شهدای انقلاب
اکبر هرگز هیچگونه بی احترامی نسبت به من و پدرش نمیکرد و مرا بیش از حد دوست داشت و همیشه میگفت مادر من تو را خیلی دوست دارم تو برای من زحمت زیادی کشیده ای.

نام و نام خانوادگی: علی اکبر چیتگری

تاریخ تولد: 1333

تاریخ شهادت: 21/11/57

محل شهادت: روبروی پادگان  نیروی هوایی در خیابان تهران نو

اکبر از لحظه تولد اصولاً کودکی ضعیف وبد به علت اینکه با برادر دیگر خود دوقلو بود و دوقلو بودند اینها بسیار مشکل برای آنها ایجاد کرده بود زیرا بسیار ضعیف  و ناتوان بودند.

مادرم به مدت چهارسال او و برادرم اصغر را در پنبه بزرگ کرده بود  بعد از چهار سال به مانند کودکان دیگر و کودکان هم سن و سال خود ولی کمی ضعیف بزرگ شد تا دوران دبستان را با نمرات عالی به اتمام رساند بعد از دبستان وارد دبیرستان شد تا اینکه کلاس سوم متوسطه را گرفت بعد از آن بخاطر کمک به مخارج زندگی  و کمک به پدرم ترک تحصیل کرد و به کار اسکلت بندی ساختمان مشغول شد با وجود سختی کار خیلی زود توانست مهارت خود را بازیابد و در این کار استاد شود.

اکبر اصولاً و ذاتاً انسانی فعال و زرنگ بود و در عین حال بسیار مهربان و رئوف بود بیش از حد تصور، زندگی جریان عادی خود را طی میکرد وهمچنین زندگی اکبر ولی با فرقی که در زندگی اکبر دیده میشد که این فرق باعث تفاوت زندگی او را همسالان خود بود زیرا او بسیار حساس و مهربان بود.

برای هرچیز جواب میخواست گرچه به ظاهر به هیچکس نمایان نمیکرد ولی در باطن همیشه ناراحت و گرفته و غمگین بود.

اکبر از همان بچگی علاقه شدیدی به خواندن نماز داشت، و همیشه به مسجد میرفت و در آنجا نماز میخواند که او در حال خواندن نماز ؟

اکبر بعد از چند سال از کار اسکلت بندی دست کشید و بعلت آن روح سرکشی که در او وجود داشت، به خدمت ارتش درآمد با سمت گروهبانی مدت 18 ماه در ارتش خدمت میکرد ولی بعد از 18 ماه بعلت محیط خفقان آور ارتش  و از لحاظ ظلم و ستمی که در آنجا روا بود نتوانست در آنجا دوام بیاورد و از ارتش بیرون آمد و دوباره به سر کار سابق خود رفت که همان جوشکاری و اسکلت بندی بود.

زندگی جریان عادی خود را طی میکرد تا اینکه مبارزات مردم غیور تبریز و اصفهان شروع شد در سال 56، 57 که مردم غیور تبریز را به قتل رساندن او هم مانند هر ایرانی مبارز و هر مسلمان حق طلب به مبارزه  علیه رژیم برخاست و به وسیله آگاه کردن اطرافیان و رساندن اعلامیه هایی که علیه رژیم چاپ شده بود به مردم اطراف تهران در مبارزات شرکت میکرد. یک روز اکبر به خانه آمد و من دیدم که پهلوی اکبر باد کرده بود مادرم به او گفت اکبر پهلویت چی شده است؟

گفت هیچی نیست مادر و یک اعلامیه درآورد و به من داد و گفت بگیر برای مامان بخوان وقتی مامان اعلامیه را دید به اکبر گفت اکبر جان میگیرنت مادر و پدرت را درمیآورند و شروع کرد به گفتن که چرا این کار را میکنی ولی اکبر در جواب با همان خوشرویی و مهربانی بیاندازه خود مادر را قانع کرد که چیزی نیست و گفت 200یا 300 تا اعلامیه هست که مأمور پخش آن هستم و شب باید ببرم در اطراف 24اسفند (انقلاب) و آنها را پخش کنم.

و شب هم نمی آیم، در منزل دوستم میمانم اکبر از زمانی که مبارزه علیه رژیم به طور علنی شروع شد او هم علنی کار میکرد به این صورت که در تظاهرات 17شهریور او از همدان به تهران آمد و در تظاهرات با برادر دوقلو خود شرکت کرده بود هنگامی که به منزل آمدند هر دو عصبانی و افسرده بودند و از این ناراحت بودند  که خون اینها ارزش ریخته شدن در راه اسلام و ایران را نداشته و مرتباً تکرار میکرد که خون  ما ارزش نداشت در پیش خدا که در راه او ریخته شود.

و مرتباً میگفت که این همه تیر می آمد یکی از اونها به ما اصابت نکرد بخاطر اینکه ما پاک و صادق نیستیم و مرتباً اظهار ناراحتی میکرد از شهید نشدنش.

بعد از آن مرتباً و به طور کامل با برادران محلی خود شبها که حکومت نظامی اعلام شده بود بیرون از منزل می آمدند و شروع میکردند به گفتن الله اکبر  و شعار بر ضد رژیم و روزها هم هر زمانی که راهپیمایی بود با بچه های محل حرکت میکردند.

با بچه های محل برای راهپیمایان غذا تهیه میکردند و شبها هم مرتباً حکومت نظامی را چندین ساعت به عقب میانداختند.

و مرتباً این را تکرار میکردند که ما باید امان اینها را ببریم، و باید چند ساعت هرشب حکومت نظامی را به عقب بیندازیم تا با کمک خدا و همت مردم بتوانیم این رژیم را سرنگون کنیم یک شب که اکبر زودتر از همه به سرکوچه رفته بود تا بچه ها را جمع کند همچنانکه نشسته بود روی سکوی خیابان مأموران حکومت نظامی سررسیده بودند.

و در این وقت چند تن از دوستان اکبر هم رسیده بودند مأمور به اکبر میگوید چرا اینجا نشسته ای مگر نمیدانی از ساعت 9به بعد عبور و مرور ممنوع است اکبر در جواب گفته بود که من در حال پاسداری هستم و دارم پاسداری میکنم مأمور از جواب صریح و دندان شکن اکبر ناراحت شده بود و گفته بود که چرا نمیروی سر مرز پاسداری کنی؟ او هم در جواب گفته بود پس تو چه کاره هستی؟

که من بروم ولی هر وقت امام دستور بدهد من سرمرز هم میروم ولی فعلاً گفته است که از خیابانها و محلات خود حفاظت کنید و هر وقت ایشان دستور دادند با تمام جان خواهم رفت.

بگو مگو آنها همچنان ادامه پیدا کرده بود که یکی از مأموران به او اخطار میکند که اگر نرود او را با تیر خواهد زد.

اکبر هم با بچه های محل ایستاده بودند وقتی آنها دیده بودند که اینچنین است اسلحه ها را به سوی آنها گرفته بودند و آنها با شعار الله اکبر به طرف خانه به حالت دوان دوان آمدند.

آمدند روی پشت بام خودمان رفتند و از آنجا نگاه کردند ببینند که مأموران رفتند یا نه و وقتی آنها رفتند اکبر و همه ما به خیابان آمدیم دیدیم که هر چه پوستر امام و پلاکارد بود آنها پاره کرده اند.

بچه ها و اکبر خیلی ناراحت شدند و با گفتن شعار به طرف کلانتری محل رفتند و در آنجا اکبر شروع کرده بود به فحش دادن و با صدای بلند گفتن این کلمه که شما از پوستر و پلاکار هم میترسید جیره خوران و نوکران آمریکا شما خودفروش هستید بی شرفها وقتی که خاموشی مأموران را دیده بود باز هم شروع کرده بود به گفتن که در این حین مأموری سلاح خود را به طرف او هدف میگرید که او را بزند ولی افسر کشیک آمده بود و مأموران را به داخل کلانتری برده و از اکبر و بچه های دیگر خواسته بود که پراکنده بشوند.

در این 9الی 10 سال انقلاب اکبر 9شبانه روز بطور کامل و با خیال راحت استراحت نکرده  و هر شب کار او الله اکبر گفتن است.

از دست مأموران حکومت نظامی که آنها را تعقیب میکردند در زیر ماشینها  و یا در خانه این و آن پنهان میشدند  شبی که مادرم سخت عصبانی شده بود گفت اکبر مگر توی این محله جز شما 5برادر و چند تن دیگر از بچه های محل دیگر کسی نیست که پاسداری بدهد یا نفت یا مایحتاج زندگی مردم را به آنها بدهد.

چرا هیمشه شما سپر بلا هستید چرا به فکر من نیستید که شما تا ساعت 12 یا 2 شب در خیابانها هستید و من باید بایستم چرا پسرفلان همسایه نمی آید که پاسداری بدهد.

اکبر با حالت مهربانی خود گفت مادر اگر تمام شهدای 17شهریور و شهدای دیگر میگفتند چرا من بروم و کشته شوم چرا دیگران نروند این انقلاب عظیم پیش نمی آمد ما باید جان خود را فدای دین و ملت بکنیم تا خواهران و برادران دینی ما در رفاه و آسایش و آسودگی خاطر زندگی کنند و ما باید بیداری و سختی بکشیم تا دیگران آسوده و راحت باشند در ضمن مادر تو فکر میکنی که من چند خواهر و برادر دارم نه من هزار تن برادر و خواهر دارم.

من از استراحت و آسایش خود میکاهم تا دیگران در آسایش کامل به سر ببرند کار اکبر مرتباً پخش کردن اعلامیه پاسداری بود در شبها و راه انداختن راپیمایی بود تا اینکه در شبی که افراد غیور نیروی هوایی را میخواستند تیرباران کنند آن شب مادرم به اکبر گفت انشاءالله امشب شب استراحت ما است و گفت انشاءالله و بعد از خوردن تعدادی غذا رفت بیرون از خانه برای پاسداری ولی حدود نیم ساعت بعد برگشت و گفت مادر تلفن زدم به منزل آقای طالقانی و گفته که خبر دادند همافران را میخواهند تیرباران کنند امشب را تا صبح باید در خیابانها شعار بدهیم و بیدار باشیم بلند شو مادر بلند شو با آبجی برویم بیرون اگر شما نیایید زنها هم نمی آیند.

آنشب من بعلت مریضی بیرون نرفته بودم تا آن رفت ولی با صبحت اکبر با مامان بلند شدیم و با شعار همسایه ها را صدا زده و به بیرون رفتیم و اکبر هم با چوبی که همیشه همراه او بود در دست گرفته بود و در حین شعار دادن بچه ها را جمع میکرد.

و در خیابانها شروع کرد به دادن شعار که مسلمانان بپاخیزید ؟ کشته شد و از این قبیل شعارها و بعد از آن شب درست و دقیقاً سه شب اکبر مرتباً پاسداری میکرد و حتی برای خوردن غذا به خانه نمی آمد و صبح روز 21بهمن بود که اکبر از خیابان به خانه آمد نان خریده بود نان را بدست مادرم داد و گفت مادر من به حمام رفتم و غسل کرده ام.

مادر گفت تو تا الان نخوابیده ای بیا و استراحت کن بعداً میروی ببین برادرهایت هم آمدند و استراحت میکنند تو هم بیا و استراحت کن و اکبر گفت مادر خبر رسیده که پرسنل نیروی هوایی با پرسنل نیروی زمینی در جنگ و ستیز است من و بچه ها میرویم برای کمک به آنها مادرم گفت اکبر نرو آنجا شلوغ است امکان دارد باز هم  تیراندازی بکنند نرو تو رو خدا الان نرو ولی او با مهربانی و خوشرویی و زبان گرم خود مادر را راضی کرد و گفت مادر خیالت راحت باشد دیشب تعداد کشته شدگان زیاد بود ما میرویم که به آنها کمک کنیم جنگ و ستیز تمام شده است خبری نیست نیروی هوایی پیروز شده است.

من میروم و ظهر می آیم که بخوابم و در را بست و رفت، سر خیابان یکی از دوستان او را دیده بود و گفته بود که کجا میروی گفته بود من میروم به میدان جنگ غسل شهادتم را هم کرده ام اگر مرا ندیدی حلالم کن. و پس از صحبتی  با او خداحافظی کرده و رفته بود.

در آنجا هم طبق گفته دوستانش که همراه او رفته بودند در درجه اول با کمک بچه ها اسلحه ها را در پادگان فرح آباد به مردم داده بود و خودشان با دست خالی به میدان آمده بودند و در آنجا از مردمی که آنجا برای کمک آمده بودند و مواد منفجره داشتند از قبیل کوکتل، مولونف، سه راهی گرفته بودند و اکبر در آنجا مأمور پرتاب بوده  که در آن حین بگفته دوستانش که با او بودند اکبر یک تانک زرهی و یک ریوی ارتشی نیروی زمینی را با چند سرنشین منهدم کرده بود.

تا نزدیک ظهر که ملت به پیروزی رسیده بودند اکبر در حین خستگی ناشی از یکسال تلاش خستگی ناپذیر در راه دین و کشورش و نخوردن غذای کافی  به طرف منزل روانه شده بود ولی لحظه ای که می ایستد قدری خستگی خود برطرف کند مأمورین گارد شاهنشاهی که او را در حین اجرای عملیات دیده بودند او را نشانه کرده و به طرف او شلیک کرده بودند.

تیری که به اکبر اصابت کرده بود آغشته به زهر بوده است و به خاطر همین مسئله بود که او را زود از پا درآورده بود.

روح اکبر که روحی سرکش و طغیانگر بود پس از 2ساعت و نیم تلاش روح او آرام گرفته و به ملاء اعلا پیوست و اکبر که در راه دین و زندگی خود در حال جهاد بود با تمام افتخار و عزت شربت شهادت را نوشید و شهادت را در راه مکتب و کشور و رهبر خود با آغوش باز پذیرفت و به لقاءالله پیوست.

در اینجا لازم میدانم قدری راجع به خصوصیات اخلاقی اکبر با شما صحبت کنم.

 اکبر برای من و پدرش  فرزندی مهربان و خوب بود نه تنها اکبر با ما خوب بود بلکه با تمام اطرافیان خودش اینچنین مهربان و رئوف بود با اینکه در بیرون از خانه سختیهای بسیاری را متحمل میگشت و با مشکلات زیادی روبرو بود با این حال وقتی وارد خانه میشد همیشه خنده بر روی لب داشت و بنای شوخی و مزاح را با خواهران و برادران خود میگذاشت.

اکبر هرگز هیچگونه بی احترامی نسبت به من و پدرش نمیکرد و مرا بیش از حد دوست داشت و همیشه میگفت مادر من تو را خیلی دوست دارم تو برای من زحمت زیادی کشیده ای.

میگفت مادر من وقتی که در همدان هستم و شبها که میخوابم وقتی میخواهم پهلو به پهلو شوم به یاد تو هستم و میگویم مادرم الان چکار میکند.

و گاهی وقت هم که مادرم را ناراحت میدید میگفت مادر تو هم مثل مادران دیگر باش اینقدر ناراحت نباش اینقدر فکر و خیال نکن خدا بزرگ است و مادر تو پنج پسر داری یکی را نمیخواهی در راه مکتب و دینت بدهی مادر تو باید همانند زینب باشی مگر خون ما از آنها رنگین تر است مایی که حتی یک انگشت آنها هم نیستیم.

من همیشه از اکبر از لحاظ پوشیدن لباسش گله مند بودم و میگفتم تو چرا لباس خوب نمیپوشی؟

همچون دوستانت و او میگفت مادر این فکرها را نکن اینقدر انسانهای هستند در همین تهران خودمان که حتی این لباسها را هم ندارند برو به اطراف گودیهای شوش سری بزن و ببین آنها چه جوری لباس میپوشند. و چه جوری زندگی میکنند.

مادر میگفت چرا نمیگویی برو بالاشهر را ببین چرا فقط انسانهای مستضعف  را به رخ من میکشی.

زمانی میشد که اکبر در سر کار دست یا قسمتی از بدنش بوسیله جوش آهن میسوخت و وقتی من آن را میدیدم  و ناراحت میشدم میگفت مادر اینقدر دردها است که از این زخمها بسیار سخت تر است و بسیار دردهایی در زندگی وجود دارد که اینها چیزی نیست در مقابل آنها اکبر از نظر من و پدرش شخصیت بسیار والا و بزرگ داشت زیرا در مقابل سختیها و بلاها شکیبا و استوار بود و قانع بود به روزی خدا و در هر کاری توکل بر الله میکرد.

اکبر با اینکه سن کمی داشت ولی دردها و رنجهای زندگی بیش از اندازه درک میکرد.

و روی دوش او مسئولیت سنگین و باری سنگین بود و او آن را تحمل میکرد همانطور که در بالا تذکر دادم اکبر نه تنها در منزل بلکه در بیرون هم اینچنین مهربان و خوب بود.  

با مردم بود در همه کارهای مردم کمک میکرد از سهل ترین کارها تا سخت ترین آنها هرچه از دستش می آمد میکرد و برای کمک به مردم از هیچ چیز مضایقه نمیکرد بخصوص با اخلاقی که داشت عجیب در دل مردم جا داشت.

و دوستان بسیاری داشت و مردم او را زیاد دوست داشتند بارها میشد  که اکبر لباس نو میخرید و میرفت بیرون وقتی بیرون از خانه میرفت لباس نو بر تنش بود ولی وقتی که شب برمیگشت لباس دیگری که مندرس بود بر تنش بود.

میگفت از آن لباس خوشم نمیامد و دادم به کسی که دوست داشت آن لباس را بپوشد.

ولی در حقیقت موضوع چیز دیگری بود اکبر واقعاً انسان خارق العاده ای بود.

در همه کارهای مردم چه از لحاظ شادی یا عزا یا ناراحتی و غم و درد شریک بود و بارها میشد که ما میشنیدیم که شخصی مرده بود و کسی را نداشته اکبر او را برده به قبرستان و ترتیب کفن و دفن او را داده بود. یا خیلی از این مسائل  و خلاصه زندگی اکبر وقف مردم شده بود و به خاطر خلق وخوی نیکی که داشت و رفتاری که با مردم داشت و درستی رفتار و درستی اعمال او مردم او را بیش از حد تصور دوست داشته اند.

او هم زندگیش مخصوص و وقف خدا و بندگان خدا بود. امید است توانسته باشم قسمتی از زندگی برادرم را برای شما نوشته باشم هرچند که نوشتن و گفتن از یک شهید از یک بنده صالح خدا سخت و دشوار است با این حال امید است که توانسته باشم اندکی از زندگی آن را برای شما شرح داده باشم.

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.

منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده