زندگینامه شهید
سه‌شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۰۱
شهید اعظمی در یکی از روستاهای گلپایگان در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود و دوران کودکی را با رنج ومشقت وبیماری پشت سر گذراند وجهت تحصیل به شهر گلپایگان مهاجرت نمود و در همان جا مشغول به تحصیل گردید...

نام پدر: عزت الله

تاریخ تولد: ١٣٤١/٠٨/٠٣

محل تولد: گلپایگان

نام عملیات: کربلای 5

تاریخ شهادت:

محل دفن: نا مشخص

محل شهادت: شلمچه

اقشار: دانشجویی ، آموزش و پرورش ، جهاد کشاورزی ، فرهنگی


فرازی اززندگینامه شهید
شهید اعظمی در یکی از روستاهای گلپایگان در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود و دوران کودکی را با رنج ومشقت وبیماری پشت سر گذراند وجهت تحصیل به شهر گلپایگان مهاجرت نمود و در همان جا مشغول به تحصیل گردید بعد از اتمام دوره متوسطه وارد دانشسرای تربیت معلم شد وپس از آن برای تدریس به یکی از روستاهای بخش شراء شهرستان اراک رفت وبا توجه باینکه چندین بار به جبهه عزیمت نموده بود باز شور و شوق جبهه داشت تا اینکه بار دیگر از طریق جهاد سازندگی به منطقه جنگی اعزام و در عملیات کربلای 5 شرکت و در روز 26 دیماه سال 65 در شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. روحش شاد ویادش گرامی باد.

« انَّما المومنون اَّلذين آمنوا بالله و رسوله ثمَّ لَم يَرتابوا و جاهدوا بأموالهم و انفسهم في سبيل الله اولئک هم الصادقون »  
« منحصراً مؤمنان آن کسانند که به خدا و رسول او ايمان آوردند و بعداً هيچگاه شک و ريبي به دل راه ندادند و در راه خدا به مال و جانشان جهاد کردند، اينان به حقيقت راستگو هستند.»

پاييز بود، وزش باد فضاي روستاي «نيوان نار» گلپايگان را غبارآلودکرده بود، برگ هاي الوان و خشک درختان توان مقاومت نداشتند و دست از شاخه ها رها کرده و چون فرشي رنگارنگ زمين را مي پوشاندند. در کوچه ها جز صداي زوزه ي باد و خش خش برگ ها چيزي شنيده نمي شد، تا اين که صداي هلهله و شادماني از خانه اي برخاست و موسيقي باد را شادترکرد.
- چقدر شبيه مادرش است!
- نه به باباش برده!
- واي که اگه باباش الآن خونه بود، با ديدن اولين بچه اش چه حالي پيدا مي کرد!
و بدين صورت هرکس با جمله اي احساس خويش را بيان مي کرد و اين همه در مورد کسي نبود، جز «حشمت الله اعظمي» فرزند عزّت الله که تولّدش در تاريخ 3/8/1341 ثبت شد.
اين کودک، 5سال نخست زندگي را در دامان پرمهر خانواده و در محيط پاک و صميمي روستا سپري کرد و چون شغل پدر نظامي بود پيوسته درحال مأموريت در شهرهاي مختلف به سر مي برد، از 5سالگي به بعد را با خانواده در شهر مقدس قم به ادامه ي زندگي مشغول شد.
حشمت اله الفباي علم و دانش را در دوره ي ابتدايي، در جوار بارگاه مقدس حضرت معصومه(س) آموخت و به دنبال آن در پي مأموريت پدر، به اراک عزيمت کردند. دوره ي راهنمايي را در اراک به تحصيل علم پرداخت و ديپلم را نيز در دبيرستان جلال آل احمد در سال1360 کسب کرد.
در طول اين سال ها که پله هاي علم و دانش را طي مي کرد، اعتقادات مذهبي را نيز قوام مي بخشيد. پايه هاي اعتقادي او در خانواده اي بنيان نهاده شده بود که به اصول اساسي اسلام بسيار پايبند بودند و عشق به دين و مذهب با جانشان عجين شده بود. حشمت اله نيز در اين کانون با روحيه اي مذهبي پرورش يافت و به صفات نيک و پسنديده متجلّي گشت.
از بارزترين صفات او روحيه ي جوانمردي و نوع دوستي او بود و پاداش اخروي را بر دنيا ترجيح مي داد و کمتر از ياد خدا و مرگ غافل مي شد: «خدايا مردن حق است؛ اما وقتي سودمند است که انسان بتواند پاک از گناه بميرد. از تو مي خواهم که مردنم را آسان گرداني.»
به پدر و مادر بسيار عشق مي ورزيد و محبت به آنها را پيوسته سرلوحه ي اعمال خويش قرار داده و پس از دوران تحصيل و گرفتن ديپلم، وارد مرحله ي جديدي از زندگي شده و براي انتخاب شغل و تعيين مسير آينده فکرش مشغول بود تا اين که خبري، خيلي خوشحالش کرد؛ از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد، او در مرکز تربيت معلم شهيد باهنر اراک پذيرفته شده و افقي روشن در مسير زندگي شغلي اش نمايان شده بود و حرکتي را به سوي نور و روشني آغاز کرد؛ حرکتي الهي و از روي آگاهي.
از اين زمان او نيز در خيل معلمان براي پرورش نهال انسانيت پذيرفته شد و پس از گذشت دو سال و اخذ مدرک فوق ديپلم ابتدايي، در روستاي «نوده» در منطقه ي فراهان، کمر به خدمت، خصوصاً روستاييان صادق و صميمي بست. او با علاقه و عطشي شديد و با تمام قوا، خدمت به محرومان را وجهه ي همت خويش قرار داد.
عشق و علاقه اش به ادبيات پر بار اين مرز و بوم و سابقه ي درخشان آن او را، به ادامه ي تحصيل در اين رشته کشانيد و با وجود مشکلات شغلي و سختي هاي زندگي، در دانشگاه آزاد اسلامي اراک ليسانس ادبيات گرفت. در اين دوران از ابتدايي به راهنمايي تغيير مقطع يافت و در روستاهاي «هزاوه ، مشک آباد و امان آباد» به زمره ي ادبيات فارسي و سرودن آواي دل انگيز آن براي دانش آموزان مشغول شد.
رابطه اش با دانش آموزان بسيار دوستانه و صميمي بود و عشق به ميهن و فرهنگ و ادبيات را در دل چون آينه ي آنان مي کاشت، همواره از آنان مي خواست که به امام و انقلاب و دين و ميهن عشق بورزند و آخرت را نيز فراموش نکنند.
«اميدوارم ضمن بهره برداري از زندگي دنيوي، در فکر فراهم آوردن توشه ي اخروي نيز باشيد و همواره سه اصل: اسلام، انسانيت و آزادگي را در نظر داشته و به آن عمل کنيد.»
در اين هنگام که او به بذل عشق و جان در عرصه هاي علم مشغول بود در نينوايي ديگر، هموطنان غيورش درس ايثار و شهادت مي آموختند و سعي داشتند به دشمن بي حرمت متجاوز، درس عبرتي دهند تا ديگر پا از گليمش درازتر نکند. حشمت اله نيز شاگردي مکتب عشق را با ايثار توأم کرده و از کانون گرم خانواده به جمع دلاوران پيوست. او مدّتي در بيمارستان ولي عصر(عج) اراک دوره ي آموزشي کمک هاي اوّليه را فرا گرفت و در کسوتي سفيد به امداد مجروحان و آسيب ديدگان جبهه  شتافت.
در طول مدّت فعاليتش در صحنه هاي پيکار، چندين بار براي ديدار با خانواده به مرخصي آمد و در يکي از اين ديدارها در تيرماه سال1365 پيوند ازدواج او با همسرش که وي نيز ازمعلمان دلسوز و فداکار اين مرز و بوم است، بسته شد و اين پيوند، چندگاهي حضور او را در لباس يک امدادگر جبهه و جنگ کمرنگ تر کرد، اما طولي نکشيد که لباس دامادي را به لباس رزم بدل کرد و نغمه ي وداع سرداد. گويي که جان افلاکي اش در تنگناي تن به خروش درآمده است، رو به خانواده مي کند و آنها را به لطف و رحمت الهي مي سپارد و با زمزمه ي اين کلام، رهسپار مي گردد:
برخيز و درفش فتــح، بر پاره ي اخــــتر زن
باره برآ چـون مهــر، بر تارک خـــاور زن
بر ما چو حرامي تاخـت ، اهريمن خود کامي
با صـاعقه هم سو باش ، بر خصـم ستمگر زن
اين سفر، سفر پنجم اوست، ابتدا به کردستان اعزام شده و پس از مدتي عازم شلمچه مي شود.
تاريخ، 26/10/1365 را نشان مي دهد، آتش دشمن بسيار سنگين است، ناگاه گلوله ي خمپاره اي در جلوي آمبولانس او بر زمين فرود مي آيد و دود و غبار غليظي به آسمان برمي خيزد و براي لحظاتي نمي شود چيزي را ديد. چه شده است؟! ... گويا اتفاقي افتاده.... .
و اين عرصه ي تاريک، محل عروج کبوتر عاشقي شد که از مجاورت تخته ي سياه کلاس، به ملکوت سرخ شقايق پر کشيد و ثري را به قصد ثريّا ترک کرد.
ذرّه اي که از خاک برخاست و خورشيد شد و نورش آفاق را روشن کرد و هنوز هم تنها يادگار او دخترش با آن که نتوانسته است چشم به ديدار او روشن کند، دل از مهر او گرم داشته و غروب هر پنجشنبه که مي شود، دلگيرش مي شود و به يادش چنين مي سرايد:
هر دم چو شــــرر زبانه مي گيرم                   پيوستـــه تو را بهـــانه مي گـــيرم
گــاهي به امـــيد آن که مي آيــي                    گـرد از ســر و روي خـانه مي گيرم
اين لاله ي سرخ را در خاک روستاي «نيوان نار» دفن کردند تا آن زمين نيز از وجود او گرمي و شور پذيرد و آنجا بزمگاهي شد که هر پنجشنبه ميهمانان عزيزي را به ديدار مي خواند، مادر و پدر و خواهر و برادر هر هفته با نثار اشک، سنگ فرش اين بزمگاه را شستشو مي دادند تا اين که در 27/4/1366 وقتي از ميهماني حشمت اله به اراک باز مي گشتند، تقدير، آنها را به سوي حشمت اله رهنمون گردانيد.
در يک حادثه ي دردناک، اتومبيل آنها تصادف کرد و مادر و دو برادر حشمت اله که طاقت دوري او را نداشتند براي هميشه پيش او رفتند و برادر ديگرش به همراه خواهر و پدر از اين واقعه جان سالم به در بردند تا همچنان غم و اندوه دردناک چهار عزيز را بر دوش کشند.

عنوان خاطره:
از خاطراتش می توان گفت برای بار پنجم بود که ایشان با خودرو جهاد و ساکی که پر از لوازم کمکهای اولیه از هلال احمر برای رزمدنگان گرفته بود به منزل آمد و ازتمام خانواده و فامیل نیز خداحافظی کرد رفت و بعد از مدتی خبر شهادتش را آوردند.
ایشان در وصیت نامه اش سفارش کرده بود که من فرزندی در راه دارم اگر پسر بود اسمش را امید و اگر دختر بود آرزوبگذارید
ایشان بعد از دو ماه از عروسیش خواست به جبهه برود وقتی که گفت می خواهم به جبهه بروم به او گفتیم که تو معلمی می توانی تابستان که تعطیل هستی بروی گفت مادر اگر هر کسی بخواهد مثل شما فکر کند کار جنگ به کجا خواهد کشید. آقای خمینی (ره) فرمان داده که به منطقه برویم و لباسهای دامادی را در آورد و لباس جنگ پوشید و گفت که این ممکن است لباس کفن من باشد.


عنوان خاطره:

شهید امیری ندا خودش می دانست که می خواهد شهید بشود در راهپیمایی ها و تظاهرات شرکت می کرد موقعی که انقلاب پیروز شد وقتی فهمید خیلی خیلی خوشحال شد و در پخش اعلامیه سهم بزرگی داشت یکی از دوستانش اقای طاهری بود که با هم به مسجد می رفت واعلامیه هم پخش می کردند مدرسه ابتدایی ایشان مالک اشتر  گذراند و دوران دبیرستان را در دبیرستان جلال ال احمد گذراند و دوران راهنمایی در مدرسه شاه عباس گذراند ایشان پسری بسیار خوب و مومن بود هیچ موقع مسجد او ترک نمی شد
پسری فوق العاده مومن بود صبور و مهربان کنجکاو وفعال بود عاشق امام و انقلاب بود هر وقت که امام صحبت می کرد با یک حالت عجیبی به سخنان امام گوش می داد امام را خیلی خیلی دوست داشت

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده