آخرين ديدار
در گرمای زیاد تابستان در مناطق عملیاتی جنوب روزه‌اش ترک نمی‌شد، گاهی به او می‌گفتم در این هوای گرم و در جبهه لازم نیست روزه بگیری، می‌توانی بعدها قضای آن را به جا آوری، لبخند می‌زد و می‌گفت: .....

گروهبان یکم شهید علی صولت

در گرمای زیاد تابستان در مناطق عملیاتی جنوب روزهاش ترک نمیشد، گاهی به او میگفتم در این هوای گرم و در جبهه لازم نیست روزه بگیری، میتوانی بعدها قضای آن را به جا آوری، لبخند میزد و میگفت: روزه گرفتن چه کار به جبهه و جنگ دارد. زمانی که بچه بود، در روستا زندگی میکردیم و بعد از اتمام دورهی ابتدایی به همراه برادرش که از او کوچکتر بود در شهر درس میخواند، گاهی که به آنها سر میزدم، در نیمههای شب که از خواب بیدار میشدم، میدیدم مشغول خواندن نماز است. زمانی که در ارتش خدمت میکرد و جنگ به اوج خود رسیده بود، از باب دلسوزی پدرانه به او گفتم اگر کار در نظام سخت است، استعفا کن، برایت ماشین میخرم و با آن کار کن، او سرش را پایین انداخت و میگفت: فرماندهی گردان میگوید: تا من هستم تو هم باید باشی، به همین جملهی کوتاه اکتفا میکرد. در سال 1340 در یکی از روستاهای دهستان حسینآباد از توابع شهرستان دیواندره، بهنام کپک متولد شد، پدرش احمد و مادرش خدیجه نام داشت. هجده سال بیشتر نداشت، با اتمام تحصیلات دورهی راهنمایی و اخذ مدرک سیکل، در سال 1358 به استخدام ارتش درآمد و با گذراندن دورههای آموزشی در دستهی مخابرات در گردان مخابرات لشکر 88 زرهی سازماندهی شد. پس از دو سال خدمت در ارتش در نیمه دوم سال 1360 ازدواج نمود و دو فرزندش «کارو» و «دلنیا» در دو سال اول زندگی یکی پس از دیگری به دنیا آمدند. در رستهی خود بسیار موفق بود و از کارش لذت میبرد. قرار بود برای آموزش دورهی سه ساله به خارج از کشور اعزام شود، هشت سال از خدمتش در ارتش میگذشت و در مدت هشت سال خدمت صادقانه در نظام به خوبی درخشیده بود و در بین همرزمانش از محبوبیت بالای برخوردار بود او سرانجام در قرارگاه عملیاتی لشکر 88 زرهی بر اثر بمباران شیمیایی در منطقه عملیاتی سومار در شانزدهم مهرماه سال 1366 به همراه فرماندهاش که سالها رابطهی کاری داشتند، مظلومانه به شهادت رسید و روح بلندش در آسمانها به پرواز درآمد و پیکر پاکش در گلزار شهدای بهشت محمدی سنندج مأوا گرفت.

 

آخرین دیدار

.... چند روزی بود به مرخصی آمده بود، چهارشنبه بود که اسباب و اثاثیه‌‌اش را جمع کرد تا به جبهه برگردد، به او گفتم  نرو و فردا هم پیش ما بمان، گفت: میروم تسویه حساب کنم، زود برمیگردم. رفت و همان شب ساعت ده به شهادت رسید. و آخرین بار او را در عالم خواب دیدم، لباس سفیدی به تن داشت و در مزرعهی خودمان در روستا قدم میزد.

(آقای احمد صولت پدر شهید)

 

 

برچسب ها
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۱
قاسم نجفی
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۱:۲۲ - ۱۳۹۸/۱۱/۱۲
1
0
سلام پدرجان علی همکارم بود وخود من جنازه فرزند شمارا همراه تعدادی دیگر ازشهدا آوردم عقب بااینکه خودم مصدوم شده بودم علی بسیار پسر خوش اخلاقی بود خداوندروح تمامی شهدا راشاد کند و به خانواده عزیزش صبرعنایت فرمایید.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده