اختصاصی نوید شاهد البرز در دومین سالروز شهادت شیر سامرا
من باید بدون مهدی زندگی را میگذراندم، کسی که همه تکیه گاهم بود تشیع و تدفین شد و چه زود عمر زندگی کوتاه ما تمام شد، آقا مهدی روز بیستم دی ماه شهید و بیست و چهارم در کرمانشاه دفن شد و محمد هادی دقیقا همان روز ده ماهه شد
روایت یک دنیا عشق و محبت در زندگی مشترک با شهید مهدی نوروزی در گفتگو با همسر شهید

اختصاصی نوید شاهد کرج در سالروز شهادت شهید مدافع حرم : آخر شب ها وقتی پسرکش را می خواباند ، گوشی قدیمی اش را روشن می کند چشمانش را به صفحه تلفن همراه می دوزد و منتظر صدای پیامی می ماند. شاید که مهدی پیامی داده و او ندیده ، هنوز منتظر است مهدی از عملیات برگردد و جواب دلتنگی هایش را بدهد..

زندگی کوتاه شهید مدافع حرم مهدی نوروزی با همسر جوانش با وجود یک دنیا عشق و محبت، سراسر غیرت و شجاعت بود، در این متن عاشقانه های این زندگی را به روایت از همسر شهید، خانم مریم عظیمی می خوانیم:

خواستگاری و آشنایی با آقا مهدی

روزی که خواهر آقا مهدی از من پرسید «اگر همسر آینده ات ماموریت زیاد برود چه کار میکنی؟» بدون معطلی گفتم : «آن موقع دیگه همسرم هستن و هر امری کنند بر من واجبه که اطاعت کنم.» حرفی که کار خودش را کرد و آقا مهدی و خواهرش را روز شهادت امام هادی (ع) به در خانه ما کشاند. رفتیم که با هم صحبت کنیم و آشنا شویم ، آقا مهدی به من گفت: « من سیستان و بلوچستان خدمت کردم به امید شهادت الان هم قوه قضائیه هستم انشا الله تا شهادت
همانجا فهمیدم چه روزهایی در پیش دارم ولی خودم را آماده بیش تر از اینها کردم، این گونه شد که برای بله برون به منزل ما آمدند و تمام مدتی که عاقد صیغه عقد محرمیت را می خواند، تربت سید الشهدا (ع) را در دستش میدیدم، آن شی حجب و حیا را در چشمان مهدی میدیدم . اولین باری بود که یک دل سیر نگاهش کردم، من هروز بیشتر عاشقش میشدم و برای اولین بار احساس میکردم تکیه گاه بزرگی در زندگی پیدا کردم. تمام دنیایم آقا مهدی شده بود، وقتی خوشحالی اش را میدیدم گذر زمان را فراموش میکردم و تمام دنیا را در خنده هایش میدیدم...
زمان عقد ما فرا رسید، دوست داشتیم عقدمان را مقام معظم رهبری بخوانند ولی به ما زنگ زدند که آقا خواندن عقدها را به آیت الله مصباح یزدی سپرده اند و ایشان هم شب مبعث همه عقدها را می خوانند، با پدرم رفتیم محضردار دفترخانه نبود ، مسئول دفترخانه گفت : «اگر خیلی عجله داری خودت عقدنامه ات را بنویس«
من اولین عروسی بودم که اسم شوهرش را خودش در شناسنامه اش مینوشت، بالاخره راهی قم شدیم و خطبه عقد ما توسط آیت الله مصباح خوانده شد. بعد از عقد مهدی در گوش آیت الله مصباح گفت: «برای شهادت ما هم دعا کنید» مهدی می دانست که موقع عقد دعاها مستجاب میشود...در روز بیست و هشتم خرداد 91 زندگی دونفره مان را شروع کردیم و بعد از چند روز به زیارت امام رضا رفتیم و آنجا کلی خاطرات برایمان ثبت شد.

یکی از کارهایی که خیلی دوست داشتم نماز خواندن پشت سر آقا مهدی بود، ما حتی نماز صبح را هم جماعت می خواندیم ، اگر یک روز بدون من نماز می خواند ناراحت میشدم و گله میکردم. وقتی مهدی را نمیدیدم مریض میشدم ، قلبم درد می گرفت ، سردرد می گرفتم ، ولی وقتی میدیدمش خوب میشدم، این جور موقع ها می گفت : «فکر کنم مریضی هایت احساسی هست«

محمدهادی عشق بابا
زمانی که محمد هادی فرزندم بدنیا آمد ، مهدی غسل شهادت انجام داد ، می گفت دوست دارم بچه ام را با غسل شهادت بغل بگیرم، لحظه ای که صدای محمد هادی را موقع بدنیا آمدنش شنیدم تنها دعایی که بعد از ظهور امام عصر (عج) کردم، دعا برای شهادت آقا مهدی بود، نمی دانم چرا آن دعا را کردم، مهدی خیلی در کارهای مربوط به محمدهادی کمکم می کرد ، مثل پروانه دورم می چرخید.

دعای مهدی برای دردانه اش محمد هادی
همیشه می گفت: « انشاءاله رهرو راه شهدا بشه، منتقم خون حضرت زهرا (س) بشه ، توی این راه شهید بشه» ، وقتی محمد هادی گریه می کرد به مهدی زنگ می زدم و گوشی را روی آیفون میگذاشتم و مهدی شروع به حرف زدن می کرد ، تا صدای مهدی رو میشنید آروم میشد و می خوابید، وقتی آقا مهدی و محمد هادی رو نگاه می کردم خودم را خوشبخت ترین زن دنیا میدیدم، با وجود مهدی انگار تمام دنیا مال من بود.

از کربلا تا شهادت

نزدیکای نیمه شعبان بود، مهدی می خواست کربلا برود اما من و محمد هادی نمی توانستیم برویم ، من را راضی کرد که برود اما به من قول داده بود که خیلی زود برگردد ، همین که رفت شب نیمه شعبان به نجف رسید و با من تماس گرفت خیلی بغض کردم گقتم باید برگردی ، به من می گفت : «قول میدم تا دو روز دیگه میام» هم دلشوره و استرس داشتم هم بی قرار مهدی بودم، مدام به خودم می گفتم قول داداه برمیگرده..
دو روز بعد شدو نیامد ، به او زنگ زدم و گلایه که کجایی؟ گفت : «کاظمین هستم اینجا بمب گذاری شده نمیتونم برگردم » و بعد از اونجا اوضاع سامرا هم بهم ریخت و مهدی سامرا رفت و گفت «ین یک تکلیفه که اینجا باشم به من اسلحه دادند» دیگر حرفهایش را نمی شنیدم و فقط زار زار گریه می کردم، می دانستم اگر پایش به منطقه باز شود حتما شهید می شود، محمد هادی هم یتیم.
با مادر آقا مهدی تماس گرفتم و گفتم تورو خدا بگید برگرده ، خانواده آقا مهدی که من را نگران دیدند برایم بلیط هواپیما گرفتند که به کرمانشاه بروم ، مدام بغض میکردم دوری مهدی برایم خیلی سخت بود و نمی توانستم تحمل کنم.بعد از بیست و چهار روز یعنی پنجم ماه رمضان بود که به ایران برگشت ، از خوشحالی بال می زدم انگار دنیا را به من داده بودند ، وقتی به منزل آمد محمد هادی که خواب بود از بوی پدرش بیدار شد ، آن روز خیلی از دلتنگیهای خودم و محمد هادی به او می گفتم ولی همان لحظه به من میگفت: «آره یکی از رفقا هم سه تا بچه داشت که شهید شد» از آنجا برایم تعریف می کرد می گفت که آنجا دارند زن و بچه های شیعیان را به اسارت می برند آن وقت ما چطور اینجا با خیال راحت پیش زن و بچه مان باشیم.، هر وقت از آنجا می گفت سر درد می گرفتم و حالم بد میشد ، فکر از دست دادن مهدی قلبم را به درد می آورد.
وقتی به او می گفتم برای آمدنت نذر و نیاز کرم ناراحت می شد می گفت « همین نذر و نیازها نگذاشت تیرها بهم بخورهتمام سعی اش را میکرد که نبودن آن موقعش را جبران کند و برایم سنگ تمام می گذاشت ، ولی همیشه در اوج خنده هایش حرف از رفتن می زد.

بعد از عید فطر بود ساک سفرمان را بستیم و راهی مشهد شدیم می دانستم آخرین باری است که با هم به مشهد میاییم، مهدی مدام از رفتن صحبت می کرد و استرس را به جان من می انداخت ، یک روز رو به قبله ایستادم گریه کردم و می گفتم : »خدایا ! من نمی خواهم مانع جهاد شوهرم شوم هرچه خیرم در آن هست پیش رویم بذار ، من رضایت می دهم مهدی به جهاد بیاد«

محرم شد و حال و هوای مهدی عوض شد.هشتم محرم بود که مهدی با من تماس گرفت و گفت ساکش را جمع کنم که عازم سفر به عراق است. دستام می لرزید، لباسی که به نیت شهادتش گرفته بود را دیدم ، به من گفته بود هروقت این لباس را پوشیدم بدان که شهادتم نزدیک است ، همان روز آن لباس را پوشید و من دلم هری ریخت، صدای ضربان قلبم را می شنیدم ، توی دلم گفتم : «خدایا من فقط یک بار دیگه مهدی ام را ببینم«

پیاده روی اربعین با آقا مهدی و آخرین روزهای زندگی مشترک

مهدی برگشت و ما با هم برای اربعین آماده سفر به کربلا شدیم، در آن سفر ، احساس می کردم این آخرین قدم هایی است که با مهدی بر می دارم، قدم به قدمش برایم لذتبخش بود، دلشوره فرداها را داشتم اما نمی خواستم به فکر کنم فقط می خواستم از بودن کنارش لذت ببرم، هر ساعتی که8 می گذشت و به پایان سفر نزدیک می شدیم دلهره هایم بیشتر می شد، در و دیوار به من هشدار می داد که مهدی این دنیایی نیست و این خاک داشت مهدی را از من می گرفت، مدام مهدی از شهادتش می گفت و به من توصیه می کرد که بعد از او چه کنم و تمام وجود من می سوخت.
روز آخر سفر ما بود و مهدی میخواست ما را به مرز بیاورد ، وصیت های خود را در گوشم آرام می گفت ، به مرز رسیدیم ، قرار بود ما به کرمانشاه بیایم و مهدی هم به سامرا برگردد، لحظه خداحافظی رسید ، گریه می کردیم ، ایستادم و خوب به او نگاه کردم ، می خواستم آخرین تصویرش در ذهنم با قدرت نقش ببندد...
بعد از چند روز مهدی به عملیات می رفت ، روز شنبه بیستم دی ماه ، هر چقدر به او پیام می دادم جواب نمی داد، محمد هادی بد جور گریه می کرد و من دلشوره هایم بیشتر می شد، نگرانی آن روز با همه روز ها فرق می کرد، هر چقدر تماس می گرفتم نمی شد ، مهدی جواب تلفن هایم را نمی داد، احساس کردم کار از کار گذشته و مهدی به شهادت رسیده، همان شب خبر شهادت مهدی در همه رسانه ها پخش شده بود.
مهدی شهید شد و من بدون آقا مهدی قریب بودم ، همه وجودم رفته بود و من باید بدون مهدی زندگی را میگذراندم، کسی که همه تکیه گاهم بود تشیع و تدفین شد و چه زود عمر زندگی کوتاه ما تمام شد، آقا مهدی روز بیستم دی ماه شهید و بیست و چهارم  در کرمانشاه دفن شد و محمد هادی دقیقا همان روز ده ماهه شد ...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده