به مناسبت روز دانشجو؛
سه‌شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۰۲
در یادواره روز دانشجو امروز یادی می کنیم از شهید غلام عباس کمیلی دانشجوی رشته پزشکی که با شروع انقلاب اسلامی به ایران برگشت و قطره ای از این دریای خروشان شد باید دید که این دریا چه قطره های بزرگ و درخشانی را در خود جای داده است


خاطراتی از شهید غلام عباس کمیلی

پسر خان

به او میگفتند پسر خان.خانواده متمولی داشت.هرچه میخواست پدرش در اختیارش میگذاشت،البته اگر میخواست،اما نخواست.

با اینکه وضع مالی شان عالی بود اما هیچ وقت خودش را برتر نمیدانست.

ترجیح میداد با مستضعفین نشست و برخاست کند.تواضعی که داشت مثال زدنی بود.

جلسه ای که پابرجاست

اگر کسی در شرایط او بزرگ میشد،آن هم قبل از انقلاب،معلوم نبود چه از آب در می آمد.

اما او آنقدر به نماز و روزه اهمیت میداد که حد نداشت.

با افینی های مقیم مشهد جلسه براه انداخت که بعد ها به نام خود شهید کمیلی تغییر اسم داد،جلسه ای که هنوز هم پا برجاست.

ناجی

بعد از اتمام دوران دبیرستان برای ادامه تحصیل در رشته پزشکی راهی فیلیپین میشود.

آنجا هم که می رود یک جا نمی نشیند.عده ای را متحد و شروع به فعالیت های مذهبی میکند.

چند بار هم تهدید به اخراجش می کنند، اما او خستگی ناپذیر است.

صدای انقلاب را که میشنود، درس را رها می کند و برمیگردد ایران، تا تقدیر او را ناجی عده ای دیگر قرار دهد.

پول حلال

وقتی آمد مشهد ، اصرار میکرد با من بیاید صافکاری.

احتیاجی به پول نداشت، گر از پدرش کمک میخواست همه چیز را به پایش می ریخت.

می گفت پول حلال تمام جنبه های زندگی را تحت تاثیر قرار می دهد.

با اینکه کار میکرد، کمتر وقتی بود که پول ته جیبش می ماند.با پول کمش کارهایی می کرد که شاید کسی با پول زیادش نتواند انجام دهد.

رئیس،مدیر،دکتر.....پاسدار

می توانست بع از برگشتن از فیلیپین مدیر موسسه یا نهادی بشود و یک زندگی ساده کارمندی راه بیاندازد.با سطح تحصیلاتی که داشت هر جا می خواست برود، نه نمی گفتند، اما او تافته جدا بافته ای بود از کسانی که تا آن موقع از فرنگ بر می گشتند.

پدرش با رفتن او به سپاه مخالف بود، نه اینکه بگوید آنجا بد است، فقط میگفت جای بهتری می توانی بروی، اما...

رفت و شد جزو مسئولین سپاه بیرجند.

کتابخانه

از فیلیپین که آمد چند کار رااول انجام داد؛ یکی از آنها راه اندازی کتابخانه در روستا بود.

با کتابهای خودش، داخل مسجد قدیم روستا کتابخانه راه انداخت.

آن زمان کسی درکش نمی کرد، کتابخانه ساختن کمیلی اصلا برای مردم روستا توجیه نداشت.

می گفتند: حالا که کتابخانه را ساختی، چه کسی میخواهد کتاب بخواند؟

کسی آن موقع او را درک نمی کرد، این بزرگترین مشکل شهید بود.

پدر...

مدتی که در بیرجند درس میخواند هر پولی که پدرش برای خرج تحصیلش می فرستاد، برای کمک به محرومین استفاده می کرد. این مال قبل از انقلاب بود. بعد از انقلاب هم چند نفر را تحت تکفل داشت. بعدها فهمیدند حقوق سپاهش را هم در همین راه خرج می کرد.

مرد قدرتمند زمان ما

درباره حجاب رایج بین مردم صحبت می کردیم.

رو کردم به شهید و گفتم: همسایه ما هم که دیگه روسری شو برداشته، دیدیش؟

کمیلی حرفی زد که که آن زمان نفهمیدم. حرفم که تمام شد، کمی فکر کرد و گفت: نه،ندیدم و قدرت دیدن و گناه کردن را ندارم.

خاطراتی از شهید غلام عباس کمیلی

تواضع

بزرگی اش به تصویر کشیدنی نیست. برای تواضعش بزرگ شده بود.

حاجی کمیلی میخواست که غلامعباس موقعیت اجتماعی بالایی داشته باشد.

اما خود شهید عمدا خودش را کوچک می کرد،نه اینکه خودش را خوار کند،آنقدر تواضع

میکرد که این طور به نظر میرسید.

آدرس اشتباهی که درست بود

بیشتر از ده روز بود که دنبال یک آدرس میگشتم.

باید 300 تومانی را که داده بود به همان آدرس می رساندم.هر چه بیشتر میگشتم کمتر پیدا میکردم.

نا امید شدم. بعد از چند روز، یکی از دوستانمان را دیدم و داستان را برایش شرح دادم؛ او هم انگار که داستان تکراریست گفت: ببین،کمیلی میخواسته به خودت کمک کنه اما گفته شاید رودربایستی کنی،برا همین این کارو کرده که پول دست خودت بمونه.

دعایش کردم،اوضاع مالی ام آن زمان اصلا خوب نبود.


شاهزاده فقیر

هر جا می رفت به قول قدیمی ها، حلوا حلوایش می کردند.اما او بزرگتر از این بود که بخاطر غذا و جای خوب خانذه کسی رفت و آمد کند.

ایامی بود که هر روز پنیر می خوردیم، نمی دانم چرا کمیلی همه جا را رها کرده بود و مقیم منزل ما شده بود.

می دانست اگر به افین برگردد، خانه ای مثل قصر در اختیارش میگذارند اما بخاطر آرمان و عقایدش نرفت و زیر زمین با موکت را به آنها ترجیح داد.


ساده زیستی

شهید کمیلی موقعی که در بیرجند درس می خواند با تعدادی از بچه ها و دوستانی که وضعیت مالی آنان خوب نبود زندگی می کرد. با این که وضعیت مالی خانواده ایشان خوب بود و هر چه می خواست پدرش برای او می فرستاد ولی او همیشه لباسهای کهنه می پوشید و خود را با دوستانش همرنگمی کرد و اگر پول یا وسایل خوبی داشت به دیگران می بخشید و تا پایان عمر با برکتش ساده زیستی را ترجیح می داد.

محمد حسین کمالی ( دوست شهید)


بی اعتنایی به پست و مقام

در همان روزهای بعد از پیروزی انقلاب که ایشان به عضویت سپاه پاسداران درآمده بودند به ایشان پیشنهاد شده بود که پست فرمانداری قائن را بپذیرند ولی ایشان قبول نکرده بود.

بنده در یک جمع خصوصی به ایشان گفتم:« چرا فرمانداری قائن را قبول نکردید؟» ایشان خیلی ناراحت شد و گفت:« من لباس سبز سپاه را بر هر پستی ترجیح می دهم.»

آصف رضایی ( دوست شهید )


50ريالی

روزی با شهید در خیابان قدم می زدیم. شهید دست در جیبش کرد و 50 ريالی داخل جیبش را درآورد، خودکاری خرید و گفت:« این هم بقیه مال دنیا.»

احمد یوسفی (دوست شهید)


چرا مسئولین در خوابند

همواره به ما می گفت:« چرا مسئولین که قدرت اجرائی دارند، به وضع مردم و مستضعفین جامعه رسیدگی نمی کنند. چرا آنها باید در خواب باشند و آنگاه مردم جامعه ما در بدترین وضعیت زندگی کنند.»

محمدعلی خالقی ( همرزم شهید)


خستگی ناپذیر

ایشان شبها بیدار می ماند و صبح هنگام، زمانی که با بچه های دیگر از خواب برمی خواستیم، شهید را در حالی که جارو در یک دست و شیلنگ آب در دست دیگر و مشغول نظافت بود، می دیدم. برای اولین باری بود که می دیدم یک فرمانده اینگونه عمل می کند.

محمدعلی خالقی ( همرزم شهید)


کلام آخر

در زمان اعزام به جبهه گفت:« در رفتنم بازگشتی نیست و اگر برگشتم بدانید به هدفم نرسیده ام.»

احمد یوسفی ( دوست شهید)


کمک به یتیمان

بعد از شهادت شهید کمیلی، یک روز دوتا بچه نوجوان به سپاه بیرجند مراجعه کرده و اظهار می دارند که یکی از پرسنل شما هر ماه برای ما مقداری پول، غذا، پوشاک و لوازم التحریر مورد نیازمان را می آورد. ولی حالا مدت یک ماه شده که از ایشان خبری نشده است.

آن دو نوجوان را آوردند خدمت سردار ناصری، سردار ناصری از آن دو پرسید:« چه کسی برای شما کمک می آورد؟» گفتند:« چیز زیادی نمی دانیم، فقط می دانیم نامش کمیلی بود. ایشان آخر هر برج تمام نیازمندیهای ما را می آورد و مقداری پول هم به ما می داد.»

شهید ناصری دستور داد عکس شهید کمیلی را آوردند، تا بچه ها چشمشان به عکس افتاد، از جا بلند شده و گفتند:« خودشه. همین آقا بود که برای ما کمک می آورد.»

شهید ناصری بلند شد و از پنجره به بیرون محوطه نگاه می کرد. در حالی که قطرات اشک از چشمانش سرازیر بود زیر لب این جملات را زمزمه می کرد« خدا رحمت کند کمیلی را که واقعا علی وار زندگی کرد.»

بچه ها به عکس شهید کمیلی و آقای ناصری نگاه می کردند و چون متوجه شدند انگار اتفاقی افتاده با تعجب پرسیدند:« مگر چه شده است؟»

شهید ناصری گفت:« بچه های عزیز، آن کس که به شما کمک می کرده اینک در جوار حق آرمیده است. بچه ها از این خبر بسیار ناراحت شدند و گفتند:« ای وای دو مرتبه یتیم شدیم.»

بعد از این جریان معلوم شد آن دو بچه یتیم بوده اند که شهید کمیلی مدتها سرپرستی آنها را بر عهده داشته و مخارج زندگی آنان را تامین می کرده است.

از آن تاریخ به بعد شهید ناصری سرپرستی آن خواهر و برادر را بر عهده گرفت تا این که ازدواج کرده و سر و سامان گرفتند.

آصف رضایی ( دوست شهید)

انتهای پیام/ز
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده