شهدای امروز چهاردهم آذرماه
یکدفعه اکبر سرش را به آسمان بلند کرد و گفت خدایا چی می شد این افتخار را نصیب ما می کردی؟ درست فردای همان روز ترکش توپ می خورد و به شهادت می رسد. او گفته بود از قول من به مادرم بگویید هیچ وقت سر خاک من گریه نکند؛ فقط حمد و سوره بخواند و خدا را شکر کند که فرزندش را در راه خدا داده است.

خاطره

شهید اکبر ببری

فرزند مختار

سابقه مبارزاتی شهید:

اکبر از چهارده سالگی شروع به فعالیت و مبارزه کرد. نوارهای امام و استاد مطهری را گوش می داد، به ما می گفت می روم بیرون فلان کار را انجام بدهم بعد می رفت دنبال فعالیتش، انقلاب که شروع شد هیچ وقت به خانه نمی آمد، شب و روز فعالیت می کرد و اعلامیه پخش می کرد و شعار می نوشت که یک بار هم پلیس با باتوم برقی به طرف چپش زده بود، روزها فعالیت می کرد و شبها از درد ناله می کرد.

همینطوری در تلویزیون خدمت می کرد، با تشکیل کمیته مرکزی به عضویت کمیته درآمدند، پاسدار شدند، او فقط هدفش این بود که به مردم خدمت کنند، 15 روز کمیته به او مرخصی دادند و یک ماه هم مرخصی بدون حقوق گرفت و رفت به کردستان در جهاد سازندگی فعالیت کرد، که همان موقع بود که جنگ ایران و عراق شروع شد؛ یکی از دوستانش شهید می شود و اکبر جنازه او را به تهران می آورد و هفته او که تمام شد به جبهه رفت. در آن مدت به آبادان مهمات می برد و زخمی ها را می آورد؛ 45 روز همینطور فعالیت کرد.

یک روز به عید قربان مانده به تهران آمد، ظهر به خانه آمد. خیلی خوشحال شدم هر چی گفتم ناهار را بمانید گفت نه باید بروم خیلی کار دارم. فقط یک ساک می آورم که لباس برایم بگذاری که بروم جبهه. بعد از آن 15 روز انتظار کشیدم نیامدند و ساک را هم نیاوردند. بعد از 15 روز فهمیدم که رفتند جبهه.

تلفنی با ایشان صحبت کردم می گفت فقط شما دعا کنید من شهید بشوم، من لیاقت شهید شدن را ندارم. گفتم اکبر تو را به خدا نرو جنگ من به غیر از تو هیچ کس را ندارم ولی گفت من و تو تا خدا را داریم چه غمی داریم، از طرف کمیته به او اطلاع دادند برگردد. چون مأموریتش تمام شده وگرنه اخراج
می شوی ولی گفت من بر نمی گردم من لباس می خواهم نه عنوان؛ من فقط برمی گردم استعفا می دهم و با یک زیرپوش به جنگ می روم.

دوستش می گفت در سنگر به ما گفتند دو تا شهید شدند و چند تا زخمی. گفت یکدفعه اکبر سرش را به آسمان بلند کرد و گفت خدایا چی می شد این افتخار را نصیب ما می کردی؟ درست فردای همان روز ترکش توپ می خورد و به شهادت می رسد. او گفته بود از قول من به مادرم بگویید هیچ وقت سر خاک من گریه نکند؛ فقط حمد و سوره بخواند و خدا را شکر کند که فرزندش را در راه خدا داده است.

 

منبع:مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده