خاطراتی زیبایی
حاج‌همت خيلي خوشحال شد كه او توانسته بود نُه نفر اسير بياورد.

سال شصت و يك روستاي نروي را تازه پاك‌سازي كرده بوديم.[1] به جلسه­اي دعوت شديم. آقای همت از همت خوب بچه ­هاي پاك‌سازي تشكر كرد و گفت:«ما براي پاك‌سازي قله‌ي دكل شمشير نياز به چند اسير از اطراف نوسود داريم تا اطلاعاتمون كامل بشه.».

طبق معمول پيش‌قدم شد. هفت نفري رفتيم. رسيديم به يك باغ انار. به ما تيراندازي شد. او به‌همراه احمد رفیعی رفتند پايين. ما از بالا آنها را حمايت مي­كرديم. گفت:«تيراندازي نكنين! تسليم شدن.». رفتيم سراغشان. يك خانم باردار همراهشان بود. وقتي به امام خميني (ره) توهين كرد، يكي از بچه­ ها تفنگ را گرفت طرفش. حسین‌آقا با يك لگد سر تفنگ را پرت كرد بالا و يك سيلي آبدار خواباند توي گوشش.

اين عمل جوانمردانه­اش سبب شد كه آنها به‌ او علاقه ­مند شوند. مخصوصاً وقتي كه خانم باردار را رساند بيمارستان، قرار شد دو نفر از آنها او را همراه خودشان ببرند سراغ دوستانشان. با آقای همت هماهنگ كرد و خودش همراه يكي ديگر رفتند. غروب شده بود كه يازده نفري آمدند مقر. حاج‌همت خيلي خوشحال شد كه او توانسته بود نُه نفر اسير بياورد. يك تقديرنامه بلندبالا برايش نوشت.

هفته‌ي بعد حسین يك جعبه شيريني خريد و رفتيم بيمارستان. همين كه وارد اتاق شديم او را شناخت. هنوز جعبه شيريني را كنار تختش نگذاشته بود و به بچه زيبايش نگاه مي­كرد. خانم یکهو از جایش بلند شد وحسین را بغل زد. حسین تلاش مي­كرد كه خودش را دور كند و مي­گفت:«نامحرم!». او بوسش مي­كرد و مي­گفت:«براکم! براكم!».

محمود دعايي دوست و همرزم شهيد



[1] - ارتفاع نروی در شمال جاده آسفالت پاوه به نوسود واقع است. روستاي نروي در مجاورت همين ارتفاع مي‌باشد. ارتفاع نودشه در شمال شرق نروی و جنوب روستای نودشه و ارتفاع کله تنگ در غرب این روستا قرار دارد.



تابستان هزار و سیصد و سی هشت بود. خيلي طالبي كاشته بودم. تازه دست آمده بودند. خسته و كوفته رسيدم خانه. ماما دويد جلو و گفت:«مژده بده! خدا يك پسر خوشگل ماماني بهت داده.».[1]

خستگي­ام در رفت. خوشحال شدم. انعامش را دادم. آمدم توي خانه. قنداقه­اش را آوردند. توي آغوشم گرفتم. يك ربع محو تماشاي صورتش شدم. واقعاً زيبا بود. بچه­اي به آن قشنگي نديده بودم. مثل هلوي رسيده­ي سرخ و سفيد بود. بوسيدمش. اشكهايم بي­اختيار سرازير شد. نمي­دانستم چرا؟

پدر بزرگوار شهيد


هفت سال داشت. نيم ساعت از مغرب گذشته بود كه وارد حياط شدم. هنوز لباس كارم را در نياورده بودم. دويد جلو. نگاه شيطنت­آميزي كرد و گفت:«بابا سلام!».

جواب دادم:«عليك سلام پسر خوب!».

گفت:«بابا خسته نباشي!».

خندیدم و گفتم:«خيلي ممنون!».

گفت:«بابا! نمازمو خوندم.».

کمی به او زُل زدم و گفتم:«قبول باشه!».

با خنده گفت:«مگه يادت رفته كه گفتي هر كه اول وقت نماز بخونه يك قران[2] بهش مي‌دم؟ من پنج دفعه اول وقت نمازمو خوندم.».

پنج قراني را گرفت و سريع رفت تا براي خودش و خواهر و برادرهايش چيزي بخرد. از كوچكي هواي بقيه را هم داشت

پدر بزرگوار شهيد


شب گذشت. نفت فانوس ته كشيد. نمي­دانستم چكار كنم. اگر حيوان را تنها می‌گذاشتم، ممكن بود موقع زايمان گوساله‌اش بميرد. اگر منتظر زايمان گاو می‌شدم، نمي‌دانستم با خاموش شدن فانوس چكار كنم. توي اين افكار بودم كه ديدم يكي در طويله را به شدت مي­كوبد. خوشحال شدم. سريع دويدم طرف در. یکه خوردم. حسین بود. گفت:«بابا سلام! خسته نباشي! خيلي دير كردي نگران شديم.».

گفتم:«پسر چرا تنها؟ نترسيدي؟ نگفتي گرگي، سگي، دزدي، راه به اين دوري! تو هم كه هنوز ده سالته.».

درحالی که چشم به زمین دوخته بود، گفت:«بابا بسم­الله گفتم و اومدم. فانوس هم كه داشتم.».

من مرد كوهستانم. چند دفعه با گرگ و پلنگ رو به‌رو شده­ام. فكر مي­كردم كه آدمي شجاع و نترسي‌ام ولي او كارهايي مي‌كرد كه هميشه فكر مي­كردم از من شجاع­تراست.

پدر بزرگوار شهيد


آفتاب واقعاً مي­سوزاند. هوا داغ بود. آب سرد نداشتيم. دو ساعت ديگر هم بايد گندم درو مي­كرديم. كارگر داشتيم و بايد تا ساعت مقرر كار را ادامه مي­داديم. در نزديكي نه سايه­اي بود و نه سايه­بان. از شدت كار خيس عرق بود. سيزده چهارده سال داشت. مثل مردهاي جا افتاده درو مي­كرد. دلم به حالش سوخت گفتم:«حسين جان تو برو خانه!».

عرق صورتش را با کف دست گرفت و گفت:«چرا برم؟ شما مگه مي‌ياين؟».

من که از حرف مردانه‌اش خوشحال شده بودم، گفتم:«تو كله‌ي سحر همراه من از خانه زدي بيرون و تا حالا هم پشت راست داري كار مي­كني. هوا خيلي داغه. مي­ترسم مريض بشي!».

چند لحظه سکوت کرد. سرش را پايین انداخت ودر حالی که به گندمها نگاه می‌کرد، گفت:«وقتي من كمكت مي­كنم كار زودتر تموم مي­شه و تو هم مي­توني استراحت كني.».

نه تنها درو كردن، بلكه توي هر كاري كمكم مي­كرد. گاو مي­دوشيد. علف مي­تراشيد. گاوها را خوراك مي­داد. خلاصه مرد كار بود از اولش.

پدر بزرگوار شهيد


از سال پنجاه و دو كه پسرخاله علي1 را گرفتند و زنداني كردند، خانه‌ي ما شده بود محلي براي بحث در مورد مسايل سياسي و حكومت شاه. وقتي خاله‌اش از زندان تعريف مي­كرد، سراپا گوش بود. يواش­يواش خودش هم مرد سياسي شد و من و دادش حسن را هم وارد معركه كرد. يك روز غروب سال پنجاه و شش بود كه گفت:«بدو كه دير شد! حسن رو هم صدا بزن!».

گفتم:«چه خبر شده؟ چرا دير شده؟».

با هیجان خاصی گفت:«آقا سيدحسن2 مدرسه‌ي آقا صحبت مي­كنه. همه­اش به شاه تيكه مي­اندازه.».

توي راه نزديك مدرسه بوديم كه داداش حسن گفت:«تموم پليسهاي مخفي شهر اين دور و برا جمع شدن.».

گفت:«عيب نداره! شترسواري كه دولا دولا نمي‌شه. هر چه بادا باد. آخرش زندان و شلاقه كه ما آماده­ايم.».

محمدتقي مجد برادر شهيد


دو سالی به پیروزی انقلاب مانده بود. هر چند وقت یک‌بار بچه‌های محل را جمع می‌کرد و با موتور به کوه‌های اطراف می‌رفتیم. موتورها را یک جا پارک مي‌كرديم و مي‌رفتيم کوه‌پیمایی و صخره‌نوردی. یک روز پرسيدم:«حسین! خیلی از کوه خوشت می‌ياد؟».

جواب داد:«بزرگ که شدی به دردت می‌خوره. کوه محل نیایش پيغمبرا بوده.».

محمدعلی مجد همرزم شهید


[1] - آن وقتها حتی توی شهر خانمها در خانه به کمک مامای محلی زایمان می‌کردند.

[2] - يك ريال

1- حجت الاسلام علي معلي كه پنج سال در زمان طاغوت زنداني سياسي بود. عضو هیئت تحریریه‌ي روزنامه کیهان

2- شهيد حجت الاسلام سيدحسن شاهچراغي، نماینده‌ي دوره‌ي اول و دوم دامغان در مجلس شورای اسلامی بود كه به همراه شهيد محلاتي و تعدادي از نمايندگان مجلس شوراي اسلامي در حين عمليات والفجر8 براي بازديد از جبهه عازم خوزستان بودند و هواپيماي آنها در خوزستان مورد اصابت راكت هواپيماهاي جنگي عراق قرار گرفت و همگي به شهادت رسيدند.



برگرفته از کتاب براکم به نویسندگی محمد مهدی عبدالله زاده با موضوع خاطرات شهید حسین مجد منتشر شده توسط نشر شاهد - بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان ( لازم به ذکر است تمامی افراد در عکس شهید شده اند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده