شش روز مانده به شهادت
رفتم قطعه ای که شهدا رو به خاک می سپردن... چشمم دنبال حاج جواد بود... زیرتابوت دیدمش اشک می ریخت صورتش سرخ شده بود... نگران حالش بودم...


نوید شاهد فارس: شهيد محمد جواد روزي طلب در بیست و هشتم مرداد ماه سال 1343 در شيراز متولد شد. دوران ابتدايي خود را در مدرسه ابوسعيد و راهنمايي مدرسه قائم و متوسطه را در مدرسه ابوذر شيراز به پايان رساند. در زمان جنگ اقدام به ازدواج کرد و خداوند به او سه پسر عطا کرد .محمد جواد در زمان شهادت برادرش محمد حسن عضو بسيج بود با شهادت برادرش به عضويت سپاه درآمد.مدتی نگذشت که برادر دیگرش هم به شهادت رسید از این رو اجازه شرکت در عمليات کربلاي 5 را نداشت. با تلاش فراوان توانست خود را به قسمت تدارکات و سپس به خط مقدم برساند و سرانجام در بیست و پنج دی ماه سال 65 در منطقه ي عملياتي شلمچه با اصابت گلوله به شکم به ملاقات معبود خويش شتافت . پيکر پاک اين شهيد بزرگوار بر روي دوش امت حزب الله شيراز تشييع گرديد و در گلزار شهداي شيراز به خاک سپرده شد . روحش شاد.


نوید شاهد فارس/ سرکار خانم حسینی همسر شهید محمد جواد روزیطلب در تاریخ 19 دی ماه خاطراتی را برای ما ارسال کردند و از روزهای نزدیک به شهادت برایمان ميگويند .

 پنجشنبه18دی ماه65 :
تشییع شهدای مظلوم عملیات کربلای4بود. حاج جواد تب داشت اما اصراربه رفتن تشییع داشت بعد از خوردن صبحانه بچه ها رو آماده کرد.
 حاج خانم و باباحاجی هم حاضرشدن هوا سرد بود سوار ماشین شدیم راه به راه رفتیم گلزار شهدا... هنوزشهدا نرسیده بودن هر وقت با والدینش میرفتیم گلزار ماشین رو تا نزدیکترین نقطه به مزار برادران شهیدش جلو میاورد آنروز بعد از پارک پیاده شدیم . سرمزارحسن ومحسن بین دوقبرسرش رو گذاشت و یواش یواش یه چیزایی گفت و بلند شد ... برای اولین بار توی دارالرحمه دست حسن وحمید رو گرفت محسن بغل من بود صدام زد بیا با هم سر مزار حمید بریم. تعجب کردم ، هیچوقت گلزارشهدا با من همقدم نمی شد.
دست بچه ها رو نمی گرفت اما هوامون رو داشت آن روز یه جور دیگه بود هم خوشحال شدم هم حیرون...
خدایا چقدر مهربونی زیر لب داشتم از شهدا بویژه شهید عبدالحمید تشکر میکردم که حاجتم رو به این زودی داده بود... خدایا هفته پیش با چه حال زار و پریشونی این مسیر رو طی کردم. متوسل به شهدا شدم گفتم طاقت مفقودی حاج جواد روندارم... حال و روز هفته پیشم رو براش گفتم لبخندی زد و آروم گفت شهادت لیاقت میخواد...

الان شونه به شونه حاج جواد قدم به قدم سر قبر حمید میرم... آخه شهدا عند ربهم یرزقون هستن ، روزی ما هم از رزق اونهاست... خدایا شکرت... کنار قبر حمید منتظر رسیدن شهدا بودیم کنار قبرش یه گلدون و پرچم بود حمید فدایی امام زمان بود و ارادت ویژه ای داشت. همه اسمشون رو روی سنگ بغل گلدون مینوشتن و جا میگرفتن... تنها کسی که هیچوقت نگفت اینجا مزارمنه حاج جواد بود...
نشسته بودیم صدای این گل پرپر ز کجا آمده ، ازسفرکرب وبلا آمده  / برای دفن شهدا مهدی بیا مهدی بیا به گوش رسید بلند شد بچه ها رو به من سپرد و بی قرار به سمت مراسم تشییع رفت...
بابا حاجی وحاج خانم هم اومدن بچه ها روبهشون سپردم و رفتم قطعه ای که شهدا رو به خاک می سپردن...چشمم دنبال حاج جواد بود...
زیرتابوت دیدمش اشک می ریخت صورتش سرخ شده بود...
نگران حالش بودم... برگشتم پیش بچه ها... خاکسپاری شهدا که تموم شد حاج جواد با سرو دست خاکی برگشت ما سوار ماشین شدیم رفت دستاش رو بشوره دیر کرد. رفتم دنبالش تکیه داده بود به درخت نخلی که چند ردیف پایین تر از قبرحمید بود نگاه عمیق وپر معنایی به گلزار انداخت و دورنخل چرخید همه محوطه روبا دقت ازنظر گذروند تا برگشت جای اول درست روبروی قبر حمید...
صداش زدم برگشت، سوارماشین که شدیم حالش خوب نبود دستم رو روی پیشونیش گذاشتم تبش بیشتر شده بود. بابا حاجی گفتن اگه حالت خوب نیست من رانندگی کنم ، گفت نه خوب میشم وحرکت کرد... نمیدونستم آن روز اخرین باریه که باهم گلزار میریم آخه اولین بیرون رفتنمون بعدازعقد گلزارشهدا بود و....
قلبم گرفت ازاین شهر پرگناه
حال و هوای جمع شهیدانم آرزوست



جمعه19دی ماه65  :
سفره صبحونه روجمع کردم رفتم آشپزخونه مشغول کارام شدم .
ساعت7 شب حاج جواد عازم جبهه بود. اخرین روزی که با هم زندگی کردیم این چندروزمرخصی اندازه چند سال زندگی ارزش داشت تقریبا همه اوقاتش با هم بودیم مثل یه رویا بود آخه بیشتراوقات جبهه بود وقتی هم که شیرازبود درگیر کارهای سپاه بود . از گزینش و پذیرش و پرسنلی گرفته تا اعزام نیروی گردانهای قائم وسپاهیان حضرت محمد...
شبها وقتی میومد بچه ها خواب بودن صبحم که میرفت همینطور...  گاهی بچه ها رو بیدارمیکرد میگفت دلم براشون تنگ شده... صدای خنده وشادی وبازی حسن وحمید از اتاقمون میومد. دلم نیومد این لحظات رونبینم ..انارها رو دون کردم ، نمک ونعنا روش پاشیدم وارد اتاق که شدم ، حاج جواد به دیوار تکیه داده بود بچه ها ازسروکولش بالا میرفتن و پایین می پریدن ، بعد ازمدتها فرصتی پیش اومده بود تا با بچه ها بازی کنه، چه لحظات نابی حیف که اون موقع دوربین نداشتیم ... زندگی واقعی محبت قلبی بی هیچ تظاهری  بی ادعا.....
کجایند مردان بی ادعا               همانها که گمنام ونام آورند



جمعه 19 دی ماه 65 صبح :
بچه ها گرم بازی باباباشون بودن صداشون کردم ، بیاین اناربخورید.
مثل حاج جواد خیلی اناردوست داشتن. محسن روتوی بغل گرفته بود با دست دیگرش اناربه حسن و حمید میداد.
نگاهشون می کردم فارغ ازهمه چیز داشتیم لحظات خوشی مثل آدمهای معمولی رو میگذروندیم محسن روسرجاش خوابوند .

حمید یه چوب کنار شلوارش گذاشته بود میگفت من بَزیجیم (بسیجیم) رژه میرفت باباش بغلش کرد. حسن هم داشت کتاب قصه اش رو نگاه می کرد حاج جواد آروم نشسته بود و نگاهشون میکرد،
بلند شدم رادیو رو روشن کردم مارش اغازعملیات کربلای 5 پخش میشد. انگار دنیا روی سرش خراب شد از جاش پرید و سراسیمه به طرف حیاط رفت منم گیج ومبهوت دنبالش...
- دیدی چی شد؟ دیدی شب اول عملیات ازدستم رفت نمیدونی شب اول عملیات چیه...  شب اول عملیات ادم با این دوتا چشم خدا رو میبینه یاریش رو میبینه حضور امام عصر رو میبینه...
اشک بی اختیار از چشماش جاری شد ...
- خدا بگم چی کارت کنه هاشم سرم رو کلاه گذاشتی - اِاِاِاِ دوشنبه هاشم رو بیمارستان نمازی دیدم اومده بود ملاقات مجروحا... اهواز گفت بیا برومرخصی خانوادت نگرانن... مطمئن باش خبری نیست منم فردا برای تولد دخترم سمانه میام...
خیلی ازش دلخوربود. قرارنداشت دستاش میلرزید وتکیه داده بود به سکوی تراس طاقت ناراحتیش و نداشتم بهش گفتم تو که قراره شب بری میخوای همین الان وسایلت رواماده کنم بری؟
یه نگاه عمیق بهم کرد آروم شد . نمیدونم چی شد.
شاید باورش شد که رفتنش رو پذیرفتم... اومد توی اتاق پیش بچه ها رفتم اشپزخونه مشغول پخت غذا شدم صدام زد محسن بیدار شده بود وقتی اومدم توی اتاق دیدم تمام لباسها رو اتو زده حتی لباسای محسن شیرخواره رو..
روزنامه پهن کرده بود زیر دستش و داشت کفشهامونو واکس میزد. کفشای کوچولوی حسن وحمید رو برق انداخته بود...خدایا خدایا ........
قبل ازنهار بچه ها رو حموم کرد لباس تنشون کرد ، موهاشون روسشوارکشید... سفره پهن کرد بچه ها رو دو طرفش نشوند. غذا دهنشون کرد تا سفره رو جمع کردم دیدم پتو پهن کرده و کناربچه ها دراز کشیده  و براشون قصه میگه.
 محسن رو روی سینه اش گذاشته بود... حسن وحمید دوطرفش دست گردنش انداخته بودن...   دلم لرزید...   انگار تمام محبت پدری روکه باید سالها برای بچه ها انجام بده ، طی همین چند ساعت داشت انجام میداد...
صادقانه ترین ، نابترین عاشقانه ترین واقعیترین پدر و پسریها...

گذشت 30  سال هرگز نتونسته لحظه ای ازاون روزها روازخاطرم پاک کنه...
  
ادامه دارد...
انتهای متن/




برچسب ها
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۱
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۲:۴۶ - ۱۳۹۷/۱۱/۲۴
0
0
پسر کو نشان از پدر
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده