پیمان ازدواجی که امام (ره) خطبه اش را خواند
مراسم عقد و ازدواجمان هم زمان در یک روز بود، ایشان دو روز بعد از ازدواج مان به منطقه رفتند و سه ماه بعد آمدند. زمان عملیات خیبر بود. ناگفته نماند که عقد ما توسط حضرت امام خمینی (ره) انجام شد.

روایت همسر:الهام حیدری

کمتر از 19 سالم بود. همان زمان خوابی دیدم که برایم بسیار شیرین بود، دیدم دو نفر میهمان که خانمهای بسیار محترمه ای بودند وارد منزل ما شدند، گفتند از طرف حضرت امام رضا (ع) می آیند و هدیه ای را که در دست داشتند به من اعطا کردند. همان زمان با خوشحالی هدیه را باز کردم.داشتم خواب می دیدم سجاده ای سبزرنگ به همراه مهر و تسبیح است که به یکباره بیدار شدم. باری، زمان زیادی از دیدن این خواب نگذشت که خانواده آقای مقدم برای خواستگاری به منزل ما آمدند. همیشه دیدن این خواب را که با آمدن آنها مقارن شد به عنوان یک خاطره شیرین ذکر می کردم.

سه روایت زنانه از پدر موشکی ایران (بخش دوم)؛ به روایت همسر شهید

حاج حسن آقا، جوانی بیست و یکی دو ساله و خیلی شاداب و خندان و سرحال بود اما وضع آراستگی اش هم برای من جالب می نمود. مثلاً آن موقع آستین های پیراهنش باز بود و کفش کتانی اش خاکی بود، چون مستقیماً داشت از جبهه می آمد و حاجیه خانم- مادرشان- هم وادارش کرده بود که حتما بیاید.

ظاهر و باطن شهید مقدم، همانی بود که اولین بار آمد و نشان داد و در واقعیت هم همین طور بود.

حاج حسن آقا ، آن موقع که اقدام به ازدواج کردند از مادیات هیچ چیز نداشتند، فقط توکل و توسلشان رابه خدا کردند و زندگی با بنده را شروع کردند. همیشه هم می گفتند من گاهی پنج تا شش ماه پیش شما نیستم و به منطقه اعزام می شوم، امکان شهادت و جانبازی ام نیز وجود دارد. همه اینها را خودشان برایم گفتند و من نیز همه این ها را قبول کردم.


مراسم عقد و ازدواجمان هم زمان در یک روز بود، ایشان دو روز بعد از ازدواج مان به منطقه رفتند و سه ماه بعد آمدند. زمان عملیات خیبر بود. ناگفته نماند که عقد ما توسط حضرت امام خمینی (ره) انجام شد

زمان عقد، بهمن ماه و هوا هم طبق معمول خیلی سرد بود. ما صبح با همدیگر رفتیم، البته حاجیه خانم- مادر حاج حسن آقا- هم با ما بودند. ملاقات کننده های زیادی به حسینیه آمده بودند، آنجا پر از جمعیت بود. ما رفته بودیم که حضرت امام را ببینیم، از این طرف آقای محلاتی آمدند دنبال من، مرا بردند پیش حضرت امام و معظّم له عقد را جاری کردند. دو سه روز بعد هم مراسم عقدو ازدواج مخصوص خودمان، با حضور خانواده ها برگزار شد که گفتم؛ عقد و عروسی در یک روز بود. اولین دیدار ما بعد از گذشت دو روز از عروسی، که در این روز آقای داماد به جهبه رفتند، سه ماه بعد بود.

من حدود پنج سال در یک اتاق زندگی کردم. پنج سالی که شاید نزدیک به چهار سال از آن را حاج آقا کنارم نبود. چرا می گویم چهار سال؟ به خاطر این که تمام روزهایی را که حاج آقا می رفت یادداشت می کردم؛ مثلا امروز که شنبه می رفت می نوشتم. تاریخ شنبه هفته دیگر را هم که می آمد می نوشتم. حتی ساعت هایش را هم یادداشت می کردم. یک دفترچه خاطرات مخصوص به خودم داشتم. بعدها که جنگ تمام شد، حاج آقا وقتی می خواست بداند که چند روز در جبهه بوده، از دفترچه خاطرات من این ها را برداشت و خیلی از این بابت تشکر کرد که خیلی دقیق می توان روز رفتنم و آمدنش به جبهه را از روی دفترچه من ثبت کند. آمار روزها را که درآورده بود، حتی یک روز هم عقب و جلو نشده بود.

خب، من این شرایط جدید را پذیرفته بودم که وضع همسرم این طوری است و باید با این شرایط کنار آمد و چه بهتر اینکه آدم یک زندگی خدایی داشته باشد، خودم قبول کرده بودم که باید خیلی از مسائل را بپذیرم و حرف اول ما هم احترام به بزرگترها بود و حالا که همسرم نیست، خانواده همسرم حضور دارند.

پدرانه های شهید طهرانی مقدم

همسرم به بچه ها خیلی علاقه داشت.بچه ها که بزرگتر شدند، معمولاً برایشان روز کاغذ، سی تا خانه می کشیدم و خانه ها را علامت می زدم تا اگر بابا کمتر از سی روز آینده پیش ما آمد بچه ها خوشحال شوند. گاهی هم چند تا خانه به آن اضافه می کردم؛ هر شب یک دانه! یک موقع هم این طفلکی ها می آمدند تعداد بیشتری را رنگ می کردند که مثلاً اگر این کار را بکنیم بابامان زودتر می آید! شکل خانه ها نیز متنوع بود، مثلاً یک ماه شکل های مربعی می کشیدم، یک موقع دایره می کشیدم، یک موقع نوشابه می کشیدم، بعد شب به شب این خانه ها را می آوردم که رنگ کنند. می گفتم این قدر مانده بابا بیاید که آن ها بدانند و با این مطلب با بابا انس پیدا بکنند، چون ما در خانه تنها بودیم.

کمی که بچه ها بزرگ شدند بعد از چهار پنج سال، رفتیم خانه خودمان در سعادت آباد و من با دوتا بچه تنها بودم. بالاخره از بین افراد فامیل نزدیک هم، هر کسی برای خودش یک زندگی داشت که حداکثر هفته ای یک بار می رسید به ما سر بزند. ما از همه چیز دور بودیم، حتی نانوایی. مواقعی که حاج حسن آقا می آمد، برای یک ماه نان می گرفت. نانوایی خیلی شلوغ بود، باید ساعت 3 نیمه شب می رفت و نان می گرفت. من نان ها را در یخچال می گذاشتم، آخر سر، کیفیت نان ها بعد از یک ماه به طور عجیبی افت کرده بود و ما با همان ها سر می کردیم. زمان جنگ، محله سعادت آباد تازه شکل گرفته بود و نانوایی به آن صورت نداشت، فقط یک نانوایی در منطقه بود.

دانشگاه

بعد از جنگ فرصتی پیش آمد تا حاج آقا درسش را ادامه دهد، چون در دانشگاه قبول شده بود. با خود قرار گذاشته بود که حتما درسش را بخواند، با وجود این که ما دو تا بچه کوچک داشتیم، فکر می کنم آن موقع سه و چهار ساله بودند. همیشه قبل از این که آقای مقدم بخواهد امتحان بدهد، فقط یکی دو ساعت برای درس خواندن به خانه می آمد. تازه همین یکی دو ساعت را هم این دو تا بچه مدام می رفتند پشت در و «بابا، بابا» می گفتند! به سرعت درسش را می خواند و می رفت امتحان می داد و بهترین نمره را هم می گرفت. خودش لازم می دانست که حتما درسش را ادامه دهد، برای همین به سرعت درسش را خواند تا لیسانس متالورژی گرفت. بعد مسئولیت های جدیدی برایش پیش آمد.

سفر به سوریه

سال 1363 یک مسافرت سه ماهه به سوریه داشت، برای یادگیری آموزش های موشکی که آن هم شرایطش خیلی سخت بود. از نامه هایی که همسرم می نوشتند، مشخص بود شرایط خیلی سختی را می گذرانند و چون سفر، سه ماه و خرده ای طول می کشید و من ایشان را ندیده بودم، محمد آقا برادرشان احساس کردند که بهتر است حالا که انتهای سفرشان نزدیک است، مرا هم به سوریه بفرستند. خلاصه شرایط سفر فراهم شد و مرا به اتفاق حاجیه خانم در سال 1363 به سوریه فرستادند.

سفر سختی بود. این، در نوشته های حاج آقا هم مشخص بود. گاهی از روی عکس هایی که می دادند کاملاً محسوس بود. بعدها هم که من از خود ایشان شنیدم، دریافتم یکی از سخت ترین مراحل زندگی شان بوده و لی چون نظام واقعاً به یک چنین تخصصی احتیاج داشت، این چند نفر تمام توان شان را گذاشته بودند تا به نتیجه مطلوب برسند. به حدی توانشان را گذاشته بودند که افسر سوری تعجب کرده بود.

گویا این کار در مدت شش تا هفت ماه باید انجام می شد، ولی اینها کمتر از سه ماه تمامش کرده بودند، آنجا خیلی از دروس عمومی را نخوانده بودند ولی دروس تخصصی را گذرانده بودند. حتی جایی که برای این ها انتخاب کرده بودند، جای خیلی پرت و سردی بود و در همان پادگان هم بدترین اتاق ها دستشان بود، کنار جایی که زباله ها را می گذاشتند. ایشان گاهی یک گوشه هایی از این سفر را تعریف می کرد که معلوم بود خیلی بهشان سخت گذشته بود. به هر صورت با موفقیت، این دوره را گذراندند و خدا را شکر؛ نتایج پرباری هم داشت.

عارفانه های شهید طهرانی مقدم

مساله شهادت به شکلی فوق العاده برایش مهم بود و کارهای معنوی را نیز با عشق و محبت انجام می داد، نه حالت اجبار، و نه به صورت این که خودش را وادار به کاری بکند؛ بلکه خیلی با عشق و علاقه کارهای خیر را انجام می داد. همیشه نماز اول وقت را پاس می داشت و نماز جماعت و جمعه اش به هیچ عنوان ترک نمی شد- بالاخص نماز شبش- و با این که شب ها خیلی دیر می آمد ولی همیشه نماز شبش را می خواند. دعای سمات ایشان در بعد ازظهر جمعه هرگز ترک نمی شد.

تلاوت هر روزه قرآن ایشان و توسل به اهل بیت (ع) در تمام لحظات زندگی جاری بود. همیشه سال را با ذکر اهل بیت و توسل به اهل بیت (ع) شروع می کردند به خصوص بعد از جنگ که شرایط بهتری از جهت امنیتی برقرار شده بود که هر سال با خانواده به مشهد می رفتیم و سال را با توسل به عنایات ویژه علی بن موسی الرضا (ع) شروع می کردیم. به حدی نسبت به اهل بیت (ع) علاقه داشتند به خصوص به سرورشان امام حسین (ع) که بعد از شهادت ما قطعه پارچه مشکی را در وسایل شخصی ایشان پیدا کردیم که با خط خودشان نوشته بودند:

«بسمه تعالی عنایت فرمایید این پارچه مشکی را در کفن من بگذارید»

روایت شهادت

وقتی به من گفتند صدایی که آن روز شنیده ای، صدای انفجار محل کار حسن آقا بوده، خودم فهمیدم. فقط جمله انالله و انالیه راجعون را بر زبان جاری کردم و بعد از بیست و هشت سال دلهره و دلشوره و اضطراب، احساس آرامش کردم ایشان به آنچه دوست داشت رسیده است. هرچند که فراق سخت است، خیلی هم سخت است.

همان شب شهادت تا صبح شاکر خداوند بودم و از خدا سپاسگزارم بودم که چنین افتخاری را به ما عنایت کرده و با استعانت از خداوند در نماز شب برای خودم و خانواده صبر زینبی را درخواست کردم. وجود ایشان، کلام گوهربارشان، همه این ها عنایات و خواسته ویژه خداوند بود که شامل حال ما شد. شهید همیشه به من می گفتند که شما تا به حال با عزت و افتخار زندگی کرده اید، کاری خواهم کرد که بعد از من نیز شما همین عزت و افتخار را بیش از موقعی که خودم حضور داشتم داشته باشید و بنده این موضوع را کاملا احساس کردم. این که مقام معظم رهبری تشریف فرما شوند به منزل ما و قدم های مبارکشان را در منزل ما بگذارند، این لطفی است که هرگز فراموش نمی کنم و کلام گهربار ایشان نیم ساعت تمام ما را تسلی دادند و از شهید تعریف کردند، من و خانواده ام و نسلم را بیمه کرده است. این سخنان را برای خودم افتخار بزرگی می دانم. ان شاءالله ذریه ای که آینده از آقای طهرانی مقدم در راه هستند و از دختران و پسرانش به وجود می آیند، آن ها هم به ولایت پذیر و تابع ولایت و ذوب در ولایت باشند.

منبع: شاهد یاران شماره 133

انتهای پیام/ز

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده