خاطرات زیبایی از شهید عباسعلی برهائی
حسرت جانم را سوزاند اما ندیدمش که دفنش کردند.

بهمن شصت و شش بود که اسماعیل برای آخرین بار از ما خداحافظی کرد و رفت. بعد از عملیات بیت المقدس دو در منطقه گوجار، خبر آوردند پسرت شهید شده اما نیاوردنش.

از آن روز که فهمیدم چشم انتظاری یعنی چه؟

سه ماه بعد گفتند:«جنازه اش پیدا شد».

گفتم:«خدایا! شکرت یه بار دیگه با او دیدار تازه می کنم». همین هم خوشحالم می کرد.

نگاه بی تابم را روی تابوت دواندم و می خواستم پیکرش را در بگیرم که نگذاشتند.

گفتم:«مگه نگفتین اسماعیلم رو آوردین؟».

گفتند:«دل دیدش رو نداری؟».

گفتم:«این همه چشم انتظاری کشیدم، حالا نمی ذارین ببینمش؟».

گفتند:«سه ماه زیر برف و یخ موند. سوخته و سیاه شده...».

گفتند:«اگه ببینی باورت نمی شه که اسماعیل توئه». و خیلی چیزهایی دیگر گفتند. آتش حسرت جانم را سوزاند اما ندیدمش که دفنش کردند.

شهید عباسعلی برهائی

برگرفته از خاطره مادر شهید

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده