عملیات کربلای 5 یادآور دلاور‌مردی‌های مردان این آب و خاک است که با خاطرات مادران شهید ارائه می‌دهیم.

نوید شاهد گلستان : در عمليات «کربلای 5 » فرماندهان و سرداراني از استان گلستان همچون شهيد قربان فرجی، شهيد علیرضا خاکپور، شهيد محمدعلی ملک شاهکویی، شهيد ایرج رضا زاده، علی اکبر حسام حضور داشتند و به درجه رفيع شهادت نائل آمدند.

خاطراتی کوتاه از مادران شهید عملیات کربلای 5...

شهید بهمن رفیعی/

خاطراه از مادرشهید:

مادرش می گوید پسرم عصای دستم بود...

دوازده سالش بود که در نانوایی شروع به کار کرد، عاشق جبهه شده بود 15 سالش که شد با دستکاری در شناسنامه اش توانست مسئولین را راضی کند که به جبهه برود.

یادم هست، صبح آخرین روزی که می خواست به جبهه برود آنقدر اشتیاق داشت که صبحانه هم نخورد و با دوستانش راهی شد، اول به حمام رفت و غسل شهادت کرد،و رفت و دیگر باز نگشت... پسرم در سال 65 مفقود شد و پس از 11 سال پیکرش را آورند...

دلم چقد براش تنگ شده است گویا همین دیروز بود...

آلبوم تصاویر


شهید فرشاد رحمانی/

خاطراه از مادرشهید:

پسر وقت شناس بود و در هر زمان از وقتش بهینه استفاده می کرد بطوری که قبل از رفتن به جبهه در آرایشگاه مردانه شروع به یادگیری این مهارت کرد و به خوبی یاد گرفت و در جبهه به سربازان از این طریق کمک می کرد،و همه همرزمانش ازاو و کارش راضی بودند و می گفتند واقعا وجودت لازم است و حکمتی دارد که با این مهارت به سربازان کمک کنی...

پسر دیگرم بشدت مریض بود و من از او خواستم که به جبهه دیگر نرود. ولی او گفت باید به جبهه بروم و ازمملک خود دفاع کنم و مملک خود را بسازم.همه جوانان میهن اسلامی باید در این زمان از رهبر کبیر انقلاب و راهش دفاع کنند. همیشه می گفت که امام خمینی (ره) را دعا کنید...

آلبوم تصاویر

شهید رضاعلی حسینقلی ارباب/

خاطراه از مادرشهید:

پسرم وقتی که خدمت سربازیش شروع شد چون تک پسر خانواده بود و می دانست که من بجز او کسی را ندارم همیشه سر 45 روز به خانه می آمد و من همیشه برای آمدنش روز شماری میکردم و روی دیوار خانیمان که گاهگلی بود با چوب خط می کشیدم و روزها را می شمردم...

تا اینکه از خدمت سربازیش یکی و دوماهی بیشتر نمانده بود و هر وقت که می آمد وقتی لباسهایش را میشستم می دیدم که سرزانوهایش خونی است.و شبها می دیدم که در اتاقش می رود و مداوا می کرد و خارهایی که بر سر زانوهایش فرو رفته بود در می آورد و وقتی سوال می کردم که چه شده است، می گفت:چیزی نیست... مادر می خواهیم کربلا را برای شما آزاد کنیم تا به کربلا بروید

مدت 2 ماه از سربازیش مانده بود که 45 روزش تمام شده بود و او هنوز نیامده بود در تلاطم دیدارش بودم و دلم آرام نمی گرفت غروب به همراه دخترانم به مراسم حنابندان یکی از دوستان پسرم که پاسدار بود رفتیم و زمانیکه داماد را به حمام می بردند «جمعیت به جای شاباش می گفتند شهیدان زنده اند الله اکبر» من با تعجب گفتم این چه کاریست چرا به جای شاباش شعار می دهند وضعیت روحی خوبی نداشتم و در اضطراب بودیم تا اینکه به خانه رفتیم. و پدرش را دیدم که به مدت دو سه ساعت به نماز ایستاده و نماز می خواند...

گفتم حاجی چه خبراست چیزی نگفت و صبح روز بعد زود بلند شد و و قتی می خواست برود پرسیدم کجا گفت: می خواهم بروم عروسی پسرم می خواهم پسرم را داماد کنم و پس از آن برای من زنگ زدند که پسرت در غسالخانه است و من متوجه شدم پدرش از شب قبل می دانست و به او خبر شهادت فرزندم را گفته اند و او چه صبوری می کرده که من متوجه نشوم...

آلبوم تصایر


منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده