شهدای هفدهم آذرماه
شهید حمید رشیدی فرزند نعمت اله هجدهم بهمن ماه سال یکهزار و سیصد و چهل در شهر تهران دیده به جهان گشود و در هفدهم آذر ماه سال 1360 به فیض شهادت نائل آمد و اکنون پیکر پاک شهید در قطعه 24 بهشت زهرا (س) آرمیده است.

شبی که می­خواست به جبهه رود.

به نقل از برادر شهید: شبی که صبح آن روز به جبهه اعزام شده بود نماز شب را خواند و با خدای خودش چنین عهد کرد که خداوندا رضایم برضایت ولی از تو می­خواهم که مرا یا سالم برگردانی و یا جابجا به شهادت برسانی خدایا از تو می­خواهم که مرا ناقص بر نگردانی چون می ترسم نتوانم طاقت بیاورم و خدائی نکرده ناشکری کنم وبعد از آن بدون اینکه به پدر و مادر و خواهرانش بگوید صبح آن روز به اهواز رفت و بعد از رفتن او من به خانواده­ام اطلاع دادم و خداوند هم خواسته او را بر آورده کرد بطوریکه هم سنگرانش می­گفتند تا حتی خودش هم متوجه رفتنش نشده بود زیرا با خوردن ترکش بلافاصله بشهادت رسیده بود.

دو روز بعداز شهادت یکی از اقوام او را در خواب دیده بود که در یک باغ بزرگ نشسته است از حمید سوال می­کند حمیدجان این باغ را کی خریده­ای می­گوید خودم هم نمی­دانم دیروز این باغ را به من دادن حمید پسر فداکار و با گذشت و مهربان دوست داشتنی بود غم مردم را حس می­کرد یکی از صفات بارز او کمک به تهیدستان و یتیمان بود با دوستانش به حلبی آباد می­رفت هیچ وقت یک نوع غذا بیشتر نمی­خورد و لباس نو به تن نمی­کرد تا حتی لباسهای نو خود را ابتدا می­شست وبعد می­پوشید مادر حمید می­گوید در مراسم سومیی روز شهادت حمید دیدم خانمی با یک پسر بچه وارد مسجد شد و شدیداً گریه می کرد پیش من آمد و بعد از گفتن تسلیت نگاهی بمن کرد و گفت خانم رشیدی می دانم شما جگر گوشه خود را از دست داده­ای ولی من هم دوباره نان آور خانه ام را از دست داده ام با آنکه حمید آقا را شخصاً نمی شناسم تازه آنجا من متوجه شدم که حمید تمام حقوقی را که از خدمت سربازی دریافت می کرد صرف این خانواده بی سرپرست می کرده و از جبهه مستقیماً برای آنها می­فرستاده است در مراسم ختم معلم عربی او سخنرانی می­کرد دقیقاً جلمه­ای را که بیان کرد چنین بود هنوز پدر و مادر و خانواده حمید هم او را نشناخته­اند آنقدر کنجکاو و دقیق بود که هروقت وارد کلاس درس می­شد من بفکر فرو می­رفتم که باز چگونه و چطور می­خواهم به سوالات او پاسخ دهم پدرم که خداوند قرین رحمتش کند یک روز به حمید گفت حمید جان من در ارتش آشنا دارم می­خواهی سفارش کنم که شما را در دفتر نگه دارند و به جبهه اعزام نشوی با قیافه پاک و معصوم خود خندید و گفت پدرجان چطور از دلت می­آید پسر یک پیرزنی که با یتیمی وسختی و بی پولی فرزندش را بزرگ کرده به جبهه برود و کشته شود وشما که دارای سه پسر هستی راضی نشوی من به جبهه بروم پدرجان هرچه خدا بخواهد همان می­شود اگر بنا باشد من با رفتن به جبهه شهید شوم اگر به جبهه هم نروم در همین لحظه­ای که عمرم تمام شده کشته می­شوم واین جمله را گفت و رفت توکلت علی الله وقتی برگشت به پدرم گفت می خواهم جمله­ای را برایت نقل و قول کنم و شعری برایت بخوانم و چنین گفت.

باز اگر دین محمد (ص) با کشته شدن من استوارتر می­گردد پس ای شمشیرها مرا در برگیرید. و شعری را که خواند این بود.

ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم      هیچ نه معلوم گشت که من کیستم

موج زخودرفته­ ای نیز خرامیدو گفت     هستم اگر میروم گر نروم نیستم

که پدرم همین شعر را روی سنگ قبرش نوشته است.

از زبان مادر شهید: بار آخر که حمید از جبهه آمده بود اواخر آبانماه بود هوا کم کم سرد میشد من یک چراغ خوراک پزی داشتم آنرا تمیز کرده و روشن کردم تا کمی خانه گرم شود چون آنزمان نفت کم بود هنوز زود بود بخاری روشن کنیم پرسیدم حمیدجان جبهه هم هوا سرد شده گفت کمی از روی سادگی گفتم پس می­خواهی این چراغ را تو ببر لبخندی زد و گفت مامان یک دست هم لحاف و تشک برایم بگذارید با دوستش رفت بیرون وقتی برگشت گفت مامان چراغ را می خواهم گفتم باشه مادر هرچی می خواهی ببر گفت برای خودم نه برای یک خانواده بی سرپرست (غیر از دوستش بود) یک اطاق کوچک اجاره کرده­ایم وسایل کم دارد باشد برویم منزل خاله بعد رفتیم منزل خاله­اش گفت خاله پاشو این همه رختخواب برای چی جمع کرده­ای چند تا پتو بده لازم دارم خواهرم هم پاشد و چند تا پتو و وسایل دیگر داد مقداری پول و چراغ و وسایل دیگری هم از خانه برداشت و رفت وقتی برگشت زد به پشت من وگفت مامان انشاءالله همیشه خانه ات گرم باشد چون بچه یتیمی را خانه اش را گرم کردی من هیچ وقت حمید را آنقدر خوشحال ندیده بودم افتخار می کنم بیشتر افتخارم بخاطر این است که او عاشق امام حسین (ع) بود و مانند امام حسین (ع) به شهادت رسید.

از زبان خواهر شهید:وقتی حمید شهید شد من در شهرستان تبریز زندگی می­کردم بعد از پایان مراسم من به تبریز برگشتم اولین پنجشنبه بود که من در تهران نبودم نزدیک غروب به خانواده­ام تلفن کردم تا حالشان را بپرسم مادرم گفت منیژه ما رفته بودیم خانه حمید (بهشت زهرا) به شنیدن این جمله خیلی ناراحت شدم موقع نماز مغرب بود رفتم اطاق بعداز نماز با حمید حرف زدم گریه کردم سوره یس را خواندم گفتم حمیدجان تو که می­دانستی خواهرت در غربت است و نمی­تواند زود به زود سر مزارت بیاد چرا بامن اینطور کردی خلاصه خیلی ناله زدم چون هم غربت و هم داغ برادر آنهم این چنین برادری خیلی خیلی برایم مشکل بود بیاد حضرت زینب (س) افتادم و کم کم آرام شدم شب خوابیدم باور کنید نمی­توانم بگویم خواب خواب بودم دیدم حمید آمد بالای سرم نشست و گفت چرا آنقدر گریه می­کنی اگر تو نمی­توانی بیائی خوب هروقت خواستی من می­آیم نمی­خواستم بیدار شوم چون می­ترسیدم حمید برود با همان حال کمی با حمید حرف زدم مرا دلداری داد و رفت ازاین خوابها خیلی دیده­ام ولی یکی دیگر از آنها واقعاً جالب است و تغییری زیادی در زندگی من داد می­نویسم روزی در بهشت زهرا من خیلی بی­تابی کردم دختر دائی­ام بمن گفت پاشو برویم انشاءالله که حمید با حضرت علی اکبر (ع) هم نشین است در راه موقع آمدن با خدای خود صحبت کردم گفتم خدایا اگر حمید باحضرت علی اکبر هم نشین است من خواب ببینم تا دلم آرام شود شب بخواب رفتم خدا شاهد است دیدم در یک محوطه بزرگ سه تا سکو مانند سکوی ورزشکاران است در قسمت وسط که بلندی بود جوانی بسیار زیبا نشسته بود در سمت راست حمید و در سمت چپ یک جوان دیگر که نشناختم من وارد آنجا که شدم بلافاصله حمید از جا پاشد و دستش را بطرف من دراز کرد و گفت منیژه ببین این من و این هم حضرت علی اکبر (ع) دیگر آنقدر گریه نکن من از آنروز خیلی دلم آرام شد وسعی کردم که راهش را ادامه دهم و این کار را از همان کلاسهای درسی خودم شروع کردم و بچه­های بی بضاعت و یتیم را شناسائی کرده و به منزل آنها رفتم واکنون هم با کمک خدا و یاری دوستان کارهای خیرخود را ادامه می­دهیم.

از زبان هم سنگرش: روز 17 آذر حمید مرخصی ساعتی داشت تا به اهواز رود ولی یکی از همسنگرها به او گفت می­شود بجای شما من به اهواز بروم او گفت اشکالی ندارد ولی به منزل ما هم تلفن کن چون بعداز حمله از من خبری ندارند و بگو حمید سالم است دوستش بجای حمید به اهواز می­آید و به منزل حمید هم تلفن می­زند گویا باخواهر کوچکش صحبت کرده و می­گوید نگران حمید نباشید الحمدالله حالش خوب است و خانواده او که بعد از حمله خبری از او نداشتن خوشحال می­شوند ولی وقتی دوستش برمی­گردد می­بیند حمید شهید شده است دو تا دیگر از همسنگران مجروح و یکی سالم مانده است و آخرین جمله­ای که فرمانده او نوشته و بروری سینه­اش گذاشته بود این بود حمید رشیدی رشیدترین و شجاع ترین سرباز من بود.

روحش شاد و یادش گرامی و بالاخره انالله وانا الیه راجعون


انتهای پیام/

منبع : مرکز اسناد ایثارگران تهران بزرگ

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده