شهید احمد صادقی شهمیرزادی
بالاخره هم توانست با وسايل غنيمتي، گردان زرهي را تشكيل بدهد.

از شما توقع نداشتم!

يك روز بهش گفتم: « احمدجان، بيشتر مواظب خودت باش! تو تنها فرزند مادرت هستي. اگه اتفاقي بيفته براش خيلي سخت مي‌شه. شنيده‌ام با موتور مي‌ري طرف دشمن تا وسايل تانك و نفربر رو عقب بياري! ».

نگاهي به من كرد و گفت: « دايي‌جان! از شما توقع نداشتم که منو از اين كار منع كني! همه اين كارها براي اينه كه بتونيم زرهي لشكر رو راه اندازي كنيم! ».

بالاخره هم توانست با وسايل غنيمتي، گردان زرهي را تشكيل بدهد.

دايي شهيد

آقاي رجبعلي تابش


از فضل پدر ترا چه حاصل!

يك‌ روز بهش گفتم: « احمد! شما فرمانده گردان ما هستي. پدرت هم روحاني سرشناسي است؛ در قم، درمشهد! چرا دوست داري اين‌قدر گمنام باشي؟ ».

برايم يك بيت شعر خواند: « گيرم پدر تو بود فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل! ».

همرزم شهيد

آقاي موسي حافظي


اگه اين دفعه رو برم ...

آخرين باري كه مي‌خواست اعزام بشه، بهش گفتم: « احمدآقا ! شما ديگه وظيفه‌‌تونو انجام دادين. بذارين ديگران برن! ».

هر وقت اين حرفها را بهش مي‌گفتم يا سكوت مي‌كرد يا سعي مي‌كرد يك‌جوري منو قانع كنه. ولي آن بار طور ديگري جوابمو داد. بهم گفت: « فقط بذار اين‌دفعه رو برم، مطمئن باش ديگه نمي‌رم! ».

همسر محترم شهيد

او با تو چه فرقي داره!

يه روز بهش گفتم: « مادرجان! تو فرزند من هستي. من جز تو كسي را ندارم. ».

اولش فكر كردم اگه اين‌طوري باهاش صحبت كنم شايد كمتر بره جبهه.

روشو كرد به من و گفت: « مگه چند روز قبل مصاحبه آن مادر شهيد رو نشنيدي كه سه تا پسرش شهيد شده بودند. ولي مي‌گفت: ‘حاضرم پسر چهارمم را هم به جبهه بفرستم!’ او با تو چه فرقي داره! ».

مادر بزرگوار شهيد


اين حيفه كه اون وسط افتاده!

نزديك كله‌قندي[1] خط پدافندي داشتيم. يك بي‌تي‌آر[2] حدفاصل ما و عراقي‌ها بود. خيلي نو بود و از لحاظ كارآيي و قيمت هم باارزش .

شهيد صادقي شهميرزادي آمد. وقتي كه ديد گفت: « اين حيفه كه آن وسط افتاده! ». گفتم: « نزديك دشمنه. خيلي سخته كه به عقب منتقلش كنيم!».

واقعاً هم مشكل بود. اما او به وسيله بي‌ام‌پي و وسايل ديگري كه با خودش آورده بود، با حوصله و ظرافت خاصي در طول پنج الي ده شب موفق شد آن وسيله را به عقب منتقل كند.

همرزم شهيد

آقاي عباس كاشيان


اين يكي هم دُرِه شونِه نَكنِه پُشيمون بُيبـُو!

در يكي از اعزام‌ها تعدادي بسيجي از روستاهاي مختلف شهميرزاد از جمله بسيجي‌هاي روستاي چاشم حضور داشتند.

بسيجي‌هاي شهميرزاد در نوبت قبلي اعزام شده بودند. در اين اعزام تعداد كمي با شهيد شهميرزادي همراه بودند.

نيروها با سلام و صلوات و بدرقه مردم از زير قرآن عبور كردند و سوار اتوبوس شدند. يكي از بچه‌هاي چاشم با همان لهجه محلي شروع كرد به صحبت كردن كه اين‌بار بسيجي‌هاي شهميرزاد تعدادشون كمه!

در همين هنگام براي شهيد صادقي شهميرزادي كاري پيش آمد و از اتوبوس خارج شد.

يكي از همان جمع برگشت و گفت: « اين يكي هم دره شونه نكنه پشيمون بيبو! »[3]. احمد آقا خنده‌اش گرفت. چيزي نگفت.

يكي از برادراني‌كه احمدآقا را مي‌شناخت روشو كرد به كسي كه اين حرفها را زده بود و گفت: « اينو مي‌شناسي؟ اين بيشتر زمان جنگ را در جبهه‌هاي غرب و جنوب حضور داشته! در عملياتهاي مختلفي از جمله فتح‌المبين، بيت‌المقدس،‌ رمضان،‌ والفجر مقدماتي، محرم، والفجر سه و چهار، خيبر و ... شركت كرده! الان هم فرمانده گردان زرهيه! ».

وقتي احمدآقا برگشت توي اتوبوس آن برادر بسيجي به‌طرفش رفت. صورتش را بوسيد و عذرخواهي كرد.

احمد آقا هم خنديد. او را بوسيد و گفت:‌ « عيبي نداره! ».

همرزم شهيد

آقاي علي‌اصغر نريمان


با لباس سبز آرم‌دار

اولين باري بود كه ديدمش. توي عمليات محرم، برادران رزمنده با لباس خاكي وارد عمليات مي‌شدند. اما شهيد صادقي شهميرزادي با لباس فرم سپاه بود. با لباس سبز آرم‌دار. در آن عمليات با آن كه فرمانده گردان زرهي بود ولي وارد عرصه‌اي شده بود كه نيروهاي پياده عمل مي‌كردند.

نكته جالب اين‌كه شهيد صادقي شهميرزادي از ادوات و خمپاره‌هايي استفاده مي‌كرد كه مال خود دشمن بود. سلاح دشمن را بر عليه خودشان به كار گرفته بود.

همرزم شهيد

آقاي عباس كاشيان

باباجون و اهل خانه را به خدا سپردم!

خيالم راحت بود كه از جبهه برگشته. چند روزي را به مرخصي آمده بود. من هم مي‌خواستم به جبهه بروم. از طرفي پدرم مريض بود.

زمان حركت يادداشتي براش نوشتم: « احمدجان! من دارم به جبهه مي‌رم. تو بمان و از بابابزرگ مواظبت كن تا خوب بشه! ».

به خيال خودم ايشان را مجاب كردم كه بماند.

در خرمشهر بودم. باخبر شدم به سراغم آمده ولي پيدايم نكرده. شب را به مقر برگشتم. يادداشتي از ايشان ديدم كه نوشته بود: « چون مرخصي من تمام شده بود باباجون و اهل خانه را به خدا سپردم و به منطقه آمدم! ».

دايي شهيد

آقاي رجبعلي تابش



3ـ ارتفاع 363 معروف به كله‌قندي در شمال مهران.

4ـ خودرو زرهي است كه به منظور جابه‌جايي سريع نيروهاي پياده استفاده مي‌شود. همچنين براي آتش مستقيم روي اين خودرو سلاح نيز نصب مي‌شود.

5ـ اين يكي هم كه هست داره مي‌ره نكنه پشيمون شده!

منبع : برگرفته از کتاب تا کوچه های شهر خدا / منتشر شده توسط بنیاد شهید و امور ایثاگران استان سمنان
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده