شهید دی ماه
يکشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۵۲
شهید محسن رضی فرزند عزیزالله در سال 1349 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود. او در تاریخ 4/10/65 در عملیات کربلای 4 در منطقه جزیره بوارین بر اثر اصابت ترکش به ناحیه شکم و سینه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

زندگی‏نامه

محسن در آخرین روز مرداد سال 1349، در ایام فاطمیه در قم به دنیا آمد. او کودکی درشت استخوان و خنده‏رو بود. یک سال و نیم داشت که به بیماری سینه‏پهلو دچار شد. شدت بیماری به حدی بود که دکترها از او قطع امید کردند. با این حال روی دست ما مدام می‏خندید. همین خنده ي او باعث شد که ما ناامید نشویم و به لطف پروردگار از مرگ نجات پیدا کرد. در 7 سالگی وارد دبستان شد. دوران ابتدایی را در مدرسه‏ای در سه راه خورشید پشت سر گذاشت و به مدرسه ي راهنمایی علامه‏ی حلی رفت. در همین مقطع بود که به شوق حضور در جبهه‏ها ترک تحصیل کرد.

محسن، نوجوانی قوی و سالم بود. امر به معروف و نهی از منکر می‏کرد. در کنار برادرش احمدرضا، علاقه‏ی وافری به محافل و مجالس عزاداری حضرت سیدالشهدا(عليه السلام) داشت. محسن و برادرش در روز عاشورا و تاسوعا علم‏کشِ مسجد مهدیه بودند. مسجد خانه‏ی دوم آن ها بود. با علاقه‏ای که به جبهه و جنگ داشت، برای رفتن به جبهه تاریخ تولدش کم بود و اجازه‏ی رفتن به او نمی‏دادند. با استفاده از کپی شناسنامه‏ی احمدرضا، موفق به رفتن شد. محسن در حالی که 15 سال داشت، همراه برادرش وارد جبهه شد. در عملیات کربلای 4 نام او جزو لیست اعزامی به عملیات نبود که به اصرار و التماس از فرمانده خواست که در این علمیات شرکت کند. در نهایت، با خواهش از فرمانده به همراه برادرش وارد عملیات ‏شد و هر دو در جزیره‏ی بوارین، منطقه ي عملیاتی کربلای 4 به دست دشمن محاصره و مفقود شدند.

محسن و احمدرضا هر دو در ایام فاطمیه به دنیا آمدند و در چهارم دی ماه سال 1365 باز در ایام فاطمیه شهید و مفقود شدند و بیست و پنج روز بعد، دقیقاً در ایام فاطمیه دوم پیکر آنان کشف شد و در چهارم بهمن ماه سال 1365 به وطن رجعت نمودند.

 

 

لباس‏هایم را عوض نمی‏کنم

در یکی از سال‏ها، ایام نوروز مصادف شده بود با شهادت حضرت زهرا(سلام الله عليها). قرار شد با محسن برای تحویل سال به حرم حضرت معصومه(سلام الله عليها) برویم.

وقتی آماده می‏شد، گفتم: «محسن! اگر می‏خواهی لباس نو بپوش!» با این که 12 سال بیش‏تر نداشت، گفت: «لباس‏هایم را عوض نمی‏کنم.» با همان لباس کهنه به حرم رفتیم.

                                                                                                       راوی: بتول وحیدی(مادر شهید)

 

 

بخوانید مرا

محسن دو کبوتر داشت که در حیاط خانه از آنان نگهداری می‏کرد. یک روز دیدم سراسیمه به داخل اتاق دوید و گفت: «مادر! گربه کبوترم را خورده!» دو روز بعد دیدم گریه‏کنان به خانه آمد و گفت: «مادر! با چوب زدم توی سر بچه‏ گربه‏ای که کبوترم را خورده بود. بچه گربه هم مرد.» گفتم: «حالا که گربه را کشتی، منتظر عقوبت الهی باش!»

طولی نکشید، دیدم محسن نیست. وقتی دنبالش گشتم، او را در حالی پیدا کردم که با خدا مناجات می‏کرد و مثل باران اشک می‏ریخت. او را به حال خودش رها کردم و برگشتم. گفتم: «بگذار تنبیه شود.» هنوز یک ساعتی از این قضیه نگذشته بود که دیدم، فریادکنان آمد. گفت: «مادر! خدا گربه را زنده کرد.» من ابتدا باور نکردم؛ اما وقتی با محسن به کوچه رفتم، دیدم بچه گربه اي که در جوی آب افتاده بود، با بدن خيس راه می‏رود.

                                                                                                       راوی: بتول وحیدی(مادر شهید)

 

تشییع خاص

روز چهارم بهمن ماه 65 بود. بعد از مدتی که بچه‏ها مفقود شده بودند، در حرم مطهر حضرت معصومه(سلام الله عليها) بودم و در تشییع جنازه ي تعدادی از شهدا شرکت داشتم. در همان لحظه از بلندگوی حرم اعلام کردند: «تا لحظاتی دیگر شهیدان رضی نیز به جمع شهدا ملحق می‏شوند.» ما احتمال شهادت هر دو را نمی‏دادیم. در آن جا بود که مطلع شدم هر دو فرزندم (احمدرضا و محسن) با هم به شهادت رسیده‏اند. این آرزوی محسن بود که در همه جا کنار برادرش باشد؛ حتی هنگام شهادت.

                                                                                                        راوی: عزیزالله رضی(پدر شهید)

واگویه ي پدر شهیدان

پایان گرفت قصه احـمدرضای من     در خون تپید نوگل داستان سرای من

سر می‏زنـد بهار گل از بستر چمن     در خاک تیره خفت چرا لاله‏های من

احمدرضا و محسن من در بهار عشق   رفتند و مانــد قصه‏ی آن ها برای من

منبع: کتاب لب تشنه                    

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده