قاموس عشق
تاسوعاي 59، در منطقه «كنجان چم» غوغايي بود. ظهر همان روز فرماندة ما به محل يگان آمد و گفت: چون فردا عاشوراست، در همة خطوط جبهه، عمليات خواهيم داشت.....

شهيد حسين رضا حيدري

 

از بهار سال 1334 دو روز گذشته بود كه او در سريش‌آباد به دنيا آمد. هفت ساله بود كه پا به مدرسه گذاشت و تا كلاس ششم نظام قديم درس خواند. خانوادة حسين رضا مثل خيلي از مردم ولايتشان، با فقر و تنگدستي دست به گريبان بودند و همين محروميت باعث شد كه فرزندشان ـ حسين رضا ـ مثل خيلي از بچه‌هاي آن سامان، از ادامة تحصيل بازبماند. براي كمك به پدر و امرار معاش خانه، آستينش را بالا زد و مدتي روي ماشين مردم شاگردي كرد. با اين‌كه براي كار كردن چيزي كم نداشت، ولي اين شغل با روحيه‌اش سازگار نبود و لذا در سال 1355 به عنوان خدمتگزار در آموزش و پرورش استخدام شد. با شروع اين مقطع، مدت 3 سال در شهرستان سقز انجام وظيفه نمود و سپس به زادگاهش منتقل شد و در دبستان تختي و دبيرستان توحيد شهر قروه، به خدمتش ادامه داد. حضورش در محيط مدرسه و ديدن دانش‌آموزاني كه عليرغم سختي‌ها و محروميتها درس مي‌خواندند، باعث شد كه علاقه‌اش پس از سالها ترك تحصيل، دوباره به درس و دفتر و كتاب جلب شود. او ديگر صاحب شغل و درآمد شده بود و مي‌توانست گليمش را از آب بيرون بكشد. لذا روزها كار كرد و شبها به مدرسه رفت و با وجود همة سختي‌هاي زندگي و ادارة زن و بچه، پاية تحصيلي‌اش را تا سوم راهنمايي بالا برد و مدركش را گرفت. سالهاي كار و تحصيل حسين رضا، مصادف بود با قيام شكوهمند ملت مسلمان ايران به رهبري امام خميني (ره) و پيروزي مظلومان به پاخاسته بر رژيم پهلوي و طاغوت بزرگ آن. او نيز با استقرار نظام اسلامي به صفوف مجاهدان حق ملحق شد و با آغاز جنگ تحميلي، دوشادوش رزمندگان اسلام، به جبهه‌هاي جنگ رفت و به دفاع از كيان دين و ميهن اسلامي پرداخت. حسين رضا پس از مدتي نبرد با بعثيون عراقي، سرانجام در بيست و هشتم آبان 1359، مصادف با عاشوراي حسيني ـ عليه‌السلام ـ به همراه دو تن از همرزمانش در جبهة «كنجان چم» از توابع ايلام، بر اثر برخورد با مين دشمن به شهادت رسيد.

 

چه زود به آرزويش رسيد.

سريش‌آباد ما گلهاي زيادي تقـديم اسلام كرده. روزي كه جنازة پسـر شهيدم ـ عباس ـ را آورده بودند، پيش خودم نجوا مي‌كردم: خدايا شكرت. اين قرباني را از من قبول كن. شهيد حيدري كه نزديك من ايستاده بود، درد دلم را شنيد و گفت: مادر! عجب حرف درستي زدي! حالا بيا و دعا كن تا من هم لياقت شهادت را پيدا كنم. حدود يك ماه كه گذشت، خبر شهادت او را هم شنيدم و با خودم گفتم: خداوند او را لايق شهادت مي‌دانست و چقدر خوب آرزويش را برآورده كرد.[1]

 

شهيدان عاشورا

تاسوعاي 59، در منطقه «كنجان چم» غوغايي بود. ظهر همان روز فرماندة ما به محل يگان آمد و گفت: چون فردا عاشوراست، در همة خطوط جبهه، عمليات خواهيم داشت. شما هم خودتان را آماده كنيد كه از بقيه عقب نمانيد. بچه‌ها كه شور محرم و عاشورا، برشان داشته بود، خبر حمله را كه شنيدند، مي‌خواستند پرواز كنند. حالا ديگر لحظه‌شماري مي‌كردند تا شب برسد و به قلب دشمن بزنند. همان شب در حالي‌كه همة بچه‌ها با تجهيزاتشان آماده بودند، فرمان حركت صادر شد و ساعت سه و پانزده دقيقه نيمه شب به طرف خاكريزهاي دشمن يورش برديم. ما كه به عراقيها نزديك بوديم، خيلي طول نكشيد كه به آنها برسيم. نيم ساعت بعد از حركت، خودمان را به نقطة مورد نظر رسانديم و درست پشت سنگرهاي بعثيون موضع گرفتيم. من و شهيد حسين رضا حيدري و شهيد حشمت‌الله حيدري و اكثر بچه‌هاي سريش‌آباد، با هم بوديم. نزديكيهاي صبح بود كه ديدم حشمت‌الله و حسين رضا با هم شوخي مي‌كنند و با صداي بلند مي‌خندند. فرمانده چندبار به آنها تذكر داد، ولي زياد كارساز نبود. آخر آنها به خاطر عمليات، به وجد آمده بودند و سر از پا نمي‌شناختند. در اين لحظه حشمت‌الله رو به من كرد و به شوخي گفت: آقا مهدي! يك خيز بردار و برو آن طرف خاكريز ببين چه خبره؟! من از روي غرور همين كه سرم را بلند كردم تا به پشت خاكريز خيز بردارم، ديدم يك قبضه دوشكا با يك خمپاره 120 عراقي، درست در صد متري ماست و عراقيها هم در رفت و آمدند. فوري سرم را پايين آوردم و جريان را به بچه‌ها گفتم. با اين حال باز ديدم آنها خنده‌شان گرفته و انگار نه انگار در يك قدمي دشمن هستند. بالاخره دستور حمله صادر شد و در يك چشم به هم زدن، فضاي منطقه عمليات، از صداي گلوله و انفجار توپ و تانك و بوي باروت پر شد. بچه‌ها عين ياران ابا عبدالله مي‌جنگيدند و به تنها چيزي كه فكر نمي‌كردند، جان خودشان بود. ظهر عاشورا، يعني چند ساعت بعد از حمله، نيرو و مهمات ما كم شد و ما مجبور شديم كمي عقب‌نشيني كنيم تا كمك برسد. پشت خاكريز سنگر گرفته بوديم كه فرماندمان گفت: بچه‌ها! نيروهاي عراقي كه در سنگرهاي روبرو هستند، به قدري خسته‌‌‌اند كه توان حركت ندارند. الآن وقتش است تا چند نفر از بين شما بروند سر وقتشان و آنجا را تصرف كنند. هنوز جمله فرمانده تمام نشده بود كه حسين رضا و حشمت‌الله اعلام آمادگي كردند و همراه چند نفر از نيروها راه افتادند به طرف جلو. جلوي سنگر عراقي‌ها، يكي از بچه‌هاي ايلامي شهيد شده بود و بعثي‌ها مجال نمي‌دادند كه برويم جنازه‌اش را برداريم. دور جنازه را به عنوان تله مين‌گذاري كرده بودند و ما اصلاً اطلاعي نداشتيم. بچه‌ها با هم قرار گذاشته بودند كه دو نفرشان اول جنازة شهيد را برگردانند و بقيه هم سنگرهاي عراقي را تصرف كنند. حسين رضا و حشمت‌الله مأمور شده بودند كه پيكر شهيد را بردارند و بيايند عقب. قرارشان را كه گذاشتند، به طرف سنگرهاي عراقي خيز برداشتند و رفتند جلو. حشمت‌الله و حسين رضا همين كه به يك قدمي شهيد رسيدند، ناگهان ديديم صداي انفجار مين و ياحسين قاطي هم شد به آسمان رفت. صدا را كه شنيديم، من و شهيد مهدي طالبي، سريع خودمان را به بالاي سرشان رسانديم و ديديم كه حشمت‌الله و حسين رضا، در اثر برخورد با مين به شدت زخمي شده‌اند و درد مي‌كشند. خون زيادي از آنها رفته بود و قادر به نفس كشيدن نبودند. به كمك شهيد طالبي، آنها را داخل پتو گذاشتيم و آورديم عقب. ولي ديگر كار از كار گذشته بود و دكترها نمي‌توانستند كاري بكنند. حشمت‌الله و حسين رضا، درست روز عاشوراي آقا ابا عبدالله (ع)، به نداي حسين زمان ـ حضرت امام ره ـ لبيك گفتند و مثل ياران حسين عليه‌السلام، شهيد شدند.[2]

 

نالة مجروح

لحظه‌اي كه شهيد حسين رضا حيدري و حشمت‌الله حيدري را براي مداوا به پشت جبهه آورده بودند، برادر ديگري هم زخمي شده بود و مدام ناله مي‌كرد. حسين رضا كه جراحاتش خيلي بيشتر از او بود، وقتي صداي ناله‌اش را شنيد، سرش را به طرف او برگرداند و آرام به او گفت: برادر! آرام باش، چيزي كه نشده! شهيد حيدري وقتي جمله‌اش تمام شد، برادر مجروح نگاهي به زخمهاي عميق حسين رضا كرد و آرام گرفت. انگار كلام شهيد حيدري، درد را از بدن آن زخمي گرفته بود.[3]

 

 

 


1ـ راوي: مادر شهيد عباس كرمي- با اقتباس از كتاب روايت عشق (2).

1ـ راوي: مهدي غفاري ـ همرزم شهيد ـ با اقتباس از كتاب روايت عشق (2).

1ـ راوي: مهدي غفاري ـ همرزم شهيد ـ با اقتباس از كتاب روايت عشق (2).

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده