خاطرات شفاهی شهدای گمنام (11)
چهارشنبه, ۰۸ دی ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۱۳
زمستان سال 34 در ارومیه به دنیا آمد. هنوز یکساله از تولدش نگذشته بود که مادرش را در یک سانحه رانندگی از دست داد.

نوید شاهد: زمستان سال 34 در ارومیه به دنیا آمد. هنوز یکساله از تولدش نگذشته بود که مادرش را در یک سانحه رانندگی از دست داد.

برادر بزرگتری داشتند به نام علی. او در تهران دانشجو بود. بعدها استاد دانشگاه شد. هر بار می آمد ارومیه برای برادرانش کتابهای مذهبی می آورد. از نماز و مسائل دین می گفت. بعضی وقتها هم برادرانش را به تهران می برد.

مدتی بعد علی راهی فرانسه شد. وقتی برگشت ساواک او را دستگیر کرد. هیچ خبری از او نشد. از علی فقط یک ساک و یک قرآن به خانواده برگشت! او اولین شهید جاویدالاثر خانواده باکری هاست.

حمید رشته ریاضی را به پایان رساند. به سربازی رفت. بعد هم رفت تبریز پیش آقا مهدی.

از آنجا بود که با نوارها و اعلامیه های امام و مبارزه آشنا شد. چند بار ساواکی ها او را به قصد کشت زدند.

با یکی از بستگان صحبت کرد. برای ادامه تحصیل راهی ترکیه سپس به شهر آخن آلمان رفت. در آنجا مشغول تحصیل شد.

وقتی امام وارد فرانسه شد حمید آلمان را رها کرد. به پاریس رفت. مدتی در خدمت بود. از آنجا هم برای آموزش نظامی و دوره های چریکی راهی سوریه و لبنان شد.

چندمرتبه سلاح و مهمات را از طریق مرز وارد ایران کرد. تحویل برادرش مهدی می داد. یکبار هم توسط پلیس ترکیه دستگیر شد. با پیروزی انقلاب به ایران آمد. ازدواج نمود و پیگیر مسائل انقلاب گردید.

بسیج استان را بنیانگذاری کرد. در کردستان حماسه آفرید. در اوج ناامنی با یک فروند هواپیمای نظامی 150 نفر نیرو را به سنندج منتقل کرد. نزدیک به یک ماه درگیر مبارزه بود.

با شروع جنگ به آبادان رفت. خط مقدم مبارزه را در آنجا بنیانگذار کرد. بعدها به تیپ نجف رفت. فرمانده گردان شد.

حمید بسیار اهل خودسازی بود. بارها بعد از نماز سرسجاده می نشست و مشغول راز و نیاز می شد.

در عملیات فتح المبین در منطقه رقابیه با نیروهایش محاصره شدند. اما با یاری خدا نجات پیدا کردند. در بیت المقدس حماسه خرمشهر و پاکسازی آن را با نیروهای گردان به یادگار گذاشت.

بعد از آن جانشینی لشگر عاشورا زیبنده این سردار گمنام گردید. فراموش نمی کنم. با نیروها در سنگر کمین نشسته بودیم. ماشین حامل غذا در راه مانده بود. بچه ها گرسنه بودند. حمید با بی سیم از مسئول تدارکات برای بچه های غذا خواست. ساعتی گذشت اما خبری نشد.

این بار دستها را به سمت آسمان برد. از خدا درخواست کرد. لحظاتی بعد دعایش مستجاب شد! یک نفر بر عراقی راه را گم کرده بود. به خاطر مه آلود بودن هوا اشتباهاً به سنگر نیروهای خودی رسید.

راننده اسیر شد. بار نفر بر چلو کباب و مرغ بود. برای فرمانده هان و نیروهای عراقی!

مدتی بعد در جلسه فرماندهان برای اولین بار حاج همت را دید. با تعجب او را نگاه می کرد. حاجی هم همینطور. بعد با هم صحبت کردند. معلوم شد قبل از انقلاب هر دو در مرز بازرگان مشغول حمل سلاح به داخل کشور بودند. همت فکر می کرده حمید ساواکی است! حمید هم فکر می کرده همت مامور دولت است، لذا در آنجا هر دو از هم فرار می کنند.

زمستان 62 رو به پایان بود. حمید به خانه ای که در پشت جبهه برای آنها آماده شده آمد. از همسر و دو فرزندش خداحافظی نمود. پسرش لحظه ای از او جدا نمی شد. این آخرین دیدار آنها بود.

در عملیات خیبر کاری کرد بسیار عجیب. معاون لشگر بود اما با نیروهای یک گروهان سوار بر قایق جزایر مجنون را دور زدند. راه عبور دشمن را به خوبی بست. بسیاری از نیروهای آنها را به اسارت درآورد.

شجاعت حمید خیره کننده بود. یک سرتیپ عراقی به اسارت درآمده بود. او از نیروها خواسته بود فرمانده ایرانیها را ببیند. وقتی مقابل حمید قرار گرفت باور نمی کرد او فرمانده باشد. پرسید: ما همه راه ها را بسته بودیم. شما از کجا وارد جزیره شدید؟

حمید هم به شوخی گفت: ما از سمت اُردن بصره را دور زدیم و آمدیم توی جزیره!

عراق به هر وسیله ممکن می خواست جزایر را پس بگیرد. بمباران شیمیایی، بمبهای خوشه ای و ... بالاخره حمید در عملیات خیبر پس از یک عمر مجاهدت در راه اسلام با آرزویش رسید. او برای همیشه در جزایر ماند.

جزایر مجنون سالهاست که امانتدار بسیاری از خوبان این امت است. آنها که کلام امام را بر مصلحت خود ترجیح دادند و تا پای جان مقاومت کردند.

راوی: دوستان و خانواده شهید

انتهای گزارش

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده