدنش را که پرسیدیم جواب می داد که آن جا خیلی کثیف است و غیر قابل تحمل است برای کسی که نخواهد در منجلاب فساد و فحشاء فرو رود. چون بی اندازه محجوب بود حتی با کسی مزاح هم نمی کرد و خیلی ساکت بود.

دو ماه پس از آمدنش از لندن نسیم جان بخش انقلاب وزیدن گرفت که او هم با عده ای از همفکران خود شروع به فعالیت نمودند و در تمام راهپیمائی ها شرکت فعال داشتند. هر اعلامیه و یا نواز سخنرانی امام را بعد از انتشار یعنی یک روز بعد در قم و حتی در روستاهای قم پخش می کرد و هر چه مأمورین حکومت نظامی سخت گیرتر می شدند او فعال تر می شد تا این که با کمک همرزمانش به ساختن سه راهی و وسایل انفجاری مشغول شدند و به کار می بردند.

چند شب بود که می دیدیم لامپ سر کوچه را هر شب من روشن می کنم شب بعد خاموش است و تصور من این بود که با وزیدن باد خاموش می شود تا این که پرسید این لامپ را چه کسی روشن می کند. گفتم من، گفت می خواهی بچه ها را به کشتن بدهی؟ گفتم نه چرا؟ گفت موقع فرار اگر کوچه روشن باشد مأمورین بچه ها را می بینند و با تیر می زنند. دیگر روشن نکردم.

یک روز تانک ها می خواستند وارد خیابان چهار مردان بشوند، او و همرزمانش در خیابان جلوی تانک ها نشسته بودند. آن روز برادرش تقی هم با او در این کار شرکت داشت. روز عید فطر شیخ علی اوسطی به شهادت رسیده بود. من وقتی وارد خانه شدم دیدم گریه می کند، علت را پرسیدم گفت یکی از برادران خوب و فعال ما  شیخ علی اوسطی به درجه رفیع شهادت نائل شد.

روزی از او پرسیدن تو می خواهی چه کار کنی. این مأمورین شرف ندارند به هر خانه مشکوک شوند از دیوار به خانه مردم می ریزند و می کشند. گفت هر چه می خواهد بشود ، خواهد شد. به فرض این که چند روز بیشتر زنده ماندیم و مقداری دیگر هم نان خوردیم چه فایده دارد، اگر شما ها در پانزده خرداد چهل و دو بی تفاوت نمانده بودید باید ریشه ی ظلم کَنده شده باشد و شما مقصّرید.

من به او جواب دادم که ما سواد نداشتیم بزرگان و با سوادهای ما هم همه سکوت کرده بودند و هیچ نمی گفتند ما چه باید بکنیم؟ گفت شما بی گناه نیستید. به او گفتم به هر حال تو سواد داری و بهتر از من می فهمی، مواظب باش اشتباه نکنی . جواب داد خاطر جمع باش.

تا این که روز 10 / 10 / 1357 بعد از ظهر بود وارد منزل شدم دیدم مشغول ساختن وسیله مبارزه بود.گفتم از تو خواهش می کنم با وسایلی که داری تهیه می کنی به سربازان وظیفه کاری نداشته باشی. گفت مگر امام نفرمود فرار کنند از سرباز خانه ها چرا نرفتند. گفتم در زمان جنگ چه داخلی و چه خارجی اگر سرباز فرار کند حکمش اعدام است و نمی توانند فرار کنند زیرا تمام آن ها آگاه و باسواد نیستند و گناهی ندارند. بعد از آن همرزمانش آمده بودند سراغش و با هم رفته بودند برای مبارزه و یک خودرو را به آتش کشیده بودند. مأمورین ضمن این که کاملاً او را شناسائی کرده بودند با مینی بوس شخصی آمده بودند . او با همرزمانش رفته بودند روی پشت بام بازار یک پسر بچه مورد اصابت تیر قرار می گیرد از ناحیه ی دست. او از پناهگاه بلند می شود بچه را کمک نماید که از ناحیه ی سر مورد اصابت قرار می گیرد و به شهادت می رسد. مأمورین برای بردن جنازه او هجوم می برند به پشت بام. حدود پانصد نفر از همرزمانش او را قبل از رسیدن مأمورین برداشته و به مسجد جامع برده بودند و در زیر اوراق کتاب و قرآن موجود در انباری متروکه مسجد پنهان نموده بودن و شبانه در منزلی او را غسل وکفن نموده می خواستند تشئیع نمایند، بنده از بیم این که مبادا اتفاقی بیفتد و کسی کشته شود اجازه تشییع و تشریفات ندادم و روز 11 / 10 / 1357 قبل از طلوع آفتاب در قبرستان بقیع او را به خاک سپردیم.

عشقی که به امام پیدا کرده بود عجیب بود. تنها آرزوئی که داشت و هر بار می گفت این بود که زنده باشد تا امام را حضوراً زیارت نماید.
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده