عاشق ارباب که باشی حاضری سینه خیز به پابوسش بروی...
شهید ورزشکار، محمد کاظم توفیقی در دهم بهمن ماه سال 1370 در شب میلاد امام موسی کاظم (علیه سلام) متولد شد. از کودکی به ورزش علاقه داشت. و در این زمینه موفقیت های زیادی کسب کرد. در سال 88 در رشته موتور کلاس مقام اول استانی را کسب کرد. و در سال 89 موفق شد مقام اول استانی و سوم کشوری را کسب کند. و در رشته دوچرخه سواری در سال 91 مقام اول را به خود اختصاص داد. شهید کاظم توفیقی در 16 بهمن ماه سال 94 در دفاع از حرم حضرت زینب در سوریه به شهادت رسید.



 اربعین، فقط روزی از روزهای سال نیست، بلکه آیینه ای است دربرابر چشمان میلیون ها انسان متعهد که در آن تصویری از نهضت و قیام خونین محرّم نقش می بندد. اربعین، روز باشکوهی است که از خون حسین(ع)، حیات گرفت و نقطه آغاز تبلیغ آرمان کربلا از طریق اشک شد؛ چرا که در این روز، نخستین مجلس عزاداری برای اباعبدبالله(ع) و تبلیغ آرمان آن حضرت در کنار تربتش برپا شد.


خاطره پیاده روی اربعین در تاریخ 18 آذر ماه سال 1393  .

آن روز صبح طبق روال همیشه پژمان برای خواندن نماز مرا بیدار کرد .  بعد از خواندن نمازم سر سجاده نشستم و با عشق به مناجات پژمان خیره شدم.  از دیدن این همه اخلاص در قنوت و سجده هایش به وجد می آمدم.

هنگامی که با صدای رسایش حمد و سوره را می خواند آرامش عجیبی فضای خانه را فرا می گرفت.

دیدن پژمان در حال راز و نیاز با معبود،  لذت بخش ترین لحظات زندگیم بود.

همیشه بعد از اتمام نمازش رو به من می کرد و می گفت:

   -      نه گلم قبول نیست، تو جر میزنی نمازت رو اول وقت میخونی، و منو مجبور میکنی که  بعد از تو، نمازم رو بخونم ....

    -      آخه کجای صوت من قشنگه که اینجوری ذوقش میکنی ...

می خندیدم ومی گفتم چکارکنم شما شدی ازاون دسته آقایون (ز،ذ) روحرف من حرف نمیزنی.

نماز را خواندیم و پای صبحانه نشستیم. بعد از صرف صبحانه پژمان به محل کارش رفت ، من هم مشغول کارهای خانه شدم .

حوالی ساعت 9 بود که زنگ زد. با هیجان و بدون مقدمه گفت :

-          سلام ، خانمی پایه سفر هستی؟

پرسیدم کجا بسلامتی گفت:

-          کربلا

گفتم آخه چطوری؟؟!!!  نمیشه که؟ ویزا؟   پاسپورت؟  و...

خندید و گفت :

-          شما کارت نباشه آقا ما رو طلبیده ، شما بله رو بگو ، بقیه کارا با من ...

درعرض یک هفته پاسپورتمان آماده شد و سفرکربلا بدون هیچ برنامه ریزی قبلی جور شد.

2 روز قبل از حرکت :

در خانه نشسته بودم که ناگاه پژمان تماس گرفت و گفت:

-          خانمی کوله پشتی ها رو ببند که امروز بعد از ظهر ساعت 3 حرکت کنیم.

   گفتم: کجا؟؟؟!!!

-          گفت: مرز شلمچه .

-          آخه با این سرعت؟؟؟

-          مرزآزاد شده پیاده روی اربعین نصیبمون شده خانمی...... ببین چطورآقا ما رو به پابوسش دعوت کرد، چی بهترازاین، بجنب که وقت نداریمااااا....

خیلی سریع کوله پشتی ها راآماده کردم.3 ساعت فرصت داشتیم تا هم از خانواده خداحافظی کنیم و هم وسایل ها را جمع آوری کنیم.

پژمان بعد از تماسش خود را سریع به خانه رساند.

در حین آماده کردن وسایل ها به پژمان گفتم : بیا تلفنی از خانواده و اقوام خداحافظی کنیم ولی او اصرار داشت که حتما همه را باید حضوری ببیند و از همه حلال بودی بطلبد.

حدود 2 ساعت خداحافظی امان طول کشید.

بعد از دیدار و خداحافظی از خویشان به سمت گلزار شها رفتیم .

« این یک عادت خوب پژمان بود» . قبل از هر سفری به گلزار شهدا می رفت. حالا قرار بود به دیدار اربابمان برویم ، مگر می شود بدون خدا حافظی ....

در کنار قبور پاک شهدا قدم می زدیم ، پارچه ی سبزی از جیبش در آورد و به مزار شهدا کشید. پارچه را دورن کیسه ای گذاشت. با تعجب به نگاه او می کردم علت را پرسیدم گفت : متبرکه عزیزم.

این کلمه را زیاد از پژمان شنیده بودم . هر وقت پایین مزار عموی شهیدش می نشست بعد از بلند شدن خودش را نمی تکاند . از خاک روی مزار شهدا تیمم می گرفت و می گفت : متبرکه.

ساعت 3 بود.

از شهدا خداحافظی کردیم و با ماشین شخصی به سمت شلمچه حرکت کردیم. در راه فقط برای نماز و صرف خوراک ایستادیم . اشتیاق زیارت در چهره پژمان موج می زد و بدون توقف رانندگی می کرد .

ساعت 12 شب به آبادان رسیدیم. تا شلمچه راهی نبود . هر چه نزدیک تر می شدیم هیجانمان بیشتر می شد. واقعا خستگی برایمان معنایی نداشت.


ساعت یک بامداد ، به شلمچه رسیدیم، وااای خدای من ... چه جمعیتی!!!   عجب صف طولانی ....



تا کی باید منتظر بمانیم. یک ساعت دو ساعت واااااای نه بیشتر از اینها باید منتظر باشیم...

ولی چه انتظار زیبایی... با این حال که از نیمه روز تا شب در راه بودیم اصلا خسته نبودیم،اذان صبح را گفتند به علت ازدحام جمعیت همه در جایی که ایستاده بودند نمازشان را به جا آوردند.

خورشید طلوع کرد...

پژمان را از دور دیدم، به دنبالم می گشت ؛ دستم را بلند کردم  تا زودتر مرا پیدا کند . تا من را دید . با خنده به سراغم آمد . توی دستش یک لیوان چای و یک لقمه بود. چای و لقمه را به سمتم گرفت و گفت:

-           به به چه با انرژی ، می بینم که هنوز سر پاهستی.

گفتم: نه که شما خسته شدی.

مهر کردن پاسپورت ها تا ساعت 5 عصر طول کشید . طی این ساعت ها پژمان چندین بار به دیدنم آمد.

17 ساعت در صف بودیم تا نوبت به ما رسید...

از مرز ایران خارج شدیم ؛ بعد از 4 ساعت معطلی وارد خاک عراق شدیم.

خودمان را به مسجدی رساندیم . بعد از خواندن نماز در همان مسجد خوابیدیم.

در برابر اشتیاق دیدن آقا ، سختی راه برایمان هیچ بود  . زیارت ارباب سختی راه را برایمان هموار کرده بود.

پژمان می گفت:

-          عاشق ارباب که باشی حاضری سینه خیز به پابوسش بروی...

واین عاشقی ما را شیدا کرده بود به عشق دیدن گنبد سالارشهدا....

شب را در مسجد گذراندیم.

 صبح  بیدار شدیم ، بعد از خواندن نماز ، به سوی نجف به راه افتادیم.

برای صرف صبحانه در اولین موکب لب مرز ایستادیم. چون صف خانم ها خلوت بود من برای همه بچه ها صبحانه گرفتم تامعطل نشویم.

تمام همسفران ما بار اولشان بود که به زیارت می رفتند. همه سوار اتوبوس شدیم. قرار شد تا نجف را  با اتوبوس برویم . و از نجف به کربلا را پیاده.

از مرز شلمچه تا نجف تقریبا 13 ساعت راه بود  . تنها توقفی که بین راه داشتیم برای خواندن نمازظهربود،

ساعت ۸شب به نجف اشرف رسیدیم ، فکرش را هم نمی کردم. انقدر شلوغ باشد. همراهانمان برای زیارت رفتند. و بعد نوبت ما شد هرچی به حرم نزدیک تر می شدم ، حالم دگرگونترمی شد، پژمان قدم به قدم من می آمد، دستهایم را محکم گرفته بود ویک لحظه ازخودش دورم نمی کرد، میدانستم حال دل پژمان دست کمی ازحال دل من ندارد
به حرم رسیدیم هردو به رسم ادب دست به سینه رو به حرم آقایمان امیرالمومنین سلام دادیم.


اَلسَّلامُ عَلى مَوْلانا اَميرِ الْمُؤْمِنينَ عَلِيِّ بْنِ أبي طالب

وارد حرم شدیم خدای من حمد و سپاس ازاین همه زیبایی


احسنت به این همه زیبایی، باهیچ زبان وقلمی زیبایی حرم حیدر کرار قابل توصیف نیست .

آنقدر،زیباوخیره کننده که بیننده را میخ کوب میکند،

 بعدازگذشتن ایوان طلا، وارد حرم شدیم.تا حرم آقایم را زیارت  کنم . بادیدن جمعیت داشتم ناامید میشدم که آیا دستم به ضریح می رسد؟ سعی کردم راهی پیدا کنم تا بتوانم به ضریح نزدیک شوم ، در یک لحظه انگار آهنربایی مرا به سمت ضریح کشاند و راه برایم باز شد. دستم به ضریح که رسید  قطره قطره اشک ازچشمم سرازیرشد ... خدایا این حال را نصیب همه مجنونین اهل بیت کن.


بعد از، زیارت، آقا امیرالمومنین
. به حیاط برگشتم دیدم پژمان جلودرب ورودی خانمها منتظرم ایستاده، با لبخند به سمتش رفتم.

قبول باشه آقا

 -  قبول حق خانمی از شماهم قبول باشه.

داخل صحن گروهایی نشسته بودند . و هر گروهی عزاداری می کرد . پژمان دستم را گرفت و به سمت بچه های ایرانی که در ایون طلا مشغول عزاداری بودند کشاند.

پژمان گوشه ای نشست، زانوهایش را بغل گرفت . با دنیایی پر از بغض به گنبد خیره شد .

و آرام آرام اشک صورت و محاسنش را خیس کرد، زیرلب زمزمه هایی می کرد، چشمهایش حالت التماس داشت .

خیلی بی تاب بودم . دوست داشتم از او بپرسم چه چیزی ازآقا می خواهی که این گونه دلت شکسته و اشک می ریزی .

اما... دلم نیامد، این حال عرفانیش را خراب کنم.. فقط هم پای اشکهایش، اشک ریختم...

ادامه دارد...


انتهای متن/



 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده