سه‌شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۳۷
با شهید بروجردی در پادگان آموزشی آشنا شدم. 21 تیر سال 58 از سعدآباد به پادگان ولی عصر (عج) آمدم. ایشان آن جا فرمانده جنگ بود. تازه ساماندهی کرده بود. آسایشگاه هاو انبارها همه ولو بود. هر کس لباسی به اندازه تن خود بر می داشت. ایشان لباس پلنگی پوشیده بود و روی شلوار انداخته بود. بچه های تهران می خندیدند.

با شهید بروجردی در پادگان آموزشی آشنا شدم. 21 تیر سال 58 از سعدآباد به پادگان ولی عصر (عج) آمدم. ایشان آن جا فرمانده جنگ بود. تازه ساماندهی کرده بود. آسایشگاه هاو انبارها همه ولو بود. هر کس لباسی به اندازه تن خود بر می داشت. ایشان لباس پلنگی پوشیده بود و روی شلوار انداخته بود. بچه های تهران می خندیدند. با او شوخی می کردند و می گفتند این جا خوب جایی است، از تحکم و نظامی گری خبری نیست. میدان صبحگاه خاکی بود. بچه ها همان اول شروع کردند. شهید بروجردی خیلی ساده گفت شما شلوغ کردید، بی انضباطی کردید، حالا برای تنبیه باید یک بار دور میدان بدوید. خودش افتاد جلو و گفت بدوید دنبال من. بچه ها تو راه می خندیدند و می گفتند این چه تنبیهی است که خودش هم می دود. بعد از گذشت دو یا سه روز همان بچه ها که دست می انداختند، جذب ایشان شدند.

من پس از مدتی مسوول حفاظت مجلس خبرگان شدم و ایشان را کمتر می دیدم. زمستان سال 58 که چند شهر کردستان سقوط کرده بود، بچه های پیشمرگ سنندج و مریوان آمده بودند و در زیرزمین محلس تحصن کرده بودند. آنها درخواست کمک می کردند. شهید بروجردی هر روز به آنها سرکشی می کرد. یک روز پسرش حسین را همراه آورده بود و داخل ماشین گذاشته بود. بعد از یکی، دو ساعت جلسه یکی از بچه های نگهبان آمد و گفت یک بچه دارد تو ماشین خودش را از گریه می کشد. گفتم: حاجی ماشین شماست؟ گفت: ای داد من بچه را جا گذاشتم. بعد از ساکت کردن به من گفت: باید کاری بکنی. گفتم: چه کمکی می توانم بکنم؟ گفت: ما داریم به کردستان می رویم. تو با بچه های که داوطلب هستند شش ماه بیایید تا منطقه پاکسازی بشود، وقتی کار تمام شد، برمی گردیم.

هنگام خدافظی هم تاکید کرد حتماً بیایید. بچه های پادگان ولی عصر (عج)، محمدنیا، درویش، احمدذوالقدر و بقیه بچه های داوطلب یک اتوبوس اجاره کردیم و در هوای بسیار سرد دی ماه به سمت کرمانشاه راه افتادیم.

یک خاطره هم مربوط به اول جنگ است: جنگ که شروع شد روز دوم با بعضی دوستان راه افتادیم برویم کرمانشاه یک جیپ هم همراه داشتیم. اکبر غمخواز مسوول پشتیبانی غرب بود. گفت: شما دارید می روید یک 106 هم با خودتان ببرید.

106 را روی جیپ نصب کردیم و رفتیم سرپل ذهاب. قرارگاهشان یک مدرسه بود. گشتیم بروجردی را پیدا کردیم. دیدیم این طرف و آن طرف می دود. گفت: ماشین دارید؟ گفتم: آره. گفت: سوار شو برویم من هم با شما می آیم.

ما را به طرف پادگان ابوذر برد. بین راه هر چه توپ و تانک می دیدیم به سمت کرمانشاه در حرکت بود، هیچ کدام به طرف مرز نمی رفتند. رفتیم پادگان ارتش، کمی با مسوولین آن جا صحبت کردیم. بروجردی به آنها روحیه می داد. می گفت: نیرو در راه است، شما مواضع توپخانه را مستقر کنید.

خلاصه به نتیجه نرسیدیم. به ما گفت: برویم جلو به نیروهایمان سری بزنیم. با یک مینی بوس جاده آب گرم را گرفتیم و جلو رفتیم. کوه ها همه سنگ و خشن و بدون آب بودند. هوا هم گرم بود. بچه های پادگان ولی عصر (عج) خسته و مانده بالای بازی دراز را ول کرده، پایین آمده بودند. بروجردی به آنها گفت: برای چی پایین آمده اید؟ گفتند: آن بالا نه آب هست نه نان، ما همه مریض شده ایم. ما آن بالا چه کار می توانیم بکنیم. عراقی ها زیر پایمان با تانک رد می شوند، با این سلاح ها تیرهای ما بهشان نمی رسد.

آمدیم سرآب گرم، دو طرف آب ود و یک پل هم وسط آن بود. بروجردی به فرمانده نیروها گفت: برادر امشب این جا بمانید، چون اگر عقب بروید عراقی ها کوره موش و آب گرم را می گیرند و سرپل سقوط می کند.

فرمانده آنها گفت: به ما ربطی ندارد، می خواهد سقوط کند یا نکند. ما خسته ایم، مریضیم، حالمان خراب است. بگویید نیروی دیگری جای ما بیاید.

بروجردی گفت مگر چند روز است آمده اید، کمی تحمل کنید. فرمانده اشان با پرخاش به نیروهایش گفت: گوش نکنید حرف مفت می زند. بروید سوار ماشین شوید.

همه روی سر و کول هم ریختند توی مینی بوس. نفر آخر فرمانده بود. خواست سوار شود که بروجردی نگاهی به او کرد و با یک حالتی به او گفت: برادر ببخشید، خیلی ببخشید.

فرمانده گفت: چیه؟ چه می خواهی بگی؟

بروجردی گفت: شما خیلی پستی!

مثل این بود که فرمانده را برق گرفت، خشکش زد. بعد از مکث کوتاهی رو به نیروهایش کرد و فریاد زد: بچه ها بیایید پایین.

به بروجردی گفت: امشب اینجا می مانیم. ولی فردا نیرو بیاورید. گفت: امشب بایستید، فردا هم خدا بزرگ است.

عراقی ها آن شب حمله کردند. اغلب آنها هم شهید شدند، اما خط همان جا ماند و دشمن نتوانست جلوتر بیاید. سرآب گرم شد خط مقدم جبهه، و آن طرف جبهه هم کوره موش بود. یک تعاونی آن جا بود، فکر می کنم اداره غله بود. کنارش یک زیرزمین بود، که کمی امن بود. اما مرتب گلوله های توپ به طرفش می آمد. تعدادی از نیروهای مردمی بودند، هنوز بسیج پا نگرفته بود. حدود پانزده نفر معلم آمده بودند. چند نفر از ارتشیان همچون رضایی، چگینی و محجوب بودند. آقای رضایی به آنها آموزش می داد. آر پی جی آورده بود. گفت: شما آر پی جی بلدید؟ گفتند: نه. گفت: الان من آموزش می دهم.

یکی را صدا کرد. آر پی جی را به او داد و گفت: بگذار کولت.

بعد نحوه استفاده را توضیح داد و گفت: هر چه بهت گفتم تکرار کن.

او هم تکرار کرد. کلاً ده دقیقه بیشتر طول نکشید. گفت: خیلی خوب دیگر یاد گرفتید. تعدادی گلوله آر پی جی داد دست یکی و آر پی جی هم دست دیگری. گفت: تفنگ هم بلدید؟ گفتند: یک کاری می کنیم.

یک نفر بلدچی همراهشان کرد و گفت بروید به امید خدا. خلاصه امشب جلوی عراقی ها را باید بگیرید، اگر نگیرید، شهر سقوط می کند.

در آن جا یکی دو تا تانک زدند و دشمن را در کوره موش متوقف کردند.

در این بین تعدادی هم از بچه های کمیته آقای خلخالی بودند. چند تا پیکان مصادره ای هم داشتند. بروجردی ما را پیش آنها برد و به من گفت: تو اینها را بردار و برو در گردنه شهرک المهدی (عج) به سمت قصر شیرین، جبهه میانی هم با شما.

آنها هفت نفر بودند، جمعاً شدیم هشت نفر. گفت: مواظب باشید. روی جاده آسفالت را نگیرند.

خلاصه ما نیز شب آن جا ماندیم. ما بودیم و جاده قصر شیرین به سرپل ذهاب. در بین آنها برادری به نام سید مسعود بود. بک سیگار گوشه لبش بود، با یک زیرپیراهن رکابی و زیرشلواری. کلنگ دستش بود و داشت سنگر می کند. یک گلوله توپ هم آمده بود و چهار چرخ پیکانشان ترکیده بود. رفتند شهر و چهار چرخ از زیر ماشین بی صاحب باز کردند و زیرپیکان انداختند. صبح آتش عراقی ها خیلی شدبد شد. مشورت کردند که چه کار کنیم. همه رای دادند که جای ماندن نیست و باید عقب برویم. نوبت رای من شد. گفتم: من مثل شما نیستم، چون ما ماموریت داریم بایستیم. هر اتفاقی که بیفتد من می مانم. اگر شما می خواهید بروید میل خودتان است.

همه منتظر رای سید مسعود بودند. در این موقع سید مسعود یک مرتبه کلاشینکف اش را برداشت. گلنگدن را کشید و گفت: هر کس از این جا تکان بخورد سوراخ سوراخش می کنم. همه گفتند: بابا ما شوخی کردیم، مشورت کردیم. گفت: غلط کردید مشورت کردید. در همین موقع بروجردی آمد و گفت: الحمدالله فعلا عراقی ها نمی توانند جلوتر بیایند.

دو سه ماه از این واقعه گذشت. همراه آقای محمودزاده به سمت پاوه می رفتیم. بروجردی به من گفت: من در عمرم یک کار بدی کردم که خیلی پشیمانم. گفتم: چه کاری؟ گفت: یادت هست آن روز به آن پسره گفتم خیلی پستی. من به او اهانت کردم.

گفتم: با آن توهین و پرخاشی که به شما کرد من آن قدر عصبانی بودم که می خواستم توی گوشش بزنم، از شما خجالت کشیدم. شما کم ترین حرف را به او زدید.

گفت: نه، بدترین خاطره عمرم همین است. گفتم: چرا؟ چون شهید شده می گویید؟ گفت: نه، اگر زنده هم بود می گفتم. چون ما همه جنگمان برای مکتب و اخلاق انسانی است. اگر بی اخلاق شویم و همه عراق بگیریم ارزشی ندارد. ولی اگر اخلاق داشته باشیم و همه جبهه را هم از دست بدهیم، مهم نیست. مهم ارزش هایی است که باید حفظ شود.

منبع: فصلنامه فرهنگ پایداری، سال دوم، شماره 7، تابستان 85

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده