خاطراتی از شهید و الامقام سید جمال احمد پناهی
ترکش‌هاي يا حسيني را ديگران قاپيدند!

ترکش‌هاي يا حسيني را ديگران قاپيدند!

شايد بپرسي ترکش با ترکش فرق داره ؟صبر کن من از تو چيزي رو بپرسم تا به حال شده به کسي چيزي ياد بدي و او بشود استاد آن کار؟ مي‌گويي آره آن‌وقت تو چه کاري انجام دادي؟ خوشحال شدي يا غبطه خوردي؟

رزمنده ما که يادت است؟ ديگر ماندن برايش سخت است، شاگردانش رفتند و او ماند.

بيا برويم!گوشه اين سنگر او را نگاه کن به زمزمه‌هايش گوش کن! ماندن سخت و پذيرفته نشدن دردآور. ساکت باشم تا گوش کني؟

«خدايا! من عاشق و شيداي توام چرا جوابم رو نمي‌دهي؟».

مي داني او چه مي‌خـواهد؟شفاعت را! از چه کسي؟ شاگردانش!

خودش اين را قبول ندارد از او سـؤال کـن. جـوابش اين است مي‌دانم «ما دوست بوديم!».

امّا به تو گفته بودم مدير خوبي است و راهنماي قابلي هم است.


توی پدافندی بوديم، عمليّات خيبر. منطقه گاهی آرام بود و بعضی وقت‌ها هم از شدّت آتش، تکان نمی‌خورديم. هوای بدی نبــــود و آرامش شــب را بيشتر احساس می‌کرديم. نمی‌دانستيم چه می‌شود؟ شايدچند بعد سکوت به هم می‌ريخت و اوضاع کلی وارونه می‌شد.

سيّد جمال، از سنگر بيرون آمد. پرسيد:«سيّد محمود کجاست؟».

گفتم:«سنگر روبرويي!».

به داخل سنگر رفت. چند دقيقه بعد سيّد محمود، بيرون آمد به سنگر سيدجمال رفت. صدای انفجاری و بعد هم دانه‌های شن و ماسه بر سرمان ريخت. بچّه‌ها آمدند بيرون. سيّد محمود داخل همان سنگری بود و حالا ديگر نمی‌توانستيم چه اسمی برايش بگذاريم به همه ريخته و خراب شده بود. سيدجمال نگاه می‌کرد باورش نمی‌شد به اين راحتی هديه شهادت را به دوستش داده باشد.

آقای سيدمحمود نواب صفی‌الدين(همرزم شهيد)


به خاکريز تکيه داد و حرفي نزد. چند لحظه بعد آرام گفت:«چند تا از نيروهاي گردان امام رضا شهيد شدن!»

بعد از مدتی، آب دهانش را به سختي قورت داد و با صداي گرفته، گفت:«سيد محمود هم رفت و شرط را برد!».

پرسيدم:«چه شرطي؟!».

گفت:«يک وصيت‌نامه نوشتيم قرار گذاشتيم هر کدوم زودتر شهيد بشه از اون استفاده کنه حالا او برنده شد! [1]»

آقاي امير حاج‌قرباني(همرزم شهيد)


با آن که شاگردم بود و من هم معلّمش، امّا توي جبهه بيشتر با هم صميمي بوديم. سيدجمال بيشتر اوقات جبهه بود و من نتوانستم از او در درس بينش متوسطه امتحان بگيرم. گردان‌هاي ما با هم فرق داشت. ولي گاهي وقت‌ها که مرا مي‌ديد، احــترام خاصّي به من مي‌گذاشت. چند باري سيّدمحمود و سيدجمال را با هم ديدم. از بقيّه شنيدم که اين دو تا به هم خيلي نزديک هستند. آن‌قدر صمـيميتي داشتند که برايم رازي شده بود. با خودم مي‌گفتم:«چرا رابطه برادرانه اين‌ها طور ديگري است؟».

وقتي شنــيدم سيد محمود شهيد شده گفتم:«سيدجمال هم مي‌ره بدون اون نمي‌تونه بمونه!».

ابوالفضل دوست‌محمدي(معلّم شهيد)


دستش را گرفتم و جلو يکي از خانه‌ها بردم ،گفتم:«همه دارن به جــبهه‌ها مي‌رن، و تعداد زيادي هم شهيد داديم! امّا امثال اهالي اين خونه توي تولّد بچه شون صداي نوار رو زياد مي‌کنن و حتّي به خودشون زحمت نمي‌دن بيان بيرون و نگاهي به کوچه بياندازن و حجله شهيدي رو که گذاشتن ببينن!».

سرش را پايين انداخت و به حرف‌هايم گوش کرد. گفتم:«اينا صداي آهنگ خودشون رو کم نمي‌کنن تا ما صداي قرآن مراسم ختم دوستمون، سيد محمود رو بشنويم! مي‌فهمي؟».

نزديک حجله سيد محمود شد و با دست آن را گرفت. آرام‌تر که شد گفت:«مردم همه دنيا، مخصوصاً ايراني‌ها درجه‌هاي مختلفي دارن بعضي دشمن اون طرف مرز است دفاع رو شروع مي‌کنن! عدّه ديگه، دشمن بايد داخل بياد تا حرکت کنن! بعضي هم دم خونشون يا سر کــوچه شون... يابد بدونــي همه اينا غيرت و تعصّب دارن!».

با ناراحتي گفتم:«زحمت مي‌کشن، اين چه طور دفاعيه؟ دشمن پشت خونه بياد؟».

سيدجمال دستم را گرفت و گفت:«همه يک جور آفريده نشدن يکي براي دفاع از دين به لبنان و فلسطين مي‌ره تا به اونها کمک کنه، بعضي هم برعکس خوابشون سنگين است!».

صداي نوحه خواني دسته به ما نزديک شد. با هم وارد دســـته شـديم تا با سينه زني و نوحه خواني به خانه سيد محمود ربيعي برويم!

آقاي احسان نصيري(دايي شهيد)


خانه که خلوت‌تر شد، به سراغ وسايل خانه رفتم، توي چند روز مراسم فرصتي پيدا نکرده بودم. عکسي را بين کتابهايش گير آوردم. سيدجمال و حسين کنار يک ميني بوس ايستاده بودند. نگاهشان در عکس هم فرق مي‌کرد. فکرش را نمي‌کرديم در اين مدّتي که به سمنان آمديم، اين همه دوست دور و بر خودش جمع کند.

با چند تا از بچّه‌هاي دبيرسـتان دهـخدا شـدند يـک گـروه. جلسه هايشان در انجمن اسلامي مدرسه يا پايگاه مسجد عابدينيه بود. سيدجمال از آنها بزرگتر بود. همين‌طور که مي‌گشتم، يک نامه توجه‌ام را جلب کرد.

حسين برايش نوشته بود:«سيدجمال ، محيط شهر برايم سخت است امّا من تنها پسر خانواده هستم و نمي‌گذارن به جبهه بيايم!».

مطمئن بودم سيدجمال جواب را براي او فرستاده، دنبالش گشتم. بعد کلي زير و رو کردن وسايل، پيدايـــش کردم.در نــامه نــوشـته بود:«جاي شما خالي است! امّا نوبت شما مي‌رسد، نگران نباش!».

بالاخره هم به جبهه رفت.

خواهر شهيد حسين درزي حرفه دوست شهيد


سيدجمال يک گروهان بود ما گروهان ديگر. وقتی حسين شهيد، آرامش نداشت. چند نفری در سنگر نشسته بوديم و حرف می‌زديم. يکی از بچه‌ها گفت:«با رفتن سيدجمال بدجوری توی خودش است، می‌گه ما برای شهيد شدن ساخته نشديم!»

گفتم:«خيلی به هم نزديک بودن، رفتن حسين برايش سخته!»

يکی ديگر گفت:«سيدجمال می‌گه درزی حرفه بار اولی که به جبهه آمد شهيد شد، اما من با چند بار آمدن، هنوز هستم، پس لياقت شهادت رو ندارم!»

آقای حسنعلی شربت دار(همرزم شهيد)

[1] - عمليّات کربلای پنج.

هميشه فکر مي‌کردم هرکس کلاه سبز به سر دارد يا شال سبز به گردن، سيّد است.يا اگر کسي سيّد است بايد کلاه سبز به سرش بگذارد، شايد هم شال سبز به گردنش!

چيزي نفهميدي! مي‌پرسي:«اين‌ها چه ربطي دارد به راهي که بايد برويم ؟»

دستم را رها نکن، باشد با هم مي‌رويم، امّا خودت نگذاشتي تا برايت همه را بگويم!

جلو در مي‌رسيم. سربازي اسلـحه در دستش به چپ و راست مي‌رود! نگاه کن آن جا، جلو در دوستمان، نه، رزمنده، لباس سبز پوشيده! وقتي آن‌ها را مي‌بينم مي‌داني چه فکري مي‌کنم؟ با خودم مي‌گويم سبز بودن و توانستن سبز بپوشن!

رزمنده! نه او پاسدار است. پاسداري که سبز پوشيده، درونش بهاري و سبز بوده. از کي؟ از وقتي که مادرش با وضو به او شير داده! پاسدار ما سبز بود و سبز پوشيد چراغ سبزش هم دارد روشن مي‌شود. سيّد هم است، پس يک شال سبز به او بده تا دور گردنش بياندازد.


لباس جديد را که تنش ديدم، حس غريبي داشتم. در چهره‌اش معنويّت را احساس مي‌کردم. با ديدنش خوشحال شدم. بعد از احوال‌پُرسي گفتم:«مبارکه! لباس سبز جديد بهت مي‌ياد. آخرش به آرزوي خودت رسيدي و پاسدار شدي!»

گفت:«آره، من هم پاسدار شدم حالا فکر مي‌کنم بايد از اين انقلاب طور ديگه‌اي نگهباني کنم،انقلابي که برايـش ايـن همه شهيد داديم!»

گفتم:«تا حالا توي جبهه با جنگيدن همين کار رو مي‌کردي!».

جدّي گفت:«نه! اين‌بار پاسداري من از انقلاب وظيفه مهم ديني است و بالاتر از اون يک افتخار، چون پاسدار امام خميني هستم!»

آقاي علي‌نقي طاهري(پسر عمه شهيد)


سال شصت و چهار به سپاه رفت. علاقه زيادي به کارش داشت. از آن روزهاي اول اگر مي‌خواستم براي کـسي کـاري انجــام بدهد، مي‌گفت:«بايد طبق قانون باشه، اگه قانوني است. انجام مي‌دم!»

بار آخري که به جبهه مي‌رفت به من گفت:«اگه ممکنه من رو با لباس سپاه دفن کنين تا کوردلان بدونن که من با اين لباس حق کسي رو ضايع نکردم و از روز اوّل به عنوان کفن برايم بوده!»

پدر بزرگوار شهيد


از کاري که بعد از ظهر انجام داده بود، هنوز دلگير بودم. از سيدجمال انتظار نداشتم. به خانه آمد سلام کرد، جواب سلام او را دادم و به آشپزخانه رفتم. دنبال من آمد.

گفت:«مامان فقط دفترچه رو گذاشتم روي زمين و وسايل هم کنارش که شما بگيرين!»

حرفي نزدم. گفت:«يک کم تند هم حرف زدم!»

نزديکش رفتم و گفتم:«بيشتر بچّه‌هاي سپاه از روي دفترچه کالا مي‌گيرن! من چند تا جنس کوچک خواستم چيز زيادي نبود!»

جدّي گفت:«مامان، نبايد به خاطر يک کاري که انجام مي‌ديم از دولت و ارگان‌ها توقع داشته باشيم! اگه توي سپاه خدمت مي‌کنم بايد هدفم خدا باشه نه چيز ديگر!».

مادر بزرگوار شهيد


گفتم:«به نظرت بهتر نبود توي حوزه مي‌موندي! نمي‌دونم حالا که جبهه اومدي چرا رفتي سپاه و رسمي شدي؟ به نظرت لزومي هم داشت!»

نخ را با دندانش پاره کرد. لباسش را تازه دوخته بود و پوشيد و گفت:«الان وقت جنگ است و به فرموده امام جنگ بايد در سرلوحه همه کارها باشد بعد هم دفاع از کيان اسلام و نظام واجب است!»

لباس را آويزان کرد و ادامه داد:«از همه مهّمتر امام فرمودن‌اي کاش من يک پاسدار بودم. از فرمايش‌هاي امام نتيجه گرفتم که وظيفه و تکليف امروز، جنگ و آمدن به جبهه است براي اينکه تمام عيار باشه، به سپاه رفتم و شدم پاسدار!»

نفس عميقي کشيد و بعد هم گفت:«اگه جنگ شد و ما مانديم و تکليفي نبود درس حوزه رو دوباره شروع مي‌کنم هر جا باشيم فرقي نداره مهم اينه خدا راضي باشه و تکليف انجام بشه!»

حجت‌الاسلام والمسلمين سيدصادق قادري(همرزم شهيد)


هر وقت صحبت آن‌ها به ميان مي‌آمد دلش مي‌گرفت و حال و هوايش عوض مي‌شد. بعد چند روزي هم فکري، من و سيدجمال راهش را پيدا کرديم. مرخصي ساعتي گرفتيم از پادگان زديم بيرون و مستقيم از تهران به طرف جبهه رفتيم.

بين راه گفتم:«مگه دوست نداشتي بيايي سپاه؟ حالا هم بايد دوره آموزشي رو تمام مي‌کرديم!»

با ناراحتی گفت:«بچه‌ها توی جبهه هستن امّا، ما داشتيم داخل پادگان امام علی دوره آموزشی رو می‌گذرونديم!»

گفتم:«ما فرم پذيرش پر کرديم قرار بود به عنوان نيروي رسمي کارمون رو توي سپاه شروع کنيم!»

گفت:«اگه قرار باشه پاسدار بشيم، توي جــبهه پـاسدار دينش مي‌شيم!».

بعد رسيدن به منطقه، سيدجمال طور ديگري شد. شادي را در چهره‌اش مي‌ديدم. يک هفته بعد وقتي وارد سپاه لشکر 21 امام رضا (ع) شد، به آرزوي ديگرش هم رسيد.

آقاي مهدي خراسانيان(همرزم شهيد)



منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده