شهید انقلاب
دوشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۵۱
شهید غلامرضا همراهی فرزند مسیب در سال 1338 دیده به جهان گشود. او در تاریخ 19/10/56 در کوچه آمار قم در تظاهرات علیه رژیم سفاک شاه مورد اصابت گلوله قرار گرفته و به فیض شهادت نائل آمد.

دوره گرد بود. چینی و لباس می فروخت. دخترش شش ماه بود و همسرش باردار. کاری به کار نظام و برنامه های مبارزاتی نداشت. کار خودش را می کرد اما با خدا بود. با اینکه فساد در جامعه رو به گسترش بود او اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. اگر خانم بدحجابی به قصد خرید می آمد، اول تذکر می داد اگر توجه می کرد می توانست از او خرید کند. به صله رحم خیلی اهمیت می داد. حتی زحمت دیدار اقوامی که در شهرهای دیگر زندگی می کردند را بر خود هموار می کرد و می رفت.

آوازه مبارزات آشکار مردم بر علیه رژیم زمزمه و حتی به گوش مردم رسیده بود. او هم در جلسات آقای انصاری علمای دیگر شرکت می کرد. دچار تحول عظیمی شده بود و به نکات ارزشی اشاره می کرد که قبلا نسبت به او بی توجه بود. حتی دیگران را بی بهره نمی گذاشت. نگاهش به مسائل عقیدتی بزرگتر شده و مسیر زندگی اش به کلی تغییر کرده بود. اما آنچه را قابل تامل بود و آنچه را به مرز رستگاری رساند، همان عبودیت و بندگی خدا بود. چون این همه تغییر کار هر کسی نبود. دیده بود، همه مردم از مقاله توهین آمیزی که بر علیه امام شده بود به خروش آمده و منزل علما پر از جمعیت بود. نوارها و اعلامیه های امام را می آوردند خانه. تکثیر می کردند و با هر سختی که بود می بردند به شهرستانها و توزیع می کردند.

وقتی مادر اعتراض می کرد: این کارها چیه که انجام می دهی؟ می گفت: می خواهم کشته شوم در راه خدا. در یک درگیری که باتوم خورده بود یک جای سالم در بدنش نبود اما موفق به فرار شده بود.

19 دی بود. صبح زود با یکی از دوستانش بیرون رفت. گفت: قبل از هر کاری غسل شهادت کنیم و این کار را کرد. اطراف حرم جمعیت تظاهرات کننده به سمت منزل آیت الله نوری که حرکت می کرد شعار می داد. صدای تیراندازی از نزدیک به گوش می رسید و صدای مردم بلندتر. " بگو مرگ بر شاه بگو مرگ بر شاه" .

تصمیم گرفت تابلوی حزب رستاخیز را در کنار خیابان پایین بکشد. صدای رگبار به گوش رسید و او در حالی که به زمین افتاده بود، در خون خود می غلتید و فانوس چشمانش خاموش شد. حتی تانک ها و تفنگ ها نام او را حفظ کرده بودند، چون حکم تیرش به امضاء مسئولین ظالم ساواک رسیده بود.

خانواده تا چند روز خبری از او نداشتند. هر چه تلاش کردند بی فایده بود تا اینکه کسی گفت به تهران بروید تعدادی از شهدا و زخمی ها به انجا منتقل شدند و بالاخره توسط یکی از آشنایان پیکر پاک و خونینش را پیدا کردند. تعهد گرفتند بدون برگزاری هیچ گونه مراسمی او را ببرید و دفن کنید و در هر جا غیر از قم و سرانجام در قطعه 15 بهشت زهرا (س) سر بر دستان کبود خاک نهاد.

منبع: کتاب شهید اول

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده