خاطرات شفاهی شهدای گمنام (7)
سه‌شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۳۰
در فتح المبین به سختی مجروح شد. منتقل شد به بیمارستانی در تهران. وقتی حالش بهتر شد قصد بازگشت به جبهه داشت. اما هیچ پولی همراهش نبود. اما می دانست چه کند!
سیره جهادی و اخلاقی شهید مصطفی ردانی پور

در فتح المبین به سختی مجروح شد. منتقل شد به بیمارستانی در تهران. وقتی حالش بهتر شد قصد بازگشت به جبهه داشت. اما هیچ پولی همراهش نبود. اما می دانست چه کند!

عصر جمعه بود. مشغول دعای فرج شد. از خود آقا تقاضای کمک کرد. بعد از نماز جمعه جمعیتی برای ملاقات با جانبازان به بیمارستان آمدند. سیدی از جمع خارج شد و به سراغ مصطفی آمد. یک کتاب دعا به او هدیه داد و رفت!

در میان صفحات کتاب چند اسکناس بود. این پول هزینه کرایه و شام او را تامین کرد. به جبهه که رسید این پول تمام شد!

برای بچه ها مداحی می کرد. صحبت می کرد. کلام او بسیار موثر بود. سخنرانی او قبل از عملیات بیت المقدس آنچنان گیرا بود که بچه ها برگه های مرخصی را پاره کرد و ماندند. اولین گروهی که وارد خرمشهر شد نیروهای تحت امر او بودند.

مصطفی فرمانده سپاه سوم صاحب الزمان (عج) بود. پنج تیپ و لشگر را فرماندهی می کرد. لشگرهای 25 کربلا، 17 علی ابن ابی طالب علیه السلام 10 سیدالشهدا علیه السلام 8 نجف و 14 امام حسین علیه السلام تحت امر او بودند.

از او خواسته بودند مسئولیت نیروی زمینی سپاه را به عهده بگیرد. اما قبول نکرد.

بعد از عملیات رمضان همه مسئولیت ها را تحویل داد! چه شده بود نمی دانیم! می گفت تا حالا تکلیف بود مسئول باشم. اما حالا می خواهم بسیجی باشم.

برگشت اصفهان. آماده شد برای ازدواج. می خواست همسرش از سادات باشد.

به خاطر علاقه به حضرت زهرا علیه السلام برای همین با همسر یکی از شهدا که از سادات بود ازدواج کرد.

برای ازدواج یک کارت را برد قم. به نیابت از حضرت زهرا علیه السلام انداخت داخل ضریح حضرت معصومه علیه السلام.

فردای عروسی در خواب دیده بود که حضرت زهرا علیه السلام و چندین بانوی بزرگوار در مراسم او شرکت کردند.

مجلس عروسی در خواب دیده بود که حضرت زهرا علیه السلام و چندین بانوی بزرگوار در مراسم او شرکت کردند.

مجلس عروسی او بسیار ساده و باصفا بود. همه شاد و خوشحال بودند.در پایان مراسم خیلی با جدیت گفت.

فکر نکنید من با ازدواج به دنیا چسبیده ام. ازدواج وظیفه ای بود. جبهه و جهاد هم وظیفه دیگری است.

سه روز بعد از ازدواج راهی شد. مرحله بعدی عملیات والفجر 2 در حال انجام بود. با گردان یا زهرا علیه السلام به جلو رفت. پیکر بچه هایی که بر روی تپه برهانی مانده بود به عقب منتقل کرد.

مصطفی ردانی پور با سمت یک بسیجی به عملیات آمدو همانجا مشغول مبارزه شد.

قبل از عملیات به برادرش گفت: می خواهم جایی بمانم که نه دست شما به من برسد نه دست دشمنان!

روز نیمه مرداد 62 روز معراج مصطفی بود. پیکرش همانجا ماند. روی تپه برهانی در ارتفاعات پیرانشهر.

مدتی بعد نیروها عملیات دیگری کردند، پیکر ده ها شهید به عقب منتقل شد. ده سال بعد بچه های تفحص پیکر شهید را از ارتفاعات پیرانشهر به عقب منتقل کردند.

به همه سپرده بودیم اگر همراه شهیدی انگشتر عقیق درشتی پیدا کردید خبر دهید. اما خبری از مصطفی نبود.

برای مصطفی این فرمانده بزرگ جنگ کسی مراسم نگرفت. اصلاً خبر شهادتش را کسی نگفت.

شاید فکر می کردند جنازه اش به دست دشمن افتاده. شاید فکر می کردند اسیر شده.

اماگویی گمنامی صفتی است که همه عاشقان حضرت زهرا علیه السلام به آن آراسته اند.


راوی: برادر شهید و کتاب یادگاران

منبع: شهید گمنام/ 72 روایت از شهدای گمنام و جاوید الاثر/گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی/ 1393

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده