شهید انقلاب
سه‌شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۱۹
ولادت: 1315- قم شهادت: 15/3/42 – اصابت گلوله مزدوران شاه

خیلی خوشحال بودیم. چون به ما گفته بودند: قرار است امام به خانواده شهدا سرکشی کند. همش دعا می کردم خدایا حالا که علی را از ما گرفتی و او را به آرزویش رساندی، من را به آرزویم که دیدن امام آن هم از نزدیک است برسان. کوچه شلوغ بود. مردم دسته جمعی می آمدند تا امام را زیارت کنند. دخترم روی یک پای امام و پسرم روی پای دیگر امام نشسته بودند. امام با مهربانی دست نوازش بر یتیمان علی می کشید. وقتی می خواستند تشریف ببرند دست در جیب مبارک کرده و 300 تومان بهم دادند و گفتند: همیشه مقداری از این پول را نگه دار. سالیان سال از آن موقع گذشته و من هنوز 20 تومان از آن پول را لای قرآن علی حفظ کردم تا برکت زندگیمان باشد. هر گاه نگران رتق و فتق زندگیمان هستم، پول مخارج بچه ها را می گذارم روی 20 تومانی تبرکی دست امام و دیگر خیالم راحت است.

بعد از دلم خیلی می گرفت. می خواستم با یکی حرف بزنم. گفتم هیچ کس از امام به من محرمتر نیست. عکس امام را می آوردم و می گذاشتم جلویم و شروع کردم به حرف زدن. انگار یاد خاطرات گذشته افتاده بودم.

آقا جون من 14 سال و علی 21 سالش بود. که با هم ازدواج کردیم. مرد و خوب و متدین بود. اهل نماز اول وقت، غسل جمعه اش ترک نمی شد. خیلی غیرتی و چشم پاک بود. به حجاب من و دختر چهار ساله اش خیلی تاکید داشت. اما درآمدش زیاد نبود. حواسش به پرداخت خمس بود می گفت مال باید پاک باشد.

به آقای بروجردی خیلی علاقه داشت. همه هوش و حواسش به برگزاری مراسم ایشان بود. یک روز آمد منزل و گفت: همه بازاری ها می روند آقای بروجردی. انگار شاه می خواهد بیاید آنجا و رفت. وقتی برگشت برامون تعریف می کرد: یک سیدی آنجا بود خیلی شجاع و نترس. می گفت: وقتی شاه وارد اتاق شد و کنار آقای می خواست بنشیند، همه جلوی پایش بلند شدند و احترام کردند اما آن سید بلند نشد. می گفت : اسمش خمینی است. و از همان موقع شیفته شما شد. وقتی آیت الله برو جردی فوت کردند دیگر همه امیدش به شما بود. هر کجا منبر شما به پا بود علی همان جا بود تا آن روزی که شما را از قم بردند.

آقا! نمی دانید چه حالی داشت. می خواست از غصه بترکد. گریه می کرد و می گفت آقا را بردند. دکان را بست. روز 15 خرداد بود. وقتی می خواست برود از او پرسیدم: علی کجا؟ گفت: زندگی بدون خمینی یعنی مرگ و رفت. چند ساعتی بعد دوستانش اطلاع دادند که تیر خورده. وقتی رفتم بیمارستان متوجه شدم شهید شده. آقا جان حتما خودتان بهتر می دانید که مجروح ها و شهدا را با هم ریختند در ماشین و بردند تهران. چاره نداشتیم آقا. دوستانش با هر مشقتی که بود جسد علی و یک شهید دیگر را با همکاری چند آشنا از بیمارستان تحویل گرفتند و مخفی کردند. بعد هم بردیم امامزاده علی بن جعفر (ع) دفن کردیم. بدون هیچ مراسمی. نه ختمی نه عزاداری و نه....

گریه نرم نرم زن به هق هق تبدیل شده بود اما هنوز داشت بعد از گذشت این همه سال با عکس امام درد و دل می کرد. چادرش از اشک خیس شده بود. اخه علی فقط 25 سالش بود.

منبع: کتاب شهید اول

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده