شبی در منزلشان بودیم. به اصرار برای شام ماندیم. آخر شب هم نگذاشت به منزل برگردیم. همان جا خوابیدیم.
دنیایی از خشوع

شبی در منزلشان بودیم. به اصرار برای شام ماندیم. آخر شب هم نگذاشت به منزل برگردیم. همان جا خوابیدیم. نیمه های شب که همه خواب بودند با صدای نوزادم از خواب پریدم و بچه را ساکت کردم، ناگهان متوجه شدم که چراغ یکی از اتاق ها روشن است و از داخل آن اتاق زمزمه های روح بخش و دل نشینی همراه با گریه های آرام و سوزناک به گوش می رسد. بیشتر دقت کردم دیدم عباس در سکوت آن نیمه شب تاریک به نماز ایستاده و با دنیایی از خشوع و رقّت قلب با خدایش راز و نیاز می کند و از چشمانش هم چون ابر بهاری اشک جاری است.
این صحنه مرا خیلی تحت تأثیر قرار داد. با خودم گفتم: خدایا ما برای نماز واجب صبح هم به سختی از رختخواب بر می خیزیم که این جوان کم سن و سال، این جور عاشقانه و با اخلاص با خدایش راز و نیاز می کند. و از خواندن نماز شب غافل نمی شود.

راوی: خواهر شهید عباسعلی خمری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده