سالروز شهادت
نوید شاهد: روز بیست و هشتم ماه صفر كه روزجمعه بود و ما در نماز جماعت شركت داشتيم كه گفتند فردا تشييع جنازه هفت بسيجي است كه من هم همانجاگفتم کاش ببيني مجيد من هم هست
نوید شاهد کرج: در پنجم تير ماه 1343 خداوند به ما پسري عطا فرمود كه اولين پسر و سومين فرزند ما بود ، اسم او را مجید نهادیم، از همان بچگي حالتي آرام و شيرين داشت و به نصيحت پدر و مادر خوب گوش ميداد و به هر وسيله و حرفه اي علاقه داشت .

روایت یگانه پسر مادر/ شهید مجید توسلی

بعضي موقع ها ميگفت مي خواهم اگر با دشمن جنگ تن به تن پيش بيايد با مشت آنها را نابود كنم، فعاليت او از اول انقلاب اعلاميه امام عزيزمان توسط يكي از دوستان به دستش ميرسيد و شبها هنگام خواندن نماز جماعت در مسجدها با تيز هوشي مي چسباند و برخي آن را پاره ميكردند و ما هميشه ميگفتيم مجيد جان اگر يك وقت ساواك تو را گرفت و يا هر شكنجه و ناراحتي برايت پيش آورد كسي را لو ندهي، بگو اعلاميه را از مسجد پيدا كردم .

بعد از آن در بسيج شركت كرد و تمام كارهاي لازم را با دقت ياد گرفت در دو مسجد فعاليت داشت و عضو انجمن اسلامي مسجد اسلاميه نيز بود.

خيلي بي ريا بود درخانه موقعي كه مهمان مي آمد ، نزديك به دوسال مغازه چرخ فروشي و تعمير چرخ باز كرده بود و هنگام فراغت به تعمير چرخ مشغول ميشد با دوستان و فاميل بسيار باادب و خوش اخلاق و شوخي هاي بامزه ميكرد .

هميشه به او ميگفتم مجيد جان جانت را مفت از دست ندهي چون تو تنها پسر ما هستي و ما آرزو داريم كه تو را فقط در راه خدا بدهيم و نزديك به دو سال به او ميگفتم تو سرباز امام زمان (ع) هستي و بحمداله خداوند و امام زمان (ع) او را از ما پذيرفت و بسوي معبود خود كه هم آرزوي ما و خودش بود رساند اگر چه ما پدر و مادر لياقت او را نداشتيم يعني شايد زحمات خود او باشد كه او را به اين مقام رساند به من گفت مادر امام را دوست داري گفتم مادر سروجانم فداي امام، گفت من ميخواهم بروم جبهه و از بسيج كمك خواستند شما مي گذاري بروم گفتم مجيد جان اگر واقعا تصميم گرفتي و مي خواهي بروي من هرگز به خود اجازه نمي دهم كه به تو بگويم نروي چون همه جوانان كه در جبهه هستند مال ما هستند و مگر من خودخواه باشم كه تو را نگذارم بروي .

ولي يك چيز از تو مي خواهم كه خدايي نخواسته براي مال يا چيز ديگري نباشد فقط مقصد تو خدا باشد، سرش را پايين انداخت و احساس خوشحالي كرد مثل اينكه نگراني او براي من مادر بود، چند روزي خود را آماده كرد تا اينكه روز هشتم ماه محرم ما برنج نذري داشتيم و مهمان در خانه ما بود، مجید آمد و گفت : مادر آنجايي كه مي خواستم بروم مي روم و من غذا را براي او ريختم و خورد ولي هنگام رفتن از من خداحافظي نكرد، پدرش را يك هفته نديده بود ساعت پنج بعدازظهر تلفن زد و ما همگي با تلفن با او خداحافظي كرديم، همچنين پدرش كه تازه آمده بود با تلفن با او صحبت كرد و ديگر او را نديدم و چنانچه معلوم شد در فتح بستان كه همان طريق القدس بود شهيد شده بود، ولي در اثر پيدا نكردن پیکر پاك او به ما نگفته بودند، تا اينكه بعد از 25 روز كه جسد را پيدا كردن و روز بیست و هشتم ماه صفر كه روزجمعه بود و ما در نماز جماعت شركت داشتيم كه گفتند فردا تشييع جنازه هفت بسيجي است كه من هم همانجا گفتم ببيني مجيد من هم هست و بعد از نماز به خانه آمدم و بعد از رفتن به خانه يكي از دوستان براي روضه و دعا خواند كه من به خانه آمدم و ديدم كه چند بسيجي و پاسدار در خانه ما هست و پدرش نيز بود و بعد از سلام متوجه شدم و گفتم مجيدم رفته و دست روي عكس امام كشيدم و گفتم آقا جان صبرم را از خدا بخواه، خداوند انشاءالله به همه خانواده شهداء صبر عنايت بفرمايد و خداوند عمر امام عزيزمان را طولاني كند و هر چه زودتر مستضعفين جهان را از دست ابرقدرتها نجات دهد و شهادت را نصيب آرزومندانش كند كه سعادت دنيوي و اُخروي در شهادت ميباشد .

مجيد جان مجيد جان شهادتت مبارك به حق خون پاكت راهت ادامه دارد ...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده