شب بود و حسابی برف باریده بود. نود سانتی متری می شد. یک مرتبه متوجه شدیم از محمدرضا خبری نیست.

منطقه پیرانشهر بودیم.

شب بود و حسابی برف باریده بود. نود سانتی متری می شد. یک مرتبه متوجه شدیم از محمدرضا خبری نیست.

توی اون سرما و اون موقعیت دنبالش گشتیم. اما اثری از آثارش نبود.

فکر کردیم به دست ضد انقلاب افتاده است.

یکی از نیرو ها گفت: نکند حیوانات درنده او را تکه پاره کرده اند و او را برده اند.

من گفتم: شاید از بلندی ای، جایی پرت شده ته دره.

فرمانده دوربین را برداشت و نگاه کرد. چند لحظه در همان حال ماند و بعد دوربین را پایین آورد. سرش را تکان داد.

گفت: نه. انگار آب شده و رفته توی زمین.

گفت: کم کم دارم نگران می شوم.

گفت: تو این چند سالی که جنگ شده هنوز کسی را مثل محمدرضا ندیده ام.

باز دوربین را برداشت و دوباره نگاه کرد. ناگهان گفت: یک درخت می بینم.

بعد گفت: راه می افتیم.

حرکت کردیم به طرف درخت.

نزدیکتر که شدیم، دیدیم محمدرضا در دل تاریکی شب در حال حمام کردن است؛ او غسل می کرد تا خودش را برای اقامه نماز آماده کند.

کتاب: چیدن سپیده دم

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده