با لهجه ی شیرین زابلی گفت: من از زابل آمده ام که اسلحه ی پسرم را بردارم تا به زمین نماند و من می خواهم انتقام خون فرزندم را از دشمن بگیرم.
پیر مرد خوش سیما، مومن و خوش برخوردی در گردان ما بود که پدر شهید و اهل زابل بود.به او گفتم: آقای طباطبایی شما پدر شهید هستید و حضور شما در جبهه ضرورت ندارد، اگر حاج قاسم متوجه بشود مرا زیر سوال خواهد برد. 
بعد از صحبت های من، کم کم رنگ چهره اش تغییر کرد و حالت غضب بر وی مستولی شد. پرسیدم:ناراحت شدی؟
با لهجه ی شیرین زابلی گفت: بله که ناراحت شدم. من از زابل آمده ام که اسلحه ی پسرم را بردارم تا به زمین نماند. من می خواهم انتقام خون فرزندم را از دشمن بگیرم. مگر شما نمی گوئید اگر پرچمی از دست سرداری افتاد، یک نفر دیگر باید آن را بردارد. من دیگر خجالت می کشم به زابل برگردم.

راوی: ابراهیم شهریاری( از رزمندگان دوران دفاع مقدس)
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده