يکشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۴۱
شهید جلیل جلیل زاده فرزند محمد در سال 1344 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود. او در تاریخ 26/9/60 در جبهه بستان بر اثر اصابت ترکش مزدوران بعثی به مقام شامخ شهادت نائل و به وصال حق شتافت.

عنوان خاطره: اردو

بعد از انقلاب هم عضو بسیج شد و با دوستانش برای جهاد ثبت نام کرده بود. آنوقت­ها حاج عباس حسینی و بقیه بچه­های جهاد برای کار کردن به مناطق مختلف می­رفتند. سید جلیل به ایشان می­گفت شما در میدان منتظر من باشید من رأس ساعت خودم را به شما می­رسانم. همیشه هم خودش سر ساعت می­رساند. دوست نداشت دیگران را معطل نگه بدارد. بعد هم عصرها به قم باز می­گشت. آقای حسینی و دیگران به جلیل می­گفتند شما با ما نیایید. هوا گرم است و شما کم سن و سال هستید. یک وقت مریض می­شوی ولی ایشان قبول نمی­کرد و باز هم همراهشان می­رفت.

ـ رضایت

یک روز صبح دیدم از طرف مسجد محل به درب منزل آمدند وقتی علت را جویا شدم گفتند آمده­اند ببینند ما به عنوان خانواده جلیل راضی هستیم تا  ایشان به جبهه برود با وجودی که سن ایشان کم است؟ ما هم که از علاقه ایشان به جنگ و جبهه خبر داشتیم رضایت دادیم. آن بنده خدا گفت پس به سید بگویید فردا به مسجد بیاید. همان روز وقتی جلیل به خانه آمد جریان را به ایشان گفتم. سید بدون خوردن حتی یک لقمه غذا به مسجد رفت. وقتی آمد با خوشحالی گفت که تا 2 روز دیگر به منطقه می­روند.

ـ صبر مادر. مقام فرزند

از خانم بنی حسینی (مادر شهید) پرسیده شد آیا خوابی را در زمان شهادت ایشان دیده­اید تا برایمان تعریف کنید؟ ایشان گفتند خیر من خوابی ندیده­ام. ولی یکی از اقوام در اوایلی که سید شهید شده بود در خواب می­بیند که جلیل در گلدسته­های مدینه النبی مشغول گفتن اذان است. وقتی از ایشان جویای حالش می­شود در جواب می­گوید: زمانی که خبر شهادت مرا برای مادرم آوردند ایشان در غم من صبر کرد و گریه نکرد خدا نیز به واسطه صبر مادرم این مقام را به من داد.

ـ خصوصیات

ایشان فردی بودند بسیار خوب و مهربان. آنقدر خوب و دارای ویژگی­های منحصر به فرد که از سن و سال ایشان نمی­شد انتظار داشت. خیلی هم بچه مظلوم و آرامی بود. برعکس هم سالانش که در این سنین به اقتضای سنشان آرام و قرار ندارند. به نماز خواندن و حتی روزه گرفتن اهمیت خاصی داشت و علاقه وافری از خود نشان می­داد. در خانه به همه احترام می­گذاشت. در خارج از منزل هم ایشان همین رفتار را با دیگران داشت. با وجودی که سنش کم بوده ولی اگر می­دید کسی به کمک نیاز دارد از کمک کردن به ایشان دریغ نداشت.

ـ ثواب روزه

یادم هست وقتی ایشان فقط 13 سال داشت تمام روزه­های ماه رمضانش را گرفت و بعد ثواب اینکار خود را به روح خانمی که سالها بود در منزل ما آمد و رفت داشت و مدتی هم بود فوت کرده بود هدیه کرد. همه می­گفتند آخر یک بچه 13 ساله که نمی­تواند اینکار را بکند ولی من و پدر ایشان می­دانستیم که سید جلیل تمام روزه­هایش را بدون مشکل گرفته. پس ایشان را تشویق کردیم.

ـ زمستان گرم

یک بار هم ایشان وقتی که درب مغازه منبت کاری مشغول به کار بوده یک نفر سید به استاد سید جلیل سفارش ساخت یک کرسی برای استفاده در زمستان را می­دهد. وقتی که مبلغ این وسیله را می­پرسد استاد کار در جواب می­گوید: فلان قیمت. ولی سید اعلام می­کند که این پول را ندارد و منصرف می­شود. ولی سید جلیل به استادش می­گوید: شما این مبلغ را در ماه از حقوقی که به من می­دهید کم بکنید و این کرسی را برای آن فرد بسازید تا بتواند در زمستان از آن استفاده بکند.

ـ درس، کار

خیلی بچه شجاع و نترسی بود. به درس خواندن همان قدر علاقه داشت که به کار کردن. روزها به سر کار می­رفت و شب­ها که می­شد درس می­خواند. اهل آزار و اذیت هیچ کس نبود. حتی در میان هم سالان خودش هم دوست نداشت دعوایی بکند.

ـ دلی نترس

در آن دوران سن کمی داشت. اما به اندازه آدم­های بزرگ و با تجربه دلی داشت نترس. همیشه یا در تظاهرات بود یا در فکر پخش اعلامیه و عکس­های امام و شعار دادن بر ضد شاه. یک بار به من خبر دادند که سید جلیل را کماندوها گرفته­اند. وقتی به پاسگاه رفته و از ایشان خواستیم تا آزادش کنند ایشان جواب دادند: پسر شما مدت­هاست که ما را آزار می­دهد. یا مشغول شعار دادن است یا در حال سنگ اندازی به سمت ما. ما الآن 1 هفته است که مواظب پسرتان هستیم و امروز از روی رنگ لباسش که نشانه بوده دستگیرش کرده­ایم. آن هم در کوچه­ای که کماندوها آن را بسته بودند. خلاصه هر چه کردیم راضی نشدند آزادش بکنند. شب که پدر سید آمد به پاسگاه رفت و با کلی مکافات آنها راضی به آزادی سید کرد. از پدرش امضاء گرفتند و او را آزاد کردند. ولی فردا صبح دوباره سید جلیل بود و تظاهرات و سنگ پرانی به کماندوها.

ـ هدف

به ایشان می­گفتم: جلیل جان، مگر دیروز نگفتی در پاسگاه شما را اذیت کرده­اند. مگر دیشب که آمدی از ضربات نوک کفشهایی که به ران پایت زده بودند ناله نمی­کردی پس چرا دوباره به دنبال همان کارها می­روی؟ و ایشان با لحنی مهربان که ویژه خودش بود به من جواب داد: مادر جان اینها که چیزی نیست. آنقدر آدم هست که در زندان­ها سختی و شکنجه را تحمل می­کند و دست از هدفش برنمی­دارد. چند سیلی و کمی کتک که دیگر حساب نمی­شود من ترسی از این چیزها ندارم.

ـ مقام پدر

اصلاً انگار به قولی سرش برای دردسر درد می­کرد. یکبار به خانه آمد و در حالی که یک شب یک بغل کاغذ با خودش آورده بود. پدرش از ایشان پرسید اینها چیست؟ سید گفت: اعلامیه آقاست. پدرش که بنده خدا تا به حال اینقدر اعلامیه را یکجا ندیده بود شروع به توبیخ سید کرد. جلیل هم به احترام پدرش اعلامیه­ها را از خانه خارج کرده و به پشت خانه که آنوقت­ها یک باغ بود برد و همه را زیر شاخه و برگ درختان مخفی کرد. وقتی که پدرش برای کار از خانه خارج شد به باغ رفت و اعلامیه­ها را دوباره به خانه آورد و میان دوستانش پخش کرد.

                                                                                راوی: مادر شهید (خانم بنی حسینی)

 

منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده