پنجشنبه, ۰۷ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۰۰:۴۵
من از قافله جا مانده بودم ولی خدا توفیق داد تا در بنیاد شهید خادم خانواده شهدا باشم. سال 1384جنازه البرز را آوردند از آن بدن، تکه هایی از استخوان­ها برگشته بود. کفن را که باز کردند، بی اختیار چشممم به جمجمه البرز افتاد و به همکارم گفتم این جنازه خود البرز است

حاشیه برگ شقایق

خسرو محمدی:

در مدرسه راهنمایی گهرو درس می­خواندیم.البرز از روستای حاجی­ آباد که دو سه کیلومترتا  گهرو فاصله داشت ، پیاده می­آمد تا درس بخواند. توی دهشان مدرسه نبود.آن زمان وسیله ایاب و ذهاب و ماشین وموتور هم نبود. گاهی با دوچرخه یا پای پیاده خودش را به مدرسه می­رساند.بچه ها با همین سختی­ها درس خواندند. ما بچه های مدرسه  از نظر مالی در یک سطح بودیم و همدیگر را درک می­کردیم.  دوران طاغوت بود و نداری مردم ونبود امکانات.  البرز از کودکی مؤدب و کم حرف بود . اغلب بچه ­ها شوخی می­کردند وسر به سر هم می­گذاشتند. اما البرز از جمله دانش آموزانی بود که سرش به کار خودش بود.

 همیشه بچه ها کم و بیش درگیریهای لفظی و یا فیزیکی را باهم داشتند ، اما هیچ وقت ندیدم البرز با کسی درگیری پیدا کند. دوران تحصیل که تمام شد و راهنمایی را به پایان رساندیم چون دبیرستان نداشتیم هرکس قصد ادامه تحصیل داشت راهی شهرهای بزرگترمثل شهرکردویا اصفهان می شد. بسیاری از بچه ها ترک تحصیل کردند مخصوصاً آن­هایی که در  روستاهای اطراف  گهرو زندگی می­کردند واز جمله البرز که بعد از ترک تحصیل در ده کوچک­شان حاجی آباد به پدرش در کار کشاورزی ودامداری کمک می­کرد..

البرز خیلی شبیه پدرش بود  به خصوص  ترکیب سرش خیلی شبیه  بود.سری کوچک داشت و نمی­دانم چرا من به این موضوع خیلی توجه می­کردم.

البرز برای رفتن به سربازی ثبت نام کرد و راهی منطقه شد و به عنوان بی سیم چی خدمت می­کرد تا این که در عملیات کربلای چهار در حالی که در محاصره دشمن افتاده بودند به شهادت رسید و بدنش به امانت ماند تا سال­ها بعد تفحص شود وبرگردد.

من از قافله جا مانده بودم ولی  خدا توفیق داد تا در بنیاد شهید خادم خانواده شهدا باشم. سال 1384جنازه البرز را آوردند  از آن بدن، تکه هایی از استخوان­ها  برگشته بود. کفن را که باز کردند،  بی اختیار چشممم به جمجمه البرز افتاد و به همکارم گفتم این جنازه خود البرز است پرسید: از کجا می­دانی؟ گفتم از ترکیب جمجمه که مثل سر پدرش است.

خانواده البرز آمدند جنازه شهید را از نزدیک زیارت کردند . پدرش گوشه ای ایستاده بود و آرام آرام گریه می­کرد. پرسیدم: حاجی وصیت نامه­ای از البرز ندارید؟ گفت: گمان نکنم.چیزی که نداشتیم. گفتم: حتی نامه­ای پیغامی، هیچ! گفت آخرین روزهای زندگیش یک نامه برایمان فرستاد که لای صفحات قرآن مانده و کسی تا امروز بازش نکرده .گفتم: می­شود بروید و نامه را بیاورید؟! نامه را آوردند و باز کردیم وصیت نامه شهید بود. انگار برای امروز ما نوشته بود و گویی خودش می­دانست چه زمانی این نامه باز می­شود.

وصیت نامه را که خواندیم پدرش از هوش رفت . برای ما مایه تعجب بود ولی واقعیت این است که بسیاری از شهدا از آینده خبر داشتند و حتی تعدادی هم از اتفاقات آینده خبر می­دادند . وصیت نامه البرز را در تیراژ بالا چاپ و توزیع کردیم تا عبرتی برای ما دنیا طلبان باشد .

"خسرو محمدی از خادمین خوب و صادق شهدا بودند که اردیبهشت 95 بر اثر بیماری سرطان آسمانی شد و شهید البرز حبیبی هم از همکلاسی های مرحوم خسرو اهل روستای حاجی آباد شهرستان کیار در استان چهارمحال و بختیاری بودند که دوری یکدیگر را نمی توانستند تحمل کنند ."

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده