شهدای امروز بیست و چهارم آذرماه
گفتم هر وقت که آمدي ديگر زنگ نزن و با اين کليد باز کن، شب علي اصغر به خوابم آمد و بالباس ارتشي که به تن داشت و گفت: مادر کليد من کجاست که اينجا گذاشته بودم و داخل جيبم بود و سراغ کليدش را آن شب در خواب از من مي گرفت.
بسم الله الرحمن الرحيم
خاطراتي از شهيد علي اصغر رجبي از زبان مادر شهید                                                                          
بعد از شهادت علي اصغر ما او را به شهر خودمان جهت دفن انتقال داديم و  در آنجا دفن کرديم. بعد از مدتي عده اي از شاگردان علي اصغر ازتهران براي شرکت در مراسم علي اصغر به همدان آمده بودند. موقع برگشتن يکي از شاگردان علي اصغر به مسئولان خود گفت که مي خواهد بيشتر در آنجا بماند چون علاقه خاصي به علي اصغر داشت و مسئول آن شاگرد راضي نمي شد و به او مي گفت: ما مسئوليت تو را بر عهده گرفته ايم و به اينجا آورده ايم، خانواده ات نگران مي شوند و به هرحال آن پسر هر طوري بود در منزل ما مخفي شد و با آنها نرفت. در راه که مسئول گروه متوجه شده بود و به مدير خبر داده بود که يکي از شاگردان در منزل شهيد به خواست خود مانده و آن پسر چند روزي را در منزل ما ماند و به علد شدت علاقه اي که داشت نمي خواست برود تا اين که بالاخره راضي شد و برگشت. علي اصغر سه سال کنکور داد و قبول نمي شد تا اينکه اوايل جنگ تحميلي بود که در يکي از دانشگاه هاي تهران قبول شد و به همين جهت به تهران آمدو من هم چون وابستگي خاصي به فرزندانم داشتم نتوانستم دوري اش راتحمل کنم و با او به تهران آمدم. البته علي اصغر راضي نبود من هم به تهران بيايم به من مي گفت: مادرجان ما دراينجا خوابگاه داريم و به ما خوابگاه و جا مي دهند و اما با  اين حال من دلم نيامد، تنهايش بگذارم و بالاخره با او به تهران آمدم و چندي نگذشته بود که هم زمان جنگ تحميلي نيز آغاز شد و علي اصغر هم طاقت نياورده و عازم جبهه شد و حدود يک سال رادر جبهه گذراند و بالاخره شهيد شد و در حالي که نتوانست با وجود علاقه اي که به  درس و دانشگاه داشت، ادامه دهد و به علاقه ي مهم ترش يعني شهادت رسيد و از طرف آموزش و پرورش که به ديدن ما آمده بودند به علي اصغر ليسانس افتخاري اهدا کردند. علي اصغر خيلي  دلسوز و مهربان بود و علي الخصوص با بچه ها و باهرکس به ميزان سن او رفتارمي کرد. علي اصغر مقطع راهنمايي راتدريس مي کرد اگر گاهي مجبور مي شد شاگردانش را تنبيه کند يعني اگر شاگردانش کاري کرده بوند که او مجبور به تنبيه آنان مي شد خيلي زود از دلشان در مي آورد. سر برج که حقوق مي گرفت سر هفته همه ي پولهايش تمام مي شد و همه را خرج مي کرد. البته نه براي خودش بلکه همه را در راه کمک به ديگران و محتاجان خرج مي کرد. حتي دوستش به او مي گفت: تو نه ماه کار کرده بودي و وقتي از تو سراغ پول مي گيريم خبري از پول نيست و اين همه پول را چه مي کني و چگونه خرج مي کني. در زمان حياتش يک ويترين کوچکي داشت که کتابهايش را داخل آن گذاشته بود و علاقه ي  خاصي به کتاب ها و خواندن آن ها داشت. بعد از شهادتش مقداري از آن ها را به سيدي که به منزل ما مي آمد دادم تا براي استفاده در دانشگاه ببرد و مقداري از آن ها را هم به بچه ي خواهرش دادم. شب به خوابم آمد و گفت: مادر کتاب هاي مرا چه کار کردي؟ به او گفتم دادم به حميد بچه ي خواهرت گفت چرا دادي؟ و اين به خاطر علاقه خاص او به کتاب هايش بود. تغريباً هر کاري که انجام مي دهم انگار که به او آگاه مي شود و شب به خوابم مي آيد. يک کليد داشت که در زمان قبل از شهادتش به اسم او بود و خودش استفاده مي کرد. بعد از شهادتش اين کليد دست خودم بود که يک روز اين کليد را دادم به يکي از افرادي که به منزل ما زياد مي آمد  تا هروقت آمد ديگر زنگ نزند و راحت در را باز کند و گفتم هر وقت که آمدي ديگر زنگ نزن و با اين کليد باز کن، شب علي اصغر به خوابم آمد و بالباس ارتشي که به تن داشت و گفت: مادر کليد من کجاست که اينجا گذاشته بودم و داخل جيبم بود و سراغ کليدش را آن شب در خواب از من مي گرفت.                                                                                             
منبع:مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده