یاد یاران
چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۵۸
شهید محمدرضا عبداللهی در سال 1345 در روستای ضامنجان اراک پا به این دنیای فانی گذاشتند ، دوران تحصیل خود را تا پنجم ابتدایی در همان روستا به پایان رساندند و برای ادامه تحصیل به هنرستان فنی شهید رجایی اراک رفتند و تا سال سوم رشته الکترونیک در این هنرستان مشغول به تحصیل بودند. شور و شوق لبیک به ندای «هل من ناصر حسین» او را به سوی جبهه های نبرد اسلام و کفر خواندند.


نام پدر: محمد حسین 

تاریخ تولد: ١٣٤٥/٠١/٠١ 

محل تولد: ضامنجان 

نام عملیات: کربلای 5  

تاریخ شهادت: ١٣٦٥/١١/١٢ 

محل دفن: نا مشخص 

محل شهادت: فاو 

اقشار: دانش آموزی ،  مداحان ،  هنرمندان 

بسم الله الرحمن الرحیم
شهید محمدرضا عبداللهی در سال 1345 در روستای ضامنجان اراک پا به این دنیای فانی گذاشتند ، دوران تحصیل خود را تا پنجم ابتدایی در همان روستا به پایان رساندند و برای ادامه تحصیل به هنرستان فنی شهید رجایی اراک رفتند و تا سال سوم رشته الکترونیک در این هنرستان مشغول به تحصیل بودند. شور و شوق لبیک به ندای «هل من ناصر حسین» او را به سوی جبهه های نبرد اسلام و کفر خواندند.

 شهید عبداللهی در تاریخ 30/8/61 به عنوان بسیجی عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل شد از این پس مرتب و در نوبت های زیادی به جبهه عازم شد. تا اینکه در تاریخ 27/1/65 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اراک درآمد. این شهید عزیز در طول خدمت در عملیات های زیادی شرکت داشته اند و چند بار از ناحیه دست و پا مجروح گردیده و بعد از بهبود دوباره به منطقه برمی گشت. شهید عبداللهی ضمن حضور در مناطق مختلفی مانند:گیلانغرب،طلائیه،جزایر مجنون،فکه و مهران در عملیاتهای: والفجر 3و4، بدر و قادر شرکت داشتند. بعد از عضویت در سپاه ،قسمت سازماندهی واحد بسیج را برای ادامه خدمت انتخاب کرد. آخرین مسئولیت او معاون گروهان یکم گردان قمر بنی هاشم (علیه السلام) بود.سرانجام در تاریخ 12/11/65 در عملیات کربلای 5  بر اثر اصابت ترکش به ناحیه کتف و صورت به درجه رفیع شهادت نائل گردیدند .

خاطرات
ره صد ساله را یک شبه رفتن
 او خلقت عجیبی داشت از بدنیا آمدنش که نزدیک صحر موقع نماز بود،که احساس می¬شد یا مجتهد و یا شهید یا یکی از مفاخر عالم خواهد شد، روز به روز آثار علم و ادب و معرفت در او پیدا بود بنحوی که هنوز به سن تکلیف نرسیده نماز و روزه و عبادت او کامل شده بود.همیشه پیش من که امام جماعت مسجد بودم حضور داشت به نماز و تلاوت قرآن و در ایام سوگواری اهل بیت (علیهم السلام) به نوحه و مرثیه در ایام اعیاد به مولودیه خوانی می پرداخت .قرائت دعای کمیل و دعای ندبه و توسل او بی نظیر بود .
یعنی می توان گفت خداوند او را برای خود ساخته بود !
 بعضی اوقات حرفهای او قابل بحث علمی و موعظه بود!یک روز از من سوال کرد:« بابا من باید انشاء بنویسم آیا درباره طاعت و عبادت و عبودیت بنویسم خوب است؟» حال آنکه محمد رضا کلاس سوم ابتدایی بود ولی یک فرد روشنفکر و با استعداد بود که به اینجا رسید که خداوند بشر را برای چه آفریده است؟
کسی که چنین مراحلی را از زندگی طی می¬کند آیا به درجه یقین نرسیده است ؟
شهید محمد رضا عبداللهی بمرخصی آمده بود بعد از چند روز گفت:« بابا من می¬روم و چهارده روز دیگر مرا می-آوردند بدنم طوری است که خود(شما) مرا بشناسی و من می خواهم تمام کارهای مرا (از قبیل نماز، مجالس ختم و شب هفت وچهلم) فقط خودت انجام دهی!.
محمد رضا لباس عروسی که تنها آرزوی هر پدر و مادر است خریداری شد بعد از سه روز که از عروسی ایشان گذشت هنوز مهمانداری و مهمان شدن تمام نشده بود که محمدرضا لباس دامادی خود را ( کت و شلوار ، کفش و دیگر وسایل )  در چمدانی گذاشت و گفت:« مادر من وسایل را برای فلانی که چند روز دیگر عروسی دارد می¬برم» ، مادر گفت:« پسرم هر کسی چیزی را دوست دارد یعنوان یادگاری نگه می¬دارد!» گفت : «مادر قرآن می¬فرماید آنچه را که دوست دارید در راه خدا انفاق کنید.»
راوی: پدر بزرگوار شهید عبداللهی
شیر روز و زاهد شب زنده دار
با اینکه سن کمی داشتم و خیلی با هم نبودیم اما تا خودم را شناختم رضا در کنارم نبود چیزی که برای رضا خیلی اهمیت داشت و به همه تذکر می¬داد، خواندن نماز اول وقت بود. او همیشه مرا تشویق به نماز خواندن می کرد. او به خاطر اینکه نماز می خواندم و به حرفهایش گوش می دادم خیلی با من مهربان بود و به من هدیه می داد.
آن سالها من کلاس پنجم ابتدایی بودم و چون رضا یک فرد بسیجی انقلابی و بسیار مذهبی و خاضع و فروتن بود خیلی از مردم ضامنجان به او احترام خاصی داشتند و رضا هم متقابلاً به مردم روستا احترام می گذاشت با هر پیر و جوان با احترام رفتار می کرد. همیشه طرفدار مظلوم بود. من خیلی دوست داشتم مثل او باشم و مثل او رفتار کنم. در موقع نماز خواندن دوست داشت در نماز جماعت شرکت کند می گفت:« اگر در همسایگی مسجد باشی و با شنیدن صدای اذان به مسجد نروی جواب خدا را نمی توانی بدهی» مرا به مسجد می برد و در کنار خودش می نشاند و با آن حالت معصومانه به نماز می ایستاد و با خدای خودش راز و نیاز می کرد و زیر لب زمزمه می¬کرد. من همیشه دوست داشتم که صدای زیبای رضا را داشتم، بعد از نماز همه منتظر بودند که رضا دعای فرج و زیارت را بخواند . شبها وقتی با زمزمه های رضا از خواب بیدار می شدم می دیدم رضا در حال نماز شب خواندن است. چنان از ترس خدا گریه می کرد که تمام سجاده اش خیس می شد .
امر به معروف
 به خاطر امر به معروف و نهر از منکر همیشه با ضد انقلاب ها و منافقین درگیر بود و آنها همیشه در پی این بودند که یک جوری به رضا ضربه بزنند . با دادن نامه رضا را تحریک می کردند و طوری که وقتی موتورش را جایی پارک می¬کرد شمع موتورش را باز می کردندو موتورش را خراب می کردند و یک نامه روی موتورش می گذاشتند و می نوشتند که اگر دست از سر ما بر نداری موتورت را آتش می زنیم ولی رضا با لبخند می گفت:« این بی ایمانها از من می ترسند تلافیش را سر موتورم در می آورند.»
 رضا هم در هنرستان درس می خواند و هم به جبهه می رفت عضو فعال بسیج دو پایگاه مقاومت بود یکی مسجد کله¬ایها (المهدی)و دیگری مسجد حاج تقی خان خیابان محسنی ، او تصمیم گرفت یک پایگاه مقاومت در روستای ضامنجان احداث کند که مردم روستا موافقت کردند. همه دوستان رضا که چند نفر آنها شهید شدند و چند نفر از همرزمان رضا که با او به جبهه می رفتند و تعدادی از مردم ضامنجان کمک کردند تا پایگاه شهید حمزه سید الشهداء را احداث کردند من هم خیلی خوشحال بودم چون من هم عضو پایگاه می شدم و شبها اسلحه بدست می گرفتم و در روستا نگهبانی می دادم ولی ساختمان پایگاه احتیاج به بنایی داشت خوب یادم است رضا برای ساختن پایگاه چقدر زحمت می کشید وقتی صبحانه و نهار برای کارگرها می بردم می دیدم که با دل و جون مشغول کار بنّایی است ، مادرم می گفت:« رضا جان چرا کارگر نمی گیری؟ وقتی می بینم با پاهای مجروحت کار می کنی دلم می سوزد ،» می گفت :« مادر جان ما باید دست به دست هم بدهیم تا کار ساختمان پایگاه تمام شود.» رضا همیشه برای کارهای مردمی که در داخل روستا انجام می دادند پیش قدم می شد .
 یک روز رضا چند اسلحه به خانه آورد گفت :« مادر ما در حال جنگ هستیم همه باید بتوانند با اسلحه کار کنند ، شما باید یاد بگیرید که چگونه یک اسلحه را باز و بسته کنید و آن را تمیز کنید.» رضا شب ها اسلحه ها را به پایگاه می¬برد و روزها به خانه می آورد چون روزها در سپاه پاسداران اراک بود می گفت خانه برای اسلحه ها جای بهتری است و به خاطر اینکه رضا شهید شد من به سربازی نرفتم ولی رضا به من یاد داد که چگونه اسلحه به دست بگیرم و شبها نگهبانی بدهم.
یک روز رضا خوشحال به خانه آمد و گفت:« آقا جون دیگر نمی خواهد پای پیاده به روستاها بروی و روضه بخوانی من برایت یک موتور خریدم تو دیگر با موتور به روستاها می روی ! » پدرم گفت :« من که نمی توانم موتور سوار بشوم ؟» رضا گفت :« مجید یاد می گیرد که موتور را سوار شود و رانندگی کند.» ولی وقتی من سوار موتور می شدم نمی توانستم موتور را خوب نگهدارم . رضا می گفت :« خیلی زود تو یاد می گیری و آقا جون را سوار موتور می کنی.»
وقتی فکر می کنم می فهمم که چرا رضا اصرار داشت که من زودتر بتوانم با موتور پدرم را به روستاها ببرم ، چون رضا خیلی زود به آرزویش که شهادت بود رسید وقتی خوب فکر می کنم شهدا برای ما و روستا چه نعمت بزرگی بودند که ما فهم و درک آنها را نداشتیم و زود از دست ما رفتند. وقتی رضا بود هر هفته دعای توسل و دعای کمیل و مداحی در مساجد بر پا بود هر هفته دوستان بسیجی و با ایمان دور هم جمع می شدند و مراسم اجرا می کردند و وقتی صدای آسمانی رضا را پشت بلندگوی مسجد می شنیدیم دعای توسل و مصیبت حضرت رقیه (سلام الله علیها) و حضرت زینب (سلام¬الله¬علیها) و روضه حضرت علی اکبر (علیه السلام) را چنان با سوز دل می خواند و اشک می ریخت که کسی تاب اینکه در خانه بماند و به مسجد نرود را نداشت ، خداوند گل چین خوبی است ، چه کسانی شهید شدند و از میان ما رفتند و با خودشان آن حال و هوای معنوی دعا خواندن را بردند دیگر از آن شور و حال آن جوانان خدایی خبری نیست.
وقتی که یکی از دوستانش شهید می شد خیلی ناراحت و افسرده می شد طوری که شبها تا صبح بر سر مزار شهید می¬رفت و گریه می کرد و دعا می خواند. یادم هست وقتی که مجتبی حکی کزازی و حسین محمودی شهید شدند آنقدر ناراحت بود که تا چند وقت با کسی حرف نمی زد چهره خندان و پر از لبخند رضا تبدیل به یک چهره غمگین و خسته شده بود.
آخرین باری که رضا می خواست به جبهه برود روز دلگیری بود، هنوز خوب یادم هست که با همه خداحافظی و دیده بوسی کرد و گفت : «تو را به خدا مرا حلال کنید» ، با همه همسایه ها خداحافظی کرد و حلالیت خواست . من گفتم: «رضا تو حالا چند بار به جبهه رفتی ، تو را به خدا دیگر به جبهه نرو ، تو آخر همیشه در جبهه بودی ؟» رضا دست به گردنم انداخت و گفت:« مجید جان! قول می دهم که تا چهارده روز دیگر بر گردم ، من به دوستانم قول دادم باید بروم اگر تا چهارده روز دیگر برگشتم دیگر به جبهه نمی روم .» وقتی سوار موتورش شد که راه بیفتد خیلی گریه کردم.
 طبق قول رضا، جنازه اش تا چهارده روز بعد به روستای ضامنجان آمد. یک روز آقای عباسی که شورای ضامنجان بود درب خانه ما آمد و به پدرم گفت:« حاج آقا بیا تا به بهشت زهرا برویم می گویند که آقا رضا شهید شده است» محمد شمسی که تازه برادرش شهید شده بود با یک سواری مرا به بهشت زهرا برد. در میان راه به من را دلداری می داد و می¬گفت:« مجید غصه نخور من هم مثل تو برادرم تازه شهید شده.» وقتی به بهشت زهرا رسیدیم پدرم را دیدم که روی خاکها نشسته و گریه می کرد؛ باورم نمی شد ، پدرم گفت:« مجید جان بیا تا تو را پیش داداش رضا ببرم» وقتی داخل سرد خانه شدم روی یک تابوت نوشته شده بود:« شهید محمدرضا عبداللهی» وقتی درب تابوت را باز کردند ، رضا را دیدم که چه آرام با چهره زیبا خوابیده با دستهایم موهایش را مرتب کردم و به صورتش دست کشیدم و لبهای خشکش را بوسیدم.
راوی: مجید عبداللهی برادر شهید
 شهید مصطفی میرزایی که در 22 بهمن 64 در عملیات والفجر 8 به شهادت رسیدنداز حالات عرفانی و اخلاق اسلامی رضا ، موضوع جالبی را کشف کرده بود و آن توجه به اطرافیان خصوصاً رزمندگانی که خیلی مطرح(شاخص) نبودند،بود مثلاً می گفت :« برخی افراد سعی می کنند با کسانی در گردان دوست شوند و یا عقد اخوت ببندند که آدم های مطرح باشند» و رضا با دقت نیروهای ساده که تیپ و ظاهر روستایی داشتند را که معمولاً خیلی هم مخلص بودند را یافته و خود به آنها پیشنهاد عقد اخوت می داد ( از ذکر نام و مشخصات بیشتری از این افراد معذورم )
راوی: برادر ابوالقاسم صفرزاده
قبل از هر عملیاتی جهت آمادگی به نیروهای گردان، آموزش هایی می دادند از قبیل راهپیمایی ، رزم شبانه و ... یک شب از انرژی اتمی ما را به سمت آبادان و در بیابانهای گرم و آفتاب خورده حرکت دادند طبق برنامه ما در یک ستون در حال حرکت بودیم . در حین حرکت دیدم که لب های رضا حرکت می کند . چیزی نفهمیدم . تا اینکه بعد از ساعتی برای استراحت و گرم کردن نفسی 10 دقیقه استراحت دادند از شهید عبداللهی پرسیدم:« رضا در حین حرکت چی می گفتی؟» گفت:«من یکبار زیارت عاشورا را در رفت می خوانم و یک بار هم موقع برگشت.» او همواره ارتباط خودش را هم در راه ، با آقا امام حسین (علیه السلام) برقرار می کرد.
عنوان:
در یکی از مأموریت هایی که به لشگر دادند به سر پل ذهاب رفتیم و در آن منطقه در جنگل مستقر شدیم . منطقه کوهستانی بود و باز من آرپی جی زن بودم و رضا و شهید محمودی کمکی های من.
یک روز در منطقه کوهستانی مشغول راهپیمایی بودیم خیلی راه رفتیم به شهید عبداللهی گفتم:« خسته نشده ای؟» ایشان و شهید محمودی خندیدند و گفتند:« هر خستگی بعدها آسایشی دارد.» متوجه حرف ایشان نشدم و با خودم گفتم:« چه ربطی دارد؟» موقع برگشت شهید عبداللهی گفت:« من هر قدمی که برای خدا بر می دارم پر بارتر می شوم و خستگی دنیا که بر دوشم است کمتر می شود و انگار به خدا نزدیکتر می شوم.» و می دیدم که شب همه از زور خستگی مثل جنازه افتاده اند و تا صبح چنان خور و پف می کردند که انگار....... . ولی تازه شب برای شهید عبداللهی تازه شروع عبادت بود و در زیر یک درخت بید مجنون جایی برای نماز شب درست کرده بودند و درست ساعت 12 شب بابچه های دیگر به آنجا میرفتند و نماز شب می خواندند .
 یک روز مرخصی گرفتیم و به شهر آبادان رفتیم ، انرژی اتمی تا آبادان حدوداً 25 کیلومتر فاصله بود بعد از 2 ساعت که در شهر گشتیم به نماز جمعه رفتیم . یادم هست که نماز جمعه آبادان را مرحوم آیت الله جمعی می خواندند. نماز را به امامت ایشان خواندیم در راه برگشت رضا گفت:« ما نمازمان را در آبادان خواندیم در روز قیامت زمین گواهی می دهد که ما در اینجا عبادت کردیم.» بعد به شوخی به حسین محمودی اشاره کرد و گفت:« من بعد از جنگ اگر زنده ماندم می¬خواهم خواهرم را به حسین بدهم»حسین خندید و به ترکی چیزی گفت و فرار کرد و رضا به دنبالش دوید و چند تا مشت به او زد. و کمی شوخی سرحالمان آورد به رضا گفتم:« جدی خواهرت را به حسین می خواهی بدهی؟» رضا گفت:« بابا حسین هم شهید می شود و به جای خواهر ما چند تا هوری بهشتی به او می دهند.» حسین گفت:« من به خاطر خواهرت هم که شده شهید نمی شوم.» شوخی پایان یافت و رضا گفت:« من دوست دارم هر چه در این دنیا دارم بدهم تا شهید شوم.» حسین محمودی هم گفت:« من آرزو دارم که ....... .» بقیه اش را نگفت و حالا هم رضا شهید شده و هم حسین . و انگار شهدا هم دیگر را می شناختند . چون از اهل بهشت بودند و چند روزی مهمان این دنیا.
راوی: برادر محمدعلی احمدی امین
دادی بشارت ربنا
 یادم آمد روزی در مسجد به انتظار ادای نماز نشسته بودم و شهید عبداللهی در کنارم نشست و با لحنی محزون گفت:« می خواهم به جبهه بروم و به دنبال یک همسفر می گردم» و این صحبت مقدمه ای شد تا خود را برای اعزام مجدد آماده نمایم.
 در آن ایام در ستاد شهید بهشتی واقع در مسجد امام حسین (علیه السلام) گروه سرودی تشکیل شده بود که شهید عزیز سرود « دادی بشارت ربنا» را می خواند و این گروه سرود هیچ وقت نتوانست در زمان تمرین خود، تا آخرین نفر از افرادی که با خواننده سرود هم خوانی می کردند خواندن سرود را به اتمام برساند و هر یک از اعضای گروه و گوشه ای خزیده و زار زار گریه می کردند و تنها شهید عبداللهی بود که تا آخر می ماند وسرود را می خواند.
راوی: برادر عبدالرضا مختاری
عقد اخوت
 بعد از اعزام به جبهه در گردان قمر بنی هاشم (علیه السلام) سازماندهی و به منطقه فکه اعزام شدیم و شهید عبداللهی به عنوان مسئول یکی از دسته ها معرفی شد و اتفاقاً من نیز توفیق داشتم در دسته آنها خدمت نمایم.
روزگار گذشت تا زمانی که عملیات رزمندگان آغاز شد و گردانها یکی پس از دیگری برای حضور در خط مقدم از مقرهای خود حرکت کردند. تمام گردانها رفتند جز گردان قمر بنی هاشم (علیه السلام) و نیاز به نیرو، افزایش پیدا کرد و دو گروهان از گردان ما نیز به خط مقدم فراخوانده شدند جز گروهان ما و مجدد وقتی نیاز به نیرو شد دو دسته از دسته های گروهانی که ما در آن حضور داشتیم نیز رفتند ، ماند دسته ما و این شد که هر چه این اتفاقات بیشتر رخ می نمود ما بیشتر عصبی می شدیم و به خود نهیب می زدیم که چه کرده ایم که توفیق حضور در خط مقدم را نداریم و در نهایت دستۀ ما نیز به خط اعزام شد اما کجا؟ جایی که هنوز کیلومترها با خط مقدم فاصله داشت و ما در کانالی تقسیم شدیم و به تگهبانی پرداختیم و غصه دار از این که ما رابه خط نمی برند و به هر تقدیر من از دستۀ خود که دستۀ شهید عبداللهی بود جدا شده و خود را به خط مقدم رساندم و دیگر شهید عزیز را ندیدم تا...
 طی مدت حضور در کنار شهید عبداللهی متوجه شدم که یکی از بهترین دوستانش به نام مصطفی میرزایی به شهادت رسیده و گویا در زمان شهادتش نیز در کنار او بوده و به هر طریق نتوانسته بود پیکر پاک شهید میرزایی را به عقب انتقال دهد و همواره از این اتفاق خود را سرزنش می کرد.
 در موقعی که در گردان قمر بنی هاشم (علیه السلام) بودم شهید عبداللهی دوستی داشت که با او عقد اخوت خوانده بود به نام مجتبی کزازی، رفاقت و صمیمیت بین آنها مثال زدنی بود و به خاطر خصلت های خوبی که دو شهید بزرگوار داشتند، برای افراد دسته، الگویی به شمار می رفتند و این موضوع گذشت تا زمانی که من به واسطه حضور درخط مقدم از شهید عبداللهی جدا شدم و پس از سه روز که خط مقدم به واسطۀ پاتکهای عراقی به لشگر دیگری واگذار شد ما مجدد به پشت جبهه برگشتیم در یک محل که اسکان موقت گردان بود و اولین کاری که انجام دادم سراغ فرمانده دسته را گرفتم و کسی از او خبر نداشت تا اینکه ایشان تشریف آوردند ولی با لباس خون آلود که تمام پیراهن نظامی ایشان از خون قرمز شده بود ابتدا من فکر کردم که زخمی شده است بعد که ماجرا را پرسیدم آن شهید بزرگوار با لحنی پر از اندوه و غم گفت:
« این خون داداشم مجتبی است» و اینگونه تعریف کرد:
« وقتی دستۀ ما که آخرین دسته بود به خط مقدم اعزام شدیم مجتبی کزازی که در کنار من بود ترکش بزرگی به سرش خورد و آتش تهیه ای که عراقی ها می ریختند این قدر سنگین بود که هر کسی می ایستاد به طور قطع ترکشی به او می¬خورد و من دیدم که مجتبی از سرش خون می رود به گونه ای که نصف سرش را ترکش برده بود و مغزش نمایان شده بود. عجیب سر دو راهی گیر کرده بودم چه کنم آیا در این شرایط می توانم مجتبی را رها کنم؟ آیا با توجه به شدت جراحتی که مجتبی برداشته اگر به عقب انتقال داده شود زنده می ماند؟ آیا خاطره شهید مصطفی میرزایی از یادم رفته؟ آیا می توانم به عنوان فرماندۀ مجتبی در چشمان والدینش نگاه کنم و بگویم پیکر پاک عزیزتان را با خود نیاوردم؟ آیا از شرم و خجالت والدین شهید میرزایی بیرون نرفته ام؟ و هزاران سوال دیگر که در ذهن من رقم می خورد.
و... واقعاً دو راهی عجیبی بود که دچار شده بودم حال که با کلی سوال  اما نهایتاً با آنها کنار آمدم و تصمیم گرفتم پیکر زخمی مجتبی را به عقب برسانم و خود مجدداً بازگردم اما با توجه به حجم سنگین آتش مگر امکان پذیر بود نوع جراحت مجتبی به یک طرف (اصابت ترکش به جمجمه وی) و نداشتن امکانات و تنها بودن من هم به یک طرف، به هر تقدیر چفیۀ خود را به دور کمر مجتبی و خودم بستم و به حالت سینه خیز به هر سختی بود مجتبی را کم کم به عقب رساندم و این خون که لباس رزم مرا رنگین نموده خون مجتبی است. فقط خوشحالم از این که توانستم ایشان را به آمبولانس برسانم ولی با زخمی که بر پیکرش دیدم بعید می دانم تا بیمارستان هم دوام بیاورد»
این گوشه ای از ایثار، رشادت و از خود گذشتگی شهید عبداللهی بود که با کلمات و بیانی ناقص ذکر آن رفت.
راوی: برادر عبدالرضا مختاری

 منبع : اداره هنری ، اسناد و انتشاراتزندگینامه و چند خاطره از شهید محمد رضا عبدالهی در سالروز شهادتش

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده