قاموس عشق
با آغاز جنگ تحميلي، به صفوف بسيجيان دلاور پيوست و همراه جوانان و پيران اين ديار، خود را به جبهه‌هاي عزت و شرف رساند. علي در طي حضور خود در دفاع مقدس، در محورهاي عملياتي مختلف از جنوب گرفته تا غرب شركت نمود و بارها از خود رشادت نشان داد......

شهيد علي جباري

 

سريش آباد نام خطه‌اي است كه خطوط اول جبهه‌هاي دفاع مقدس، مديون خون شهيدان آن است. و علي جباري يكي از همين نام‌آوران هميشه جاويدي است كه در سوم تيرماه سال 1339، در همين ديار ـ از توابع شهرستان قروه ـ پا به جهان گذاشت. خانواده‌اي محروم از مواهب دنيوي، اما غني از ديانت و راستي داشت و علي از كودكي، در همين فضا با قرآن و تعاليم آسماني آن آشنا شد.

تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را، در زادگاهش به پايان رسانيد و براي دورة متوسطه به دبيرستان شريعتي قروه رفت و در سال 1360، ديپلمش را در رشتة فرهنگ و ادب از اين دبيرستان اخذ نمود. علي پس از طي دورة نظام وظيفه، به استخدام آموزش و پرورش درآمد و خدمتش را در عرصة تعليم و تربيت، در روستاهاي زرين‌آباد، مهدي خان، آجي چاي و ديركلو از توابع قروه آغاز كرد. با آغاز جنگ تحميلي، به صفوف بسيجيان دلاور پيوست و همراه جوانان و پيران اين ديار، خود را به جبهه‌هاي عزت و شرف رساند. علي در طي حضور خود در دفاع مقدس، در محورهاي عملياتي مختلف از جنوب گرفته تا غرب شركت نمود و بارها از خود رشادت نشان داد. او در سال 1365، با شركت در عمليات كربلاي پنج، آخرين برگ زرين زندگي خود را عاشقانه نگاشت و با قافلة عاشورائيان به وصال معبود رسيد. عمليات كربلاي پنج كه در منطقه عملياتي شلمچه و شرق بصره با رمز يا زهرا اجرا شد، مدت 45 روز به طول انجاميد و در تاريخ دفاع مقدس، به عنوان يكي از سرنوشت‌سازترين عملياتهاي رزمندگان اسلام محسوب مي‌شود. علي در مرحله‌اي از اين عمليات و به تاريخ 27 بهمن ماه 1365، به آرزوي ديرينه‌اش يعني شهادت در راه اسلام و قرآن رسيد و در جوار شهيدان گلگون كفن آرميد.

 

شوق وصال

غروب 27 بهمن ماه 65 بود كه بچه‌هاي رزمنده، براي نماز جماعت مغرب و عشا، در سنگر اجتماعي جمع شده بودند. حال و هواي نيروها طوري بود كه همه مي‌دانستند؛ فردا مرحلة بعدي عمليات كربلاي پنج انجام خواهد شد. اين را از دعاهايي كه مي‌كردند و راز و نيازي كه داشتند، مي‌شد فهميد. آن شب نماز و دعاي بچه‌ها، رنگ و بوي ديگري داشت. هركس گوشه‌اي دنج پيدا كرده بود و براي پيروزي عمليات، دعا مي‌كرد. نماز و مناجاتمان كه تمام شد، به اتفاق علي از سنگر اجتماعي بيرون آمديم و زير آسمان ابري و بغض‌آلود، كنار سنگر نشستيم. صحبتهاي ما فقط راجع به فردا بود. از حال و هواي بچه‌ها حرف مي‌زديم و روحيه مي‌گرفتيم و كلاً دربارة عمليات صحبت مي‌كرديم. يادم هست كه آن شب علي به من گفت: ابراهيم! امشب از همة شبهاي عمرم، براي من عزيزتر و باارزش‌تر است. چون مي‌دانم كه به همين زودي شهيد خواهم شد و خدا را ملاقات مي‌كنم. اين تنها آرزوي من است. حرف علي روي من تأثير عجيبي گذاشت. گفتم: علي جان! شهادت آرزوي هر انسان آزاده و مؤمني است. هركس هم كه لياقتش را داشته باشد، از اين فيض الهي، بهره خواهد برد. ولي ان‌شاءالله به ياري خدا، با پيروزي و نصرت بر دشمن، عمليات فردا را تمام خواهيم كرد و همه سالم به خانه برمي‌گرديم. بعد گفتم: به فكر همسر و دخترت باش كه الآن چشم به راه بازگشت تو هستند. جمله‌ام كه تمام شد، نگاهي به علي انداختم و ديدم، اشك در چشمش حلقه زده و بغض كرده است. يك لحظه نشد كه گريه پهناي صورتش را پوشاند و در همان حال به من گفت: دوست عزيزم! تنها آرزوي ديرينة من، شهادت است، نه چيز ديگر.

سپيده‌دم فردا، عمليات تازه شروع شده بود كه علي به آرزوي خودش رسيد و شهيد شد.[1]

 

لياقت شهادت

در جبهه بارها پيش آمده بود كه تا يك قدمي مرگ پيش رفتيم و خطرش چندين و چندبار، از بيخ گوشمان رد شد. در اين جور مواقع كه از مرگ نجات پيدا مي‌كرديم، برادرم ـ علي ـ مي‌گفت: هنوز لياقت شهادت در ما، حاصل نشده، بايد خيلي تلاش كنيم تا به آن مرحله برسيم. هنوز يادم هست كه يك شب خط مقدم، در سنگر كمين نشسته بوديم و آتش سنگين عراقي‌ها، مثل باران، روي سر بچه‌ها مي‌ريخت. چشممان به جلو بود كه ناگهان زوزة گلوله‌ي خمپاره‌اي، در گوشمان پيچيد و به طرفمان آمد. يك لحظه من و علي به هم خيره شديم و با نگاهمان گفتيم: اين بار ديگر عازميم. بايد خودمان را براي سفر آخرت آماده كنيم. اما هر چقدر انتظار كشيديم، ديديم خبري از انفجار خمپاره و تركشهاي داغش نيست. زوزة خمپاره تمام شده بود، ولي خودش به ما نمي‌رسيد و منفجر نمي‌شد. بعد كه به دور و بر خودمان نگاه كرديم، ديديم ياللعجب! گلوله خمپاره درست وسط سنگرمان به زمين خورده ولي منفجر نشده. علي لحظه‌اي به خمپاره نگاه كرد و بعد با حسرت به چشمهاي من خيره شد و گفت: فعلاً با شهادت فاصله داريم محمدتقي! شهيد شدن لياقت مي‌خواهد.[2]

 

بي‌قرار جبهه بود.

آن روز بحث ما راجع به فاو بود و درگيري و شهادت بچه‌ها. بين ما، علي بيشتر از بقيه بي‌تابي مي‌كرد و براي رفتن به فاو، مشتاق بود. خلاصه هر طور كه بود، آماده شديم و خودمان را به آنجا رسانديم. علي همين‌كه به فاو رسيد، از ته دل نفسي كشيد و گفت: راستي راستي كه جبهه چقدر باصفاست. هرجا كه نگاه مي‌كني، معنويت موج مي‌زند. مدتي آنجا بوديم و بعد كه مأموريتمان تمام شد، به قروه برگشتيم. علي معلم بود و رفت سر كلاس. ولي طاقت نياورد. از بس كه عاشق جبهه و جنگ بود، دوباره كوله‌پشتي‌اش را برداشت و خودش را به آنجا رساند.[3]

 

سنگر بندگي

هنوز سه ماه از ازدواج علي نگذشته بود كه باز براي رفتن به جبهه هوايي شد. او اصلاً طاقت دوري جبهه را نداشت و تمام فكر و ذكرش شده بود جنگ. به ما مي‌گفت: حالا فهميده‌ام كه سنگر جاي بندگي و عبادت است. آنجاست كه مي‌توانيم، به سعادت برسيم و روحمان را با معنويت عجين كنيم. آدم تا خودش به جبهه نرود، نمي‌تواند حال و هواي معنوي آنجا را درك كند. علي با اين كه آدم شوخي بود، ولي موقع عبادت يا دعاي كميل و زيارت عاشورا، ديگر آن آدم هميشگي نبود. گوشة سنگر مي‌نشست و براي راز و نياز با خدا، در خودش فرو مي‌رفت. بارها شده بود كه زير آسمان پرستاره، كنار سنگر مي‌نشست و به نقطه‌اي خيره مي‌شد. در اين حال مي‌ديدي كه لبهاي علي مي‌لرزد و راز و نياز مي‌كند. خودش هم هميشه مي‌گفت: من زندگي با معني را، در جبهه و شهيد شدن مي‌بينم. عاقبت هم با خون خودش، قصة زندگي‌اش را، بر دفتر خاطرات شاگردانش نوشت و براي آنها به يادگار گذاشت.[4]

 



1ـ راوي: ابراهيم مؤمني ـ همرزم شهيد ـ برگرفته از كتاب روايت عشق (2).

1ـ راوي: محمدتقي جباري ـ برادر و همرزم شهيد ـ اقتباس از كتاب روايت عشق (2).

2ـ راوي: ناصر جباري ـ همرزم شهيد ـ با اقتباس از كتاب روايت عشق (2).

1ـ راوي: شيرزاد اسدي ـ همرزم شهيد ـ اقتباس از كتاب روايت عشق (2).

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده