به قلم اکبر صحرایی
دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۲۸
ظهر روز سوم خرداد همراه بقیه نیروهای گردان، مامور پاک سازی کوچه های اطراف خیابان آرش شد. شور و هیجان داشت تا بعد از ورود به شهر، کوچه و محله شان را زودتر ببیند.
گل های کاغذی به قلم اکبر صحرایی

ظهر روز سوم خرداد همراه بقیه نیروهای گردان، مامور پاک سازی کوچه های اطراف خیابان آرش شد. شور و هیجان داشت تا بعد از ورود به شهر، کوچه و محله شان را زودتر ببیند.

با رفیق شیرازی اش داخل کوچه شماره پنج شد. ابتدای کوچه روی دیوار نشوته بن بست پنج، را دید که سالها پیش با رنگ آبی نوشته بود. نگاهش را گرفت و انداخت به خانه ای که ته کوچه قرار داشت. وقتی اثری از درخت گل کاغذی قرمز رنگ ندید، بغض گلویش را گرفت. آخرین باری که زیرآتش و پیشروی دشمن خانه شان را ترک کرده بود. گل های کاغذی قرمز، نیمی از دیوار و حیاط را پوشانده بود. با احتیاط جلو رفت. هنوز چند قدمی پیش نرفته بود که صدای تپ! گلوله با صدای ناله رفیقش یکی شد. روی آسفالت قلمبیده و جر خورده دراز کشید. آخر کوچه را پایید، انگار تیر از طرف پشت بام خانه شان شلیک شده بود. صدای ناله رفیقش را شنید، خودش را رساند به او. سرش را در بغل گرفت. از سینه اش خون نشت می کرد.

به صورت رفیقش عرق نشسته بود و پرده ای شفاف روی چشمش بسته شده بود. رفیقش خواست حرفی بزند، اما نتوانست. لبش چند بار آرام تکان خورد. بعد خون بالا آورد و سیاهی چشمش محو شد. با انگشت، تری کنار چشمش را گرفت.

رفیقش را آرام زمین گذاشت و مارپیچ خودش را به ته کوچه رساند. از شکاف درآهنی کج و معوج خانه، به داخل حیاط خانه نگاه انداخت. روی پشت بام خانه شان دو سرباز دشمن را دید یکی اسلحه داشت و دیگری دستش خالی بود. انگار با هم پچ پچ می کردند و جایی را نشان می دادند. بی سروصدا داخل شد. کف حیاط گچ و آجر ریخته بود. داخل باغچه درخت بزرگ گل کاغذی همراه علف های بلند هرزه، خشک شده بود. پشت دیوار فروریخته ایت پنهان شد. اسلحه را طرف سرباز مسلح روی پشت بام پشت نشانه گرفت. بین شلیک به سر یا قلب دشمن سرگردان بود. بالاخره قلب را نشانه رفت. آتش کرد. سرباز دشمن زیرپایش خالی شد و روی پشت بام افتاد. سرباز دوم با وحشت گریخت. سریع پا گذاشت روی پله های درهم پیچیده آهنی پشت بام و با احتیاط بالارفت. خودش را رساند به سرباز دشمن. گلوله به گردن سرباز خورده بود و از گلویش خون بیرون می زد. صدای خرخر گلویش هوا بود و مثل مار به خودش می پیچید. لوله اسلحه را گذاشت روی قلبش. به صورتش خیره شد. به نظرش سرباز با لب های کلفت و چشمان سیاهش التماسش می کرد. به تردید افتاد: شاید تیراندازی کار این نباشه!

فکری به ذهنش رسید. دست از روی ماشه برداشت. خم شد و اسلحه سرباز را برداشت. دست زد به لوله آن، داغ نبود. هنوز هم اطمینان نداشت. خشاب اسلحه را درآورد. بین صدای خرخر گلو، تند و تند فشنگ ها را بیرون ریخت و شمارش زد. یک، دو، سه ... سی.

وقتی مطمئن شد تیراندازی به رفیقش کار او نیست؛ از کشتن سرباز منصرف شد. نگاهش افتاد به جیب پاکتی روی ران سرباز که برجسته بود، نشست و جیب را باز کرد. دوربین عکاسی داخلش دید. آن را برداشت. به سرباز دشمن نگاه کرد. هنوز صدای خرخر از گلویش می آمد و خون از سوراخ گردنش. دست زخمی را گرفت و گذاشت روی مجلی که خون بیرون می آمد.

با سر و دهان به سرباز تفهیم کرد:

- نگه دار!

برگشت و از پله های پشت بام پایین آمد. داخل کوچه شد. خودش را رساند به دو امدادگر، فریاد زد:

- بیایید، زخمی.

پشت سرش دویدند و خودشان را رساندند بالای سر رفیقش. یکی از دو امدادگر زانو زد و گفت:

- این تموم کرده! کی تیر خورده؟

- خیلی وقت نیس.

خواستند جنازه را روی برانکارد بگذارند وببرند که به آنها گفت:

- یه زخمی بدجور دشمن، اون جا افتاده، همرام بیاید.

جلو افتاد و خودش را رساند روی پشت بام. سرباز دشمن هنوز زنده بود و از گلویش صدای خرخر می آمد. وقتی دو امدادگر را متعجب می دید، گفت:

- کمک کنید! خودم زدمش! گناه داره.

بالای سرزخمی دشمن نشستند و زخمش را بستند. او را روی برانکارد گذاشتند و با خود بردند.

حدود ساعت سه بعدازظهر پاکسازی شهر تمام شده بود. همراه هزاران نفر از نیروهایی که شهر را آزاد کرده بودند، داخل مسجد جامع خرمشهر شد. خسته و مغموم از دست دادن رفیقش بود. گوشه ای از حیاط را گیرآورد تا استراحتی کند. نشست و به دیوار حیاط تکیه داد.

صدای گرم گوینده رادیو بین مارش نظامی از بلندگوی مسجد به گوش می رسید:

- شنوندگان عزیز توجه فرمایید... خرمشهر، شهرخون و قیام آزاد شد...

هیجان و غرور توی تنش موج انداخت. یاد دوربین عکاسی غنیمتی افتاد. آن را از کوله پشتی بیرون آورد و به آن خیره شد. آنی چشمش به فیلم داخل دوربین افتاد:

- ممکنه عکسای توی دوربین به درد بخوره! مرخصی رفتم! می دم ظاهرش کنن.

غروب با خنک شدن هوا و شکسته شدن شرجی هوا، پیاده رو و خیابان نادری اهواز شلوغ تر از همیشه بود. هنوز مردم کوچه و بازار و نیروهای داوطلب نظامی در شادی و شعف آزادی خرمشهر بودند. بازارچه ماهی و سبزی ر رد کرد. داخل پیاده رو شد تا عکس های ظاهر شده را از مغازه عکاسی داخل چهار راه بگیرد. وارد مغازه شد. روی میز شیشه ویترین هنوز ظرف نقل و شیرینی دیده می شد. سلام کرد و با لبخند نقلی برداشت و داخل دهان گذاشت. قبض فیلم را به مرد عکاس داد. مرد از داخل جعبه روی میز، پاکت عکسی را بیرون کشید. داخل آن را نگاه کرد و پکی به سیگارش زد و گفت:

- سه تا عکس بیشتر چاپ نشده!

- سه تا؟ بقیه اش چی؟

حالت صورت عکاس تغییر کرد، گفت:

- بقیش سوخته بود!

پشت لبی برگرداند و گفت:

- چقدر می شه؟

- قابلی نداره، باشه شیرینی خرمشهر!

مرد عکاس پک آخر را به سیگارش زد. پول را پس زد و بعد با انگشت شصت و میانی، سیگارش را پرت کرد داخل جوی آب پیاده رو و گفت:

- بهتره به نگاهی به عکسا بندازی، عکسای عجیبی هستن!

با عجله پاکت را گرفت.عکس ها را بیرون آورد و با دقت به آنها نگاه کرد. داخل هر سه عکس، سرباز زخمی دشمن، با ژست های متفاوت، روی تعدادی از اجساد زن ها و مردهای خرمشهر، پاگذاشته بود.

منبع: فصلنامه فرهنگ پایداری، سال دوم، شماره 7، تابستان 85

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده