دوشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۱۴
خاطرات مرضیه حدیدچی معروف به طاهره دباغ به کوشش محسن کاظمی توسط سوره مهر منتشر شده است.
به گزارش نوید شاهد، «مرضیه حدیدچی» معروف به «طاهره دباغ» از مبارزان انقلاب اسلامی و نمادی از زنان مسلمان فعال حاضر در همه عرصه‌های اجتماعی ایران بود. کتاب «خاطرات مرضیه حدیدچی» از منابع تاریخ شفاهی به حساب می‌آید که حاصل گفت و گوی «محسن کاظمی» با مرضیه حدیدچی است که برای تکمیل آن از منابع دیگری نیز استفاده شده است.

انتشار «خاطرات مرضیه حدیدچی» روایت مبارزات زنی با مزدوران شاه

«خاطرات مرضیه حدیدچی» شامل دست‌نوشته‌ای از خانم دباغ (حدیدچی)‌، مقدمه و پیش‌گفتار در پنج فصل با عناوین «سریان»، «هجرت»، «امواج»، «سیاحت شرق» و «پیوست‏ها» تنظیم شده است.

ماجراى قیام 15 خرداد 1342، تحصیل در محضر آیت ‏الله سعیدى و شروع مبارزات، دستگیرى و شکنجه توسط عوامل شاه در سال 1352، هجرت به انگلستان، فعالیت‌هاى سیاسى در انگلیس، سوریه و لبنان، عزیمت به نوفل لوشاتو، فرماندهى سپاه همدان و عزیمت به مسکو براى ابلاغ پیام‏ حضرت امام خمینی‌(ره) به میخائیل گورباچف از جمله محورهای موضوعی خاطرات مرضیه حدیدچی هستند.

قسمتی از کتاب

«سال 1352 حدود 2 ماه از شکسته شدن محاصره خانه می‌گذشت، اما من هیچ‌گاه از اندیشه لو رفتن و دستگیری فارغ نمی‌شدم. همسرم در این ایام چون در بازار مشکلاتی برایش پیش آمده بود به توصیه دیگر دوستانش در شرکت ملی ساختمان به عنوان حسابدار مشغول به کار شد و بیشتر ایام دور از خانه و در شهرستان به سر می‌برد. او شبی پس از سه ماه دوری برای دیدن خانواده‌اش آمده بود، من نیز تازه از سفر همدان برگشته بودم. چند روزی بود که به خاطر تولد بچه یکی از اقوام که خود در زندان بود به آنجا رفته بودم.

شبی که افراد خانواده دور هم جمع شده از احوال هم سخن می‌گفتیم، ناگهان در خانه به صدا درآمد. دختر بزرگم رفت و در را باز کرد و آمد و گفت: «مامان! پرویزخان آمده!» دریافتم که برای دستگیری‌ام آمده‌اند. شوهرم را به پشت‌بام فرستادم و گفتم: «با تو کاری ندارند، به دنبال من آمده‌اند، شما بالای سر بچه‌ها بمانید!»

پرویز و سایر مأموران از من خواستند که بدون سر و صدا همراه‌شان بروم. بچه‌ها دورم جمع شده بودند و گریه و زاری راه انداختند و داد می‌زدند: «مامان ما را کجا می‌برید! مامان ما را نبرید!...»

ساواکی‌ها می خواستند به هر نحوی که شده آنها را ساکت کنند، می‌گفتند:

«با مادرتان کاری نداریم، پاسخ چند سؤال را که داد برمی‌گردانیمش، شما تا شامتان را بخورید، او برمی‌گردد!»

به محض خروج از خانه در کوچه به فرزند یکی از اقوام داماد بزرگم برخوردم و گفتم:

«برو به فلانی (که از مرتبطین گروه بود) بگو که مرا بردند. مراقب خانه ما باشد.»

مأموری متوجه این گفت‌وگوی کوتاه شد جلو آمد و سرزنشم کرد که «چرا حرف زدی؟»

گفتم: «او سلام کرد و من جوابش را دادم حرفی با او نزدم.»

ماشین‌شان را نشان داد و گفت: «زیادی حرف نزن، برو سوار شو!»

مأموری جلوتر از من در صندلی عقب ماشین نشسته بود، دیدم اگر سوار ماشین شوم آن دیگری هم طرف دیگرم خواهد نشست و من میان آن دو قرار می‌گیرم.

گفتم: «من بین دو نامحرم نمی‌نشینم، به جلو می‌روم شما سه نفر عقب صندلی بنشینید.»

با اسلحه تهدیدم کردند؛ «برو بالا! مسخره بازی در نیاور... دو تا نامحرم!»

گفتم: بکشیدم؛ ولی من بین دو نفر مرد نامحرم نمی‌نشینم.

هر چه می‌گذشت زمان به نفع‌شان نبود، بالاخره همان‌طور که من می‌خواستم شد.

به نزدیکی‌های توپخانه (میدان امام خمینی) که رسیدیم، عینک دودی کاملاً ماتی به من دادند.

گفتم: «من عینکی نیستم.»

گفتند: «عجب دیوانه‌ای است این!... »

خلاصه عینک را به چشمم زدم و حرف‌های بی‌ربطی می‌زدم، تا خودم را بی‌خبر نشان دهم.

گفتم: آقا هر چه زودتر سؤال‌های مرا بپرسید، باید زود برگردم، بچه‌هایم هنوز شام نخورده‌اند، صبح زود باید برای رفتن به مدرسه بلندشان کنم.

به کمیته مشترک رسیدیم، در کمیته فهمیدم ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد، این که من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود زن بودنم دارای ارتباطات و فعالیت‌های سیاسی گسترده بودم، حساسیت‌شان را بیشتر برمی‌انگیخت.

شکنجه‌ها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جان‌فرسا شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد می‌کردند که موجب رعشه و تکان‌های تند پیکرم می‌شد.

شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفه‌ای صورت می‌گرفت. در مواقع حرفه‌ای آنقدر شلاق بر کف پاهایم می‌زدند که از هوش می‌رفتم. بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبور می‌کردند تا راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی می‌شد، طاقت‌فرسا و جانکاه بود.

خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) به کوشش «محسن کاظمی» در 342 صفحه و توسط سوره مهر در 2هزار و 500 نسخه منتشر شده است.

انتهای پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده