قاموس عشق
تولدش در سال 1333 و زادگاهش؛ سريش‌آباد از بخشهاي شهرستان قروه بود. خانواده‌اي متدين داشت و او، در خانه‌اي كه سادگي و ديانت را توأمان در خود گرفته بود، رشد نمود.....

شهيد حشمت‌الله حيدري

 

تولدش در سال 1333 و زادگاهش؛ سريش‌آباد از بخشهاي شهرستان قروه بود. خانواده‌اي متدين داشت و او، در خانه‌اي كه سادگي و ديانت را توأمان در خود گرفته بود، رشد نمود و در همين مكتب خانگي، با اصول اولية اعتقادي و اخلاق ديني آشنا شد. تنگناهاي زندگي و محروميت از امكانات مادي، به او اجازه نداد كه درسش را پس از اتمام تحصيلات ابتدايي، ادامه دهد. در آغاز نوجواني به سبب همين محروميتها، دست از تحصيل كشيد و براي امرار معاش خانواده، تن به كار كشاورزي داد و همدوش پدر، روي زمين عرق ريخت. زندگي در روستا و تقلاهاي طاقت‌فرساي آن، حشمت‌الله را آبديده كرد و از او در عنفوان عمر، جواني پخته و كارآزموده ساخت. در هجده سالگي به خدمت سربازي رفت و بعد از آن، به خاطر عشق و علاقه‌اي كه به تحصيل داشت، دوباره وارد مدرسه شد و پايه‌اش را تا سال چهارم دبيرستان بالا برد. در سال 1351، به استخدام آموزش و پرورش درآمد و بعد از هشت سال خـدمت صادقانه، با شروع جنگ تحميلي، به لشكر مخلـص خدا ـ بسيج ـ پيوست و عازم ميعادگاه عاشورائيان ـ جبهه‌هاي حق عليه باطل ـ شد. حشمت‌الله وقتي پا به خاك معطر جبهه گذاشت، در كوله پشتي‌اش همه چيز داشت. گوهر ديانت را از خانه برده بود، پختگي و استقامت را از زمينهاي روستا و اهالي سخت‌كوشش آموخته بود، روح سلحشوري و ظلم‌ستيزي را، از مقتداي بسيجيان و امام عارفان به يادگار داشت و سرانجام عطش شهادت، سوغات كربلاي وطن بود كه دلش را لحظه به لحظه، به منزل مقصود نزديك مي‌كرد. او با اين ره توشه بود كه سفر عشقش را آغاز كرده بود و سرانجام هم در 28 آبان 1359، مصادف با عاشوراي حسيني، در منطقة عملياتي «كنجانچم» از مناطق جنگي ايلام، به خيل شهيدان گرانقدر دفاع مقدس ملحق شد.

 

بازگشت

روزي كه قرار بود امام به وطن برگردند، همه در منزل پاي تلويزيون نشسته بوديم و لحظه‌شماري مي‌كرديم تا لحظة ورود امام به فرودگاه مهرآباد و مخصوصاً سخنراني‌اش در بهشت زهرا را تماشا كنيم. جمعيت زيادي از اهالي، جمع شده بودند منزل ما و زل زده بودند به تلويزيون. حشمت‌الله ـ پسرم ـ از همه خوشحال‌تر بود و طوري شادماني مي‌كرد كه انگار قرار بود، يوسف گمشده‌اش به خانه برگردد. من قادر نيستم حالش را برايتان تعريف كنم. فقط اينقدر بگويم كه تا لحظه‌اي كه امام نيامده بود، به تك تك مهمانها خوش‌آمد مي‌گفت و از همه‌شان پذيرايي مي‌كرد و لحظه‌اي هم كه امام در تلويزيون ظاهر شد و آمد روي پلكان هواپيما، سريع بيرون دويد و گوسفندي قرباني كرد و گوشتش را براي سلامتي امام، به فقراء آنجا داد. الآن نزديك سي سال است كه از آن روز مي‌گذرد ولي هنوز صداي خنده و شادي حشمت‌الله در گوشم است.[1]

انفاق مي‌كرد و ما نمي‌دانستيم.

يك شب حشمت‌الله به من گفت: امشب به منزل دوستم مي‌روم و شايد هم برنگشتم. شما منتظر من نباشيد. تا آمدم بپرسم كدام دوست، چي كار داري؟ با عجله از جلوي چشمم غيبش زد. آن شب تا ديروقت، خوابم نبرد و همه‌اش به اين فكر بودم كه چرا حشمت‌الله چيزي به من نگفت. صبح كه بيدار شدم، متوجه شدم كه برگشته خانه و خوابيده است. او را كه ديدم خيالم راحت شد، ولي باز همان يكي دو تا سؤال دست از سرم برنمي‌داشت. حوالي ظهر بود كه زن ميانسالي به خانة ما آمد و بعد از احوالپرسي گفت كه آمده‌ام از شما تشكر كنم. من كه كاري برايش نكرده بودم، از اين حرفش تعجب كردم و پرسيدم تشكر چي؟ زن كه از ظاهرش معلوم بود، آدم گرفتاري بايد باشد، در جوابم درآمد: خدا به پسرتان جزاي خير بدهد كه با كمك او توانستيم، اين بار هم مشكلمان را حل كنيم. پرسيدم: منظورتان را نمي‌فهمم، كدام پسر؟ كي؟ كجا؟ زن كه نزديك بود گريه‌اش بگيرد، گفت: ديشب حشمت‌الله به دادمان رسيد و با كمكش، گره از گرفتاري مالي ما باز كرد.

ديگر چيزي از جزئياتش نپرسيدم و فهميدم كه عجلة حشمت‌الله براي چه بود و كجا رفته است. بعد به ياد بعضي كارهاي ديگرش افتادم و پيش خودم گفتم؛ پس بگو چرا وقتي قرباني مي‌كرديم، حشمت‌الله بعضي از سهم‌ها را بيشتر مي‌‌گذاشت و اسم كسي يا شخصي را هم به ما نمي‌گفت. بعضي وقتها كه راجع به رحم و گذشت، صحبت مي‌شد، به ما مي‌گفت: بخشش بايد طوري باشد كه دست راست بدهد و دست چپ خبردار نشود.[2]

 

حكايت عروسي حشمت‌الله

روز عروسي حشمت‌الله بود و مهمانها همه‌شان آمده بودند و ما هم طبق رسومات خودمان جشني برپا كرده بوديم. بعدازظهرش بود كه حشمت‌الله از در حياط وارد خانه شد و ديدم قيافه‌اش برگشته و ناراحت به نظر مي‌رسد. او را كنار كشيدم و پرسيدم: پسرم از برنامة عروسي ناراحتي؟ چيزي كم و كسر داريم؟ گفت: نه مادر. گفتم: پس چرا ناراحتي؟ امروز روز عروسي توست و اين همه مهمان هم به خاطر تو آمده‌اند اينجا! تو امروز بايد از همة اينها خوشحال‌تر باشي، نه اين‌كه...

حشمت‌الله نگاهش را مثل بچه‌هاي معصوم به من انداخت و در حالي كه از چشمش غم مي‌ريخت، گفت: مادر جان! چرا ناراحت نباشم؟ دو نفر از بهترين علماي ما را به شهادت رسانده‌اند، من كه با روحياتش آشنا بودم، ديگر چيزي نگفتم و رفتم دنبال كارهاي خودم. حالا ديگر همه منتظر ورود عروس اولم بوديم. آخر حشمت‌الله فرزند بزرگ خانوادة ما بود. به هر حال عروسم وارد حياط شد و من به رسم شادي نقل و نباتي را كه از قبل آماده كرده بودم، درآوردم و همين كه خواستم روي سر عروس و داماد بريزم، حشمت‌الله مانعم شد و همان‌طور كه چهره‌اش را غم گرفته بود، به من گفت: مادر! اگر خوشحالي مرا مي‌خواهي، روي سر من نقل نريز!

باز اينجا هم كوتاه آمدم و جلوي شادي‌ام را گرفتم. آخر من پسرم را مي‌شناختم و مي‌دانستم كه موقع شهادت كسي، دنيا و خوشي‌هاي دنيا را بر خودش حرام مي‌كند. خلاصه آن روز حشمت‌الله حتي نگذاشت، حناي عروسي را هم به دستش بمالند. در حالي‌كه ما مدتها بود كه خودمان را براي چنين روزي آماده كرده بوديم و دلمان مي‌خواست روز عروسي حشمت‌الله، سنگ تمام بگذاريم.[3]

او اصلاً اينجايي نبود.

روزي كه مردم داغديدة سريش‌آباد، پيكر مطهر شهيد رضايي را تشييع مي‌كردند، حشمت‌الله را ديدم كه دستهايش را به طرف آسمان بلند كرده و با خودش مي‌‌گويد: خدايا! آيا مي‌شود كه من هم به اين مقام برسم؟ گفتم: چه مي‌گويي حشمت‌الله؟ تو زن و بچه داري و تازه داري برايشان خانه و سرپناه مي‌سازي، حالا چه وقت شهيد شدن توست؟! وقتي حرفم تمام شد، نگاهي به من انداخت و گفت: اين خانه‌اي كه مي‌بيني، خانة دنياست، فاني و گذرا. دوست عزيز! من خانه‌اي را دوست دارم كه وعده‌اش را به اهل بهشت داده‌اند. دعا مي‌كنم كه خدا، شهادت را نصيبم بكند و من هم به آرزوي دلم برسم. از گفتگوي من و حشمت‌الله در آن روز، چهار هفته ‌گذشت كه خداوند دعايش را مستجاب كرد و او هم به آرزوي دلش رسيد.[4]

 

در حسرت جبهه

دنيا اصلاً لايق حشمت‌الله نبود. او از همان اول هم عاشق خدا بود و فقط چيزهايي را دوست داشت كه او را به خدا نزديك مي‌كرد. حشمت‌الله بايد هم به شهادت مي‌رسيد. وقتي خبر اعزام بسيجي‌ها را به او مي‌داديم، خوشحال مي‌شد. يا روزي كه برادران كوچكش عازم جبهه بودند، از بس كه خوشحال بود، به آنها مي‌گفت: شما برويد از كشور عزيزم دفاع كنيد، من هم هرطور شده، خودم را آمادة جنگ مي‌كنم و به شما مي‌رسانم.[5]



1ـ راوي: افسر دهقان ـ مادر شهيد ـ با اقتباس از كتاب روايت عشق (2).

 1ـ راوي: افسر دهقان مادر شهید –با اقتباس از کتاب روایت عشق 2.

 1ـ راوی: همان

1ـ راوي: مهدي غفاريان ـ دوست شهيد ـ با اقتباس از كتاب روايت عشق (2).

2ـ راوي: افسر دهقان ـ مادر شهيد ـ با اقتباس از كتاب روايت عشق (2).

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده