هر روز یک شهید شاخص
شهیدباکری به ناچار برمی‌گردد به داخل خودرو و رو به سایر سرداران می‌کند و می‌گوید ظاهراً شما درست می‌گفتید حالا یک برگه بدهید فعلاً امضاء کنم تا بتوانیم داخل شویم. شهید باکری برگه را امضاء می‌کند و به نگهبان می دهد

خاطره:

درود و سلام فراوان به سرداران و لشگریان اسلام که در عین جسارت و شهامت و قهرمانی، افرادی صالح و ساده و بی‌آلایش و کم توقع بودند. خداوندا تنها تو قدر آن عزیزان را میدانی و بس، که در راه رضای تو چه‌ها که نکردند و دم برنیاوردند. تو میدانی که حضور در میدان نبرد هیچگونه توقعی را ایجاد نمی‌کند که دیگران بخواهند امتیاز و پاداشی به مجاهدین در راه تو بدهند. فرق است بین مجاهدت در میدان جنگ که با دشمن عینی مواجه است و هر لحظه شهادت در انتظار آنهاست با سایر میادین. در میادین و صحنه‌های دیگر انسان سالم می‌ماند و می‌تواند پس از عمل انتظار اجر و پاداش دنیایی داشته باشد ولی در میادین مجاهدت که آدمی جان را در کف اخلاص گرفته، نمی تواند متوقع باشد و تنها اجر و پاداش را تو باید بدهی، آن هم در آخرت. این مقدمه را از این باب عنوان نمودم که سادگی و خوبی و کم توقعی و با هم بودن و ناشناس بودن بچه‌های جبهه را تا حدودی مطرح کنم و به ذکر یک خاطره تعریف شده بپردازم. خاطره‌ای که در عین داشتن محتوا، از جهت صداقت و سادگی از یک نگاه به نکته طنزی نیز می‌ماند.

 در سالهای دفاع مقدس در یکی از روزها در منطقه ظاهراً جنوب قرار بوده یک عملیات بزرگ انجام شود لذا جلسه سرداران و عزیزان بزرگوار سران تیپ و لشگرها و قرارگاها را بدنبال داشتند. در یکی از روزها و در یکی از عقبه‌ها که موقعیت لشگر عاشورا بوده و قرار شده بود که چندتن از سرداران رشید سپاه اسلام از جلمه شهید مهدی باکری، شهید ابراهیم همت، شهید مهدی زین الدین و چند تن از فرماندهان دیگر جلسه‌ای داشته باشند و در خصوص عملیات بحث و گفتگو کنند. همگی در یک وسیله نقلیه می نشینند و بسوی موقعیت لشگر عاشورا می‌روند قبل از رسیدن به آنجا یکی از سرداران که ظاهراً شهید همت بوده رو به شهید باکری می‌کند و می‌گوید: آقا مهدی من قول میدهم وقتی که به درب دژبانی رسیدیم، پرسنل درب دژبانی ما را داخل راه نمی‌دهند و اصلاً ما را نمی‌شناسند. شهید باکری سرش را پایین می‌اندازد و قدری زیرلب می خندد وقتی به درب دژبانی می‌رسند نگهبان جلو می‌آید. ناگفته نماند کل پرسنل لشگر عاشورا چون متعلق به آذربایجان شرقی است همگمی ترک و آذری زبان هستند. خلاصه نگهبان اشاره می کند که کارت تردد و برگه مرخصی را نشان دهند. اصولاً بچه‌های رده پایین برای شناسایی، کارت و یا برگه تردد یا برگه مرخصی باید نشان بدهند و چون عزیزان سردار حاضر در خودرو قبلاً راجع به این موضوع با هم صحبت کرده بودند و قدری هم خندیده بودند با برخورد نگهبان که من شما را نمی‌شناسم و باید کارت تردد و یا برگه مرخصی نشان دهید سرشان را پایین می‌اندازند و قدری زیرزیرکی می‌خندند. شهید باکری از خودرو پیاده می‌شود و به نگهبان اشاره می کند که عزیزم من باکری هستم، نگهبان می‌گوید من باکری نمی‌شناسم. فقط امضاء باکری باید روی برگه باشد. شهیدباکری به ناچار برمی‌گردد به داخل خودرو و رو به سایر سرداران می‌کند و می‌گوید ظاهراً شما درست می‌گفتید حالا یک برگه بدهید فعلاً امضاء کنم تا بتوانیم داخل شویم. شهید باکری برگه را امضاء می‌کند و به نگهبان می دهد، نگهبان که تا آن زمان شکل و شمایل شهید باکری و دیگران را از نزدیک ندیده بود رو به شهید باکری می‌کند و اسلحه به طرف ایشان می‌کشد که چرا جعل امضاء نمودی؟ صبر کن تا مسئول من بیاید. سر نگهبان که در همان حوالی بوده سر می‌رسد و سریعاً از شهید باکری و سایرین عذرخواهی می‌کند و طناب درب دژبانی را می‌اندازد و از آن عزیزان خواهش می‌کند که به داخل بیایند. وقتی که خودرو حامل سرداران چند متری به داخل موقعیت می‌رود نگهبان بخاطر عمل نه چندان درست خود ناراحت می‌شود و مجدداً اسلحه را به روی خودرو می‌گیرد و ایست می دهد وقتی سرنگهبان از این عمل او سوال می‌کند در کمال سادگی و صفا می‌گوید: باید بیایند پایین و من را حلال کنند و سپس بروند که شهیدباکری از خودرو پیاده می شود و نگهبان را در آغوش می‌گیرد و او را می‌بوسد و سپس خداحافظی می‌کند. والسلام

منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده