چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۱۸
۲۹ دی ماه سالگرد شهادت محمودرضا بیضائی است. کسی که از جبهه سوریه تعبیر به «خط مقدم نبرد بین حق و باطل» کرد و در دست نوشته‌اش تاکید کرده است: «این خاکریز نباید فرو بریزد، نباید»
روایت «شهید بیضائی» از «مدافعان حرم» و «خاکریزی که نباید فرو بریزد»

امروز 29 دی‌ ماه سالگرد شهادت مدافع حرم حضرت زینب(س)، شهید محمودرضا بیضائی است. شهیدی از نسل سوم انقلاب اسلامی که در جبهه مقاومت اسلامی به شهادت رسید. برادر او احمد رضا بیضائی زندگینامه شهید را اینگونه می‌نگارد:

شهید محمودرضا بیضائی در 18 آذرماه سال 1360 در خانواده‌ای مذهبی و دارای ریشه روحانیت در تبریز متولد شد. تحصیلات ابتدائی، راهنمایی و دبیرستان را در تبریز گذراند. در دوره تحصیلات دبیرستان به عضویت پایگاه مقاومت شهید بابایی – مسجد چهارده معصوم (ع) شهرک پرواز تبریز – درآمد و حضور مستمر در جمع بسیجیان پایگاه، اولین بارقه‌های عشق به فرهنگ مقاومت و ایثار و شهادت را در او بوجود آورد. در همین ایام با رزمنده هنرمند بسیجی، حاج بهزاد پروین قدس، آشنا شد. این آشنایی، بعدها زمینه ساز آشنایی مبسوط با میراث مکتوب و تصویری دفاع مقدس و انس با فرهنگ جبهه و جنگ شد. دیدار و مصاحبه با خانواده شهدا و گردآوری خاطرات شهدا و جمع آوری کتاب‌ها و نشریات حوزه ادبیات دفاع مقدس از ثمراتی بود که آشنایی با حاج بهزاد با خود داشت.

ورزشکار بود و به ورزش کاراته علاقه داشت و از 10 سالگی به این ورزش پرداخته بود. در سال 72 همراه تیم استان آذربایجان شرقی در مسابقات چهارجانبه بین المللی در تبریز به مقام قهرمانی دست پیدا کرد. فوتبال، دیگر ورزش مورد علاقه او بود و بدنبال تعقیب حرفه‌ای این ورزش بود که بخاطر پرداختن به درس از پیگیری آن منصرف شد. با اخذ دیپلم متوسطه در رشته علوم تجربی، در 18 شهریور ماه 80 عازم خدمت سربازی شد.

پرکاری و ساعت‌های انگشت شمار خواب در طول شبانه روز از ویژگی‌های بارز او بود بطوریکه کار در روزهای جمعه را هم در یکی از جلسات اداری در محل کار خود به تصویب رسانده بود و به این ترتیب کارش تعطیلی نداشت. معتقد بود شهادت در راه خدا مزد کسانی است که در راه خدا پرکارند و شهدای جنگ تحمیلی را شاهد این حرف خود معرفی می‌کرد. بدلیل علاقه فراوان به کار خود، برای تشکیل خانواده حاضر به رجعت به تبریز نبود و در 25 اسفند سال 87 مقارن با سالروز میلاد پیامبر اعظم (ص) و امام جعفر صادق (ع) با همسری فاضله از خانواده‌ای ولایتمدار در تهران ازدواج کرد و ساکن تهران شد. ثمره این ازدواج دختری بنام «کوثر» است که در 25 اسفند 90 متولد شد.

علاقه و عشق وصف ناشدنی محمودرضا به آرمان جهانی امام خمینی (ره)، یعنی تشکیل نهضت جهانی اسلام، روحیه خاصی را در وی بوجود آورده بود که تا آغاز جنگ در سوریه، در جهت تحقق آن تلاش و مجاهدت شبانه روزی داشت. همواره مطالعه دینی و سیاسی داشت و به اخبار و وقایع داخلی و خارجی بخصوص تحولات جهان اسلام اشراف داشت و این وقایع را تحلیل‌ می‌کرد. تعصب آگاهانه‌ و وافری به انقلاب اسلامی، رهبری و نظام داشت. در ایام فتنه 88 شب و روز آرام و قرار نداشت. تمام اخبار و وقایع فتنه را رصد می‌کرد و در معرکه دفاع سخت از انقلاب اسلامی در ایام فتنه، چندین بار جان خود را به خطر انداخت. صاحب موضع بود و در بحث‌ها بخوبی استدلال می‌کرد. می‌گفت این انقلاب تنها نقطه امید مستضعفین عالم است و هرگونه تهدیدی که متوجه موجودیت انقلاب اسلامی باشد، می‌تواند جبهه مستضعفین و علاقمندان انقلاب اسلامی در جهان را سست کند و نگرانی عمیقی از این بابت داشت.

آگاهانه عازم سوریه شد/خاکریزی که نباید فرو بریزد، نباید...

محمودرضا به زبان عربی تسلط کامل داشت و آن را با لهجه‌های عراقی و سوری تکلم می‌کرد و بخاطر آشنایی با زبان عربی با رزمندگان نهضت جهانی اسلام آشنایی نزدیک و ارتباطی تنگاتنگ داشت. به مقاومت اسلامی لبنان و رزمندگان حزب الله و همینطور به شیعیان مستضعف و مجاهد عراقی تعلق خاطر داشت و آنها را می‌ستود. از سال 90 برای دفاع از حرم‌های آل الله(ع) و یاری جبهه مقاومت، آگاهانه عازم سوریه شد. اعزام‌های داوطلبانه مکرر و حضور مداوم در جبهه سوریه، روحیه رزمندگی را در وجودش تثبیت کرده بود و در دو سال آخر حیات ظاهری خود، به معنی واقعی کلمه زندگی یک رزمنده را داشت. بخاطر تعلقی که از نوجوانی به ثبت اسناد میراث دفاع مقدس داشت، در جبهه سوریه نیز به جمع آوری اسناد جنگ همت گماشته بود و در هر بار بازگشت به ایران، آثاری از جنگ از جمله تصاویری که با دوربین خود ثبت کرده بود و آثاری که از تکفیری‌ها در صحنه‌های درگیری بجا مانده بود را همراه داشت. اوج توفیقات خود در این جبهه را حضور در عملیاتی می‌دانست که در تاسوعای سال 92 در منطقه «حجیره» برای آزادسازی کامل اطراف حرم مطهر حضرت زینب (س) انجام گرفت و منجر به پاکسازی حرم تا شعاع چند کیلومتری از لوث وجود تکفیری‌ها شد.

روایت «شهید بیضائی» از «مدافعان حرم» و «خاکریزی که نباید فرو بریزد»

در آخرین اعزام خود در دی‌ماه 92 به یکی از یاران نزدیک خود اعلام کرد که این سفر برای او بی‌بازگشت است و از دو ماه پیش از اعزام به دنبال هماهنگی برای محل تدفین خود بود. سرانجام، بعد از دو سال حضور در جبهه سوریه، در بعد از ظهر 29 دیماه 92 همزمان با سالروز میلاد پیامبر اعظم (ص) و امام جعفر صادق (ع) در اثنای درگیری با مزدوران تکفیری استکبار در اثر اصابت ترکش‌های یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه، به فیض شهادت نائل شد. در یکی از دست نوشته‌هایی که از شهید بیضائی بجا مانده، او از جبهه سوریه تعبیر به «خط مقدم نبرد بین حق و باطل» کرده و با تأکید بر اینکه «این خاکریز نباید فرو بریزد، نباید» نوشته است: «تمام دنیا جمع شده‌اند؛ تمام استکبار، کفار، صهیونیست‌ها، مدعیان اسلام آمریکایی، وهابیون آدمکش بی‌شرف، همه و همه جبهه واحدی تشکیل داده‌اند و هدفشان شکست اسلام حقیقی و عاشورایی، رهبری ایران و هدفشان شکست نهضت زمینه‌سازان ظهور است و بس. و در این فضای فتنه آلود، متأسفانه بسیاری از مسلمین نا آگاه و افراطی نیز همراه شده‌اند تا این عَلَم و این نهضت زمینه‌ساز را به شکست بکشانند که اگر این اتفاق بیفتد، سالها و شاید صدها سال دیگر باید شیعه خود دل بخورد تا تحقق وعده الهی را نزدیک ببیند»

احمدرضا بیضائی سه سال از برادر شهیدش بزرگتر است. او در مقطع دکترای حرفه‌ای رشته دامپزشکی تحصیل کرده‌ و در حال حاضر عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی است. بیضائی خاطرات فراوانی با برادر شهیدش دارد و بعد از شهادت برادر ، به نقل این خاطرات پرداخت. بازخوانی برخی از این خاطرات در سالگرد شهید در ادامه می‌آید:

کار فرهنگی‌اش در مورد شهدا ریشه دار بود

یادم هست محمودرضا در کلاس دوم دبیرستان؛ یک روز دفترچه‌ای را که برای ثبت خاطرات شهدا بود و از بنیاد شهید گرفته بود، به خانه آورد. دو شهید را انتخاب کرده بود برای کار جمع آوری خاطرات؛ یکی شهید «عبدالمجید شریف زاده» که دانش آموز و هم محله‌ای بود و دیگری شهید «احد مقیمی» بی‌سیم‌چی شهید باکری که در کربلای پنج شهید شد. خیلی جدی برای اینکار وقت ‌گذاشت. این دو دفترچه را پر کرد. با مادر شهید شریف زاده یک نوار کاست کامل مصاحبه کرد و با برادر شهید مقیمی و همینطور با حاج بهزاد پروین‌قدس که عکاس جنگ و مستند ساز هستند کار کرده بود در این مورد. با حاج بهزاد رابطه‌ای نزدیک برقرار کرده بود و این بخاطر تعلقاتی بود که بود که از زمان نوجوانی به فرهنگ جبهه داشت. کار فرهنگی و کار او در مورد شهدا ریشه‌دار بود.

روایت «شهید بیضائی» از «مدافعان حرم» و «خاکریزی که نباید فرو بریزد»

ادب خاصی داشت. نسبت به همه بزرگترها، خصوصا پدر و مادرمان همین‌طور بود. پدرم گاهی گلایه داشت که چرا او به کرات در حالتی که نزدیک به رکوع بود، خم می‌شد و دستشان را می‌بوسید. پدرم بارها به او گفته بود این کار را نکند. مؤدب و با تقوا بود و حریم خاصی داشت که من به عنوان برادرش تا حدی می‌توانستم به او نزدیک شوم و بیشتر از آن از او حیا می‌کردم.


از معمولی‌ترین فرد هم معمولی‌تر نماز می‌خواند

این حدیث نبوی است که رأس تقوا این است که کسی شما را به تقوا نشناسد. محمودرضا اینطور بود. در مورد او نمی‌توانستیم بگوییم نماز شبش ترک نمی‌شود یا در نمازش احوالات عجیبی دارد. او از معمولی‌ترین فرد هم معمولی‌تر نماز می‌خواند ولی نمازش نماز بود. هیچ ریایی نداشت که هیچ، چیز دیگری هم که معامله با خدایش را خدشه‌دار کند در سلوک معنویش نداشت، سلوک معنوی‌ خالصانه‌ای داشت و معامله‌ای با خدا کرده بود که تا لحظه آخر هم آن را کتمان کرد تا منجر به شهادتش شد.

روایت «شهید بیضائی» از «مدافعان حرم» و «خاکریزی که نباید فرو بریزد»

همیشه او را در پر کاری و مجاهدت خستگی ناپذیرش با بعضی از احوالاتی که از سردار شهید مهدی باکری نقل شده مقایسه می‌کنم. جناب آقای طیب شاهینی روایت کرده‌اند که مهدی باکری در عملیات بدر از شدت خستگی و در اثر بی‌خوابی، موقع حرف زدن به خواب می‌رفت و فرموده‌اند که این حالات ایشان یادآور یک سخنرانی از ایشان در دزفول بود که نیروها را جمع کرد و برای آنها صحبت کرد. ظاهرا زمزمه‌ای بین رزمندگان بود که مثلا خدا هم گفته است که «لایکلف الله نفسا الا وسعها» و کار در جبهه هم باید در حد وسع باشد. گویا کسانی بوده‌اند که برای در رفتن از زیر کار به این آیه متوسل می‌شده‌اند. شهید باکری آنجا وسع یک رزمنده را گفته که چه است. گفته یک رزمنده در میدان جنگ باید آنقدر بی‌خوابی بکشد تا از فشار بی‌خوابی بیفتد، بیدارش کنند، بلند شود بجنگد و دوباره فشار بی‌خوابی امانش را ببرد و همینطور ادامه بدهد. این وسع تکلیف یک رزمنده‌ای است که در خط حضور دارد. رزمنده‌ای هم که در دفتر، کار دفتری می‌کند باید آنقدر با خودکار و کاغذ کار کند و بنویسد که چشمانش کور شود. آقای شاهینی می‌گویند من در عملیات بدر به عینه دیدم که مهدی باکری چیزهایی که گفته بود را در میدان جنگ خودش دارد عمل می‌کند. محمودرضا در کار این‌طور بود. غالب اوقاتی که من در تهران دیده بودمش فشار بی‌خوابی در صورتش معلوم بود.

رعب سلفیون و تکفیری‌ها از شیعیان ایرانی

محمودرضا از رعب سلفیون و تکفیری‌ها از شیعیان ایرانی چندین بار برای من روایت کرده بود. می‌گفت در یکی از محله‌ها دیدیم پیرمردی در کوچه‌ای داد و بیداد می‌کند. رفتیم نزدیک و علت را پرسیدیم؛ گفت پسرم مجروح است و من هیچ دارو و درمان یا کمکی اینجا پیدا نمی‌کنم. با بچه‌ها به داخل خانه رفتیم و دیدیم پسرش از تکفیری‌ها است و ریش بلند و تیپ سلفی‌ها را داشت. پایش مجروح بود و خون زیادی از او رفته بود. تا ما را دید شروع کرد به فحش و ناسزا و با صدای بلند حرف‌های ناشایست می‌گفت. به یکی دوتا از رزمنده‌های ارتش سوریه بی احترامی‌های بدی کرد. یکی از بچه‌های ما که عربی بلد بود، به عربی به او گفت می‌دانی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم. تا این را گفت، او رنگش پرید و سکوت کرد و دیگر از داد و فریاد و ناسزایش خبری نشد. آن‌ها با اینکه می دانند حضور ایرانی‌ها آنجا داوطلبانه است اما درباره شیعیان ایرانی‌ جور دیگری فکر می‌کنند.

روایت «شهید بیضائی» از «مدافعان حرم» و «خاکریزی که نباید فرو بریزد»

وابستگی به کوثر؛ بار آخر از او برید

یک دختر دوساله دارد که نامش «کوثر» است. دخترش را خیلی دوست داشت طوری که هر روز به دوستانش که دختر داشتند زنگ می‌زد و می‌گفت دخترم اینقدر -با دست نشان می‌دهد- بزرگ شده. وقتی به پدرم زنگ می‌زد همه‌اش از کوثر می‌گفت. خیلی دوستش داشت. بار آخر موقع رفتن به یکی از دوستانش گفته بود «این بار دیگر از کوثرم بریدم». یکی از دفعاتی که برگشته بود به من گفت که بعضی وقت‌ها در تیررس تکفیری‌ها گیر می افتیم و گاهی مجبور شده‌ام که این مسیر را بدوم. مثلا از پشت یک دیوار تا دیوار دیگر مسافتی را بدوم؛ می‌گفت در آن مسافت چند متری کوثر می‌آید جلوی چشمانم. این‌ها را می‌گفت تا به من بفهماند که اینجوری و با وابستگی‌ها مثل وابستگی به فرزند نمی‌شود شهید شد.

روایت «شهید بیضائی» از «مدافعان حرم» و «خاکریزی که نباید فرو بریزد»

می‌گفت شهادتِ شهید فقط دست خودش است

من یکبار خوابی دیده بودم که آن‌را برای محمودرضا تعریف کردم. من خواب دیده بودم که با حاج همت دست دادم و همدیگر را بغل کردیم و به او گفتم حاجی دست ما را هم بگیر. منظورم هم از این حرف این بود که باب شهادت را به روی ما هم باز کنید که حاج همت دستش را کشید و گفت: «دست من نیست». قبل از اینکه این خواب را برای اخوی تعریف کنم، روی این خواب زیاد فکر کرده و برای دوستانی هم تعریف کرده بودم. با خودم می‌گفتم مگر می‌شود؟ همه چیز دست شهداست و شهدا دستشان باز است. این معما برای من حل نمی‌شد و همیشه فکر می‌کردم که تعبیرش چیست؟ برای محمودرضا که تعریف کردم به راحتی برایم حلش کرد. گفت: «شهادتِ شهید دست هیچکس نیست؛ فقط دست خودش است. شهید تا نخواهد شهید شود، شهید نمی‌شود.» و در حرفهایش به من فهماند که خودش هم بخاطر تعلقاتش شهید نمی‌شود.

منبع: تسنیم

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده