تنها 30 ماه دیگر روایتی داستانی از زندگی روحانی شهید حجةالاسلام والمسلمین عبدالله میثمی به قلم مصطفی محمدی است.

نام کتاب: تنها 30 ماه دیگر

نویسنده: مصطفی محمدی

موضوع: سرگذشت داستانی حجةالاسلام والمسمین شهید عبدالله میثمی

ناشر: نشر فاتحان

تایرخ نشر: بهار 1389 تهران

تیتراژ: 3000نسخه

تنها 30 ماه دیگر روایتی داستانی از زندگی روحانی شهید حجةالاسلام والمسلمین عبدالله میثمی به قلم مصطفی محمدی است. این کتاب برآمده از زندگی مردی است که خود را پیوسته خدمتکار اسلام و انقلاب می داشت. تنها 30 ماه دیگر روایتی از مبارزات این شهید در است که او همواره برای نسل های بعد بوده است. این کتاب در بهار 1389، و با تیراژ 3000 نسخه توسط نشر فاتحان منتشر شده است.


« تنها 30 ماه دیگر» روایتی داستانی از روحانی شهید عبداله میثمی

چکیده:

راه بندان جاده سوم شدید بود. شیخ مفاتیح کوچکی از جیب خود بیرون آورده و آرام و بی صدا به تلاوت دعای کمیل مشغول شد. دعای شیخ به پایان رسید ولی خیابان هم چنان از خودروها آشفته بود. یکی از همراهان رو به شیخ کرد و و با حالتی از تأکید یادآوری شد حاج آقا دیدید گفتیم راه افتادنمان بی فایده است! کاش مانده بودیم و و لااقل شاممان را می خوردیم همه منتظر بود تا ببینند شیخ چه پاسخی می دهد؛ تا این که با لبخندی زیبا گشت و گفت غصه شام را نخورید شام میهمان حضرت هستیم.

؟؟: از لحاظ شخصیتی ابتدا طرفدار انگلیس بود و اواخر دهه 20 به سمت آمریکا رفت.

همه اش شلاق بود و توهین و چماق. برای اذیت ما از هیچ کاری فروگذار نبودند تا بلکه چیزی از زیر زبانمان بکشند و به اطلاعات تازه ای دسترسی پیدا کنند. این جا بود که مدام به امام زمان(عج) متوسل می شدم تا هر طوری شده طاقتم زیر شکنجه ها زیاد بشود و تاب بیاورم. در بازجویی های اولیه، خودم را به بی خبری و جهالت می زدم و هر چه ازم سؤال می کردند، پرت وپلا جواب می دادم؛ اما مأمور زندان با هرچه دم دستش بود می کوبید در سرم و می گفت، خاک بر سرت! تو بی سواد جاهل نفهم جزو طرفداران خمینی هستی؟! شما جاهل ها را گیر آورده و فریبتان داده اند و خودتان هم خبر ندارید که چه کلاهی دارند روی سرتان می کشند!

بارها به همین صورت مورد بازخواست و تحقیر و ضرب و شتم ساواکی ها قرار گرفتیم. وقتی دیدند که نمی توانند با شکنجه و فشار، مطالب و نکته جالبی را بیابند، آمدند و مرا انداختند پیش یک فرد چپی که در یک سلول کوچک بود. دیدم که یک آدم کمونیستی و سفت وسخت ضد خداست و اصلاً نجس به حساب می آید. خودش نیز از این اعتقاد ما خبر داشت؛ بنابراین هر وقت آب می دادند به ما اول او لب می زد تا برای من که فکر می کرد آدم معتقدی هستم، مشکل درست کند. غذا هم می آوردند به همین ترتیب به آن دست می زد تا هر جوری هست آزار ساواکی ها را تکمیل کرده باشد. به خودم می گفتم، آخر این طوری که نمی شود! این بابا هم که به نوعی مخالف رژیم به حساب می آید ما را درک نمی کند و دارد شکنجه روحی سختی بهم وارد می آورد و نمک به زخم می زد. هر وقت به نماز می ایستادم، شروع می کرد به مسخره بازی و ادا در آوردن که این کارها چیست دیگر؟! در هنگام دعا و مناجات هم به عناوین مختلف مزاحم خلوت و راز و نیازم می شد تا همه چیز را به مسخره گرفته و لوث جلوه دهد. از این بابت هر نفسی که می کشیدم، با یک آه همراه بود.

اما یک شب آرام برخاستم تا دعای کمیل را در آن ساعات مانده به روز جمعه، بی سر وصدا و بدون مزاحمت هم سلولی ام، برای خودم بخوانم: شب جمعه ای غریب و سنگین بود. حالم حسابی گرفته و غم و ناراحتی روی دلم مثل آوار خراب شده و از انتظار و بلاتکلیفی هیچ سودی نمی بردم.

هم سلولی ام خوابیده و من سخت سرگرم فرازهای دعا و غرق در مناجات با خدا بودم که به این جمله و تعبیر از حضرت امیر(ع) رسیدم، خدایا! اگر روز قیامت بین من و دوستانت جدایی بیندازی و مرا با دشمنانت یک جا جمع کنی چه خواهم کرد؟! دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و صدایم به گریه و ناله بلند شد تا هنگامی که به خودم آمدم و متوجه شدم او نیز سرش را گذاشته کف سلول و دارد گریه می کند! برگشتم تا به آنچه برای اولین بار می دیدم باور بیاورم.

وبه لطف خدا دل او هم نرم شده و بدین وسیله نظرش به مسایل اسلامی جلب گردید.

کتاب: تنها30 ماه دیگر ص48-49

تا آخرین روز که درهای زندان به روی زندانیان سیاسی گشوده شد، تنها کسی که به زندگی اشتراکی نپیوست، آقای میثمی بود. کسانی که به زندان افتاده اند، می توانند به خوبی درک کنند که جداً زندگی کردن یک فرد سیاسی، از نظر تحمل فشار روانی که روی فرد وارد می شود، چه قدر مشکل است؟ در حقیقت، زندانی شدن در درون زندانی دیگر است؛ زیرا تقریباً این فرد در محاصره اجتماعی، سیاسی و روحی به سر می برد. پذیرش و تحمل این فشارها و هزاران طعنه برای این استوانه مقاومت سان بوب.ئ÷1 ÷


آسان بود، چراکه او در این عالم اصلاً زندگی نمی کرد و روحش آزاد و در ملکوت سیر می کرد. دعا، عبادت و کتاب مفاتیح الجنان جزء چیزهایی بودند که مورد بی اعتنایی و احیاناً تمسخر التقاطی ها و کمونیزم زده ها قرار می گرفت. این عده فقط قرآن را به منظور تفسیرهای من درآوری و روشن فکرانه مطالعه می کردند. حتی نهج البلاغه ی حضرت امیر(ع) را نیز برای این که اثبات کنند آن حضرت سخنانی فرموده اند که کمونیست ها خوش شان بیاید، می خواندند و کیف می کردند!

کتاب: تنها30 ماه دیگر ص54

آقای میثمی از آن جهت که رژبم شاه را مالک بیت المال نمی دانست، احتیاط می کرد و غذای زندان را نمی خورد. تقریباً هر روز روزه می گرفت و با اندکی نان و ماست که از پول شخصی خودش از فروشگاه زندان می خرید، افطار می کرد: او به حق عارف بالله بود.

یک روز خانواده ام هنگام ملاقات کمی برایم غذا آوردند. من، به رسم دوستی، بخشی از آن را نزد آقای میثمی آوردم تا او هم بخورد: آقای میثمی دست من را رد نکرد. ساعتی گذشت و دیدم با ظرف شسته ی غذا آمد و گفت: مدت مدیدی بود که گوشت نخورده بودم! بغضم گرفته بود و نزدیک بود گریه ام بگیرد. برای خودم نزد خدا گلایه می کردم و می گفتم، ای خدا! آخر چرا چنین انسان های شریفی می باید به دست ستمگران بیفتند تا جامعه از وجودشان محروم شود؟! بعد ادامه داد، به راستی چقدر این غذا خوشمزه بود!

او در هر فرصتی که دست می داد، ما را به تقوا و پرهیزگاری سفارش می کرد. از طرفی بر دقت عمل در انتخاب دوست و یا رأی دادن به کاندیداها و سپردن مسئولیت به افراد تأکید داشت. می گفت: در این موارد حساس فریب خوب بودن یک فرد را نخورید بلکه دقت کنید تا بفهمید به چه گروهی تعلق دارد زیرا یک گروه سیاسی و یک تشکیلات به راحتی می تواند فکر یک عضو ساده را تغییر دهد.

کتاب: تنها30 ماه دیگر ص54-55

تا آن روز که پا به مسجد یاسوج گذاشته بودم، نه میثمی را دیده بودم و نه می شناختمش. از همه برادران کمیته و جهاد و سپاه و ژاندارمری در میان مردم محلی شماری دیده می شدند. زمان نماز ظهر و عصر رسید: مردم یکی یکی وارد شبستان می شدند. دیدم یک شیخ جوان لاغر و ریز اندام هم آمد داخل و به نماز ایستاد. علاقه مند شدم تا بفهمم او کیست؟ در تصورم هر کسی می توانست باشد جز شیخ عبدالله میثمی. خیلی ساده و معمولی بود؛ ولی دلم می گفت که نباید بومی باشد. نماز جماعت که تمام شد، رفتم کنار دستش نشستم. زودتر از من سلام کرد. ما به احوال پرسی پرداختیم. مدام لبخند می زد و کلمات دلنشین خود را با تبسم همراه می ساخت. هنگامی که خودش را در پاسخ به من معرفی کرد، ناباورانه براندازش کردم.

کتاب: تنها30 ماه دیگر ص76-77

همچنان که حرف می زدیم جاذبه خاصی از رفتار و کلامش بر می خاست که مرا شیفته خودش می ساخت. پیش خودم فکر کردم که عجب آدم بدشانسی است! اگر در تهران یا یک جای بهتر خدمت می کرد حتماً به مدارج بالای مسؤولیت و فرماندهی می رسید. گفتم: مسؤولیت سنگینی به من محول شده که به کمک شما نیاز دارم.

گفت: آقای حمیدی نیا! ما را قابل دانستی، ما اساساً برای خدمت آمده ایم.

با این که من فرمانده سپاه یاسوج بودم و او مسؤول تبلیغات. ولی این شیخ عبدالله میثمی بود که هدایت و روحیات معنوی اش بر ما اشراف داشت. آقای ردّانی پور نیز که با او همکار بود، همین روحیات را دارا بود. یادم می آید یک آدم از خدا بی خبر سیلی محکمی در گوش آقای ردانی پور زد و ناسزا گفت. ولی این بزرگوار به سمت مسجد جامع به راه افتاد؛ در حالی که جمعیت چشم گیری پشت سرش راه افتادند تا عکس العمل او را ببینند. آقای ردانی پور آمد در مسجد و همانند مالک اشتر دو رکعت نماز برای آن فرد خواند. مردم می خواستند خودشان بروند و با آن فرد برخورد کنند ولی شیخ عبدالله آمد در مسجد و برای مردم سخنرانی کرد و گفت، ما برای انتقام نیامده ایم و همه مان آماده شهادتیم و این پارچه ای که می بینید دور سرمان پیچیده ایم همان کفن ماست. این گونه مردم را دعوت به آرامش کرد. اگر آقای میثمی این برخورد را نمی کرد، چه بسا در منطقه عشایری خون های فراوانی ریخته می شد.

کتاب: تنها30 ماه دیگر ص77

در جوار حرم بودم و به هنگام زیارت، توسل جستم تا به جهت انتخاب همسرم هدایتم فرمایند. شب در عالم خواب دستوری آمد که شنیدم که می گفت که با فلان خانواده وصلت کنم. من نیز به اصفهان بازگشتم تا به هر جهت خانواده را در جریان قرار دهم: مادرم بلافاصله به سراغ خانواده شکوهنده که اهل قرآن و بسیار از نظر دیانت سرشناس و زبانزد بودند رفت و در مراحل بعد، خواستگاری و مراسم ازدواج صورت گرفت.

کتاب: تنها30 ماه دیگر ص92

سی ماه از مأموریت شیخ در سپاه منطقه 9 و شیراز گذشته و حکمی دیگر از سوی نماینده امام در راه بود. شیخ بار دیگر چشم به خطاب و امضای آیت الله محلاتی دوخته و دوباره درنگ کرد و با خودش گفت، این هم سی ماه بیش تر نشد!

کتاب: تنها30 ماه دیگر ص93

شب بیستم اسفند ماه 1363 نیروها پشت نیزارها تجمع کرده بودند؛ تا آنکه در ساعت بیست و سه با رمز «یا فاطمه الزهراء» از محورهای «العُزیر» و «القَرنه» به سمت دشمن یورش بردند: منظقه ی هور مملو از مواضع ایذایی و شبکه های آتش زای بمب نا پالم شده بود. دشمن موانع و استحکامات خود را از بیم حمله ای دوباره از سوی ایران، در طول یک سال تدارک و تعبیه کرده بود. رزمنده ها شیخ عبدالله را در حالی می دیدند که عبا را دور کمرش بسته و با چفیه ای که لباس ها و مختصر وسایلش را در بر گرفته، ترک موتور فرمانده تیپ 33 المهدی(عج) نشسته و به این سو و آن سو می رود. حمله که آغاز می شد، جنب و جوش شیخ هم دوچندان می شد: به خط مقدم می رفت و بچه رزمنده ها سر می زد. می گفت، من متعلق به کل جنگ هستم و جای خاصی ندارم. این احساس مسؤولیت به او اجازه نمی داد که دور از صحنه ها و در پشت جبهه به پی گیری کارها بپردازد. از این قرارگاه به آن قرارگاه و از این محور به آن محور سرکشی می کرد. در تمام محورها، رزمندگان یک نفر را بیش تر به عنوان نماینده امام در قرارگاه خاتم(ص) و خط جنوبی جنگ نمی دیدند و آن شیخ عبدالله میثمی بود.

کتاب: تنها30 ماه دیگر ص102

خبر رسید که قرار است نماینده امام خمینی(ره) در سپاه به اهواز بیاید: شیخ عبدالله اتاق کوچکش را برای پذیرایی از وی آماده کرده بود. صبح روز بعد، آقای محلاتی پیدایش شد. فرماندهان و مسؤولان قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) به دیدن نماینده امام رفتند. این دومین باری بود که شیخ محلاتی به اهواز می آمد. هر یک از فرماندهان، به نوبت، گزارش و اطلاعاتی از آخرین وضعیت خود را به وی ارایه کردند. برخی از مشکلات شان می گفتند و بعضی دیگر از کمبودهایی که رزمندگان به آنان انتقال داده بودند؛ همانند کمبود مهمات و امکانات جنگی که بر روحیه یشان تأثیر می گذاشت. وقت اذان ظهر که رسید، آقای محلاتی بلند شد تا وضو بگیرد. بقیه هم آماده شدند تا نماز را به امامت او بخوانند. پس از نماز تا ساعتی گفت و گوها ادامه پیدا کرد و به آرامی جلسه از رسمیت افتاد و فرماندهان از خدمت نماینده امام در سپاه مرخص شدند. حالا تنی چند از روحانیون، آقای محلاتی و شیخ عبدالله مانده بودند. در این اثنا آقای محلاتی رو به شیخ کرد و گفت، کارهایت را زودتر به سرانجام برسان که باید به سفر حج بروی. یک آن غبطه به دل همه حاضرین نشست: «چه سعادتی!» گفتند که الان شیخ عبدالله از جایش می پرد و چنان و چنان می کند؛ اما شیخ رو به آیت الله کرد و گفت، اما حاج آقا! نمی توانم باشد برای سال بعد ان شاءالله. آقای محلاتی با شگفتی گفت، شما پارسال هم همین حرف را به ما گفتی! خب چه می شود چند روزی بروید و برگردید؟ شیخ دوباره پاسخ داد، این جا کارها می ماند. آقای محلاتی هم برای این که خیال شیخ را به هر جهت راحت ساخته و بهانه ای در دستش نگذارد، نگاهی به سیمای آرام و سربه زیر شیخ انداخت و گفت، ما ترتیبی داده ایم که کم ترین زمان را از شما بگیرد و دو ـ سه هفته ای بروید و باز گردید. شیخ متفکر و خاموش بود. آقای محلاتی هم ساکت بود تا ببیند نظر نهایی او چیست؟ آیا امسال نیز جنگ را به حج ترجیح می دهد، یا که شیخ سربلند کرد و گفت: من حس می کنم تکلیفم این جاست. اجر حج رو هم این جا می برم.

کتاب: تنها30 ماه دیگر ص111

عینکی داشت که هر چند وقت یک بار دسته اش در می رفت و یا می شکست و مرتب تعمیرش می کرد: هر بار یک تکه نخ یا سیم و منگنه ای پیدا می کرد تا به جای لولا داخل دسته عینک تعبیه کند. دور و بری ها می گفتند، قاب عینک را عوض کن. اما شیخ می گفت، همین که هیدرولیکی شده خیلی خوب است!

سرآخر یک روز عینکش شکست: همرزمان خوشحال شدند که این بار دیگر دست از آن عینک برمی دارد و مدل تازه ای می خرد. سپس به همراه یکی از دوستان به داخل شهر اهواز رفتند و عینک را با یکصد و پنجاه تومان در یک عینک سازی تعمیر کرد و گفت: حالا دیگر نو شد!

کتاب: تنها30 ماه دیگر ص118

آیت الله حائری شیرازی، نماینده ولی فقیه در استان فارس و امام جمعه وقت شیراز، درباره شیخ می گفت: نخستین بار که از زندان رها شده بود، به نظرم پیری جوان و خردسالی سالخورده آمد. همه را شناخته بود، تا توانسته بود راه خود را بشناسد و آن چه را که در کلاس ندیده، به تجربه بیابد.

علم وعمل، زمینه خودسازی عمیقی در او به وجود آورده و جهاد با نفس را بر عمق مبارزات و مجاهدات خود به کار گرفت. به همین دلیل از تمامی امتحانات زندگی که هیچ کس لحظه ای بر آن فاتح نیست، روز به روز موفق تر و پخته تر در می آمد.

وحشت از او رفته و آرامش در او سال ها منزل کرده بود. در سخت ترین آتش ها، با توکل به خداوند، جداً آرام بود و آرامش بخش. کتاب: تنها30 ماه دیگر ص171-172

به معنی واقعی یک روحانی مبارز بود. مبارزه و تفکر مبارزه داشتن، چیزی نیست که بتوان آن را با فشار و حرف بیان کرد. انسان باید در صحنه های سخت و دشوار مورد آزمایش قرار بگیرد تا فهمید که چقدر روی تفکر مبارزه پایبند است و چه اندازه مبارزه ی او اصالت دارد؟

و به طور دقیق این موضوع درباره آقای میثمی عزیز صدق می کند.

جنبه ی دیگر، بُعد عرفانی او بود. چهره های عرفانی، انسان های واقعاً پیشرفته ای هستند که در درون شان غوغایی است که در تمام تلاطم های وجودشان خدا را جست و جو می کنند و آنی از یاد خدا غافل نیستند. خداوند هم همیشه یار آنان است.

از این لحاظ، مشخص بود که آقای میثمی از این مسلک حرکت می کند.

کتاب: تنها30 ماه دیگر ص172

صحنه های زندگی سربازی ما ایجاب می کرد که وی گهگاهی این مراتب را برای ما نمودار کند؛ و به همین جهت بود که او یک روز صبح به واسطه محبتی که داشت، به ما سرکشی کرد و این شعر پروین اعتصامی را که واقعاً سخن از توحید است و ما را به قدرت و هیبت خدا آشنا می سازد، برای مان می خواند:

مادر موسی چو موسی را به نیل

در فکند از گفته ی رب جلیل

پس ز ساحل کرد با حسرت نگاه

گفت کای فرزند خُرد بی گناه

گر فراموشت کند لطف خدا

کی زهی زین کشتی بی ناخدا

وحی آمد کاین چه فکر باطل است

رهرو ما اینک در منزل است

ما گرفتیم آن چه را انداختی

دست حق را دیدی و نشناختی

ما به دریا حکم طوفان می دهیم

ما به سیل و موج فرمان می دهیم

نسبت نسیان به ذات حق مده

بار کفر است این به دوش خود منه

قطره ای کز جویباری می رود

از پی انجام کاری می رود

نقش هستی نقشی از ایوان ماست

آب و باد و خاک سرگردان ماست

و با این شعر هایی که می خواند، دل هایی را که در سختی ها و مشکلات جنگ و حکومت نو پای جمهوری اسلامی که طبعاً دشواری هایی پیش می آمد که همه ی دل ها سست و بی توجه می شد، زنده می کرد و به یاد خدا می انداخت. می خواست بفهماند که این فراز و نشیب ها که می بینید، چیزی نیست که به دست تو و طرح تو و برنامه تو بشود در کنترل درآید؛ بلکه حساب و کتاب آن در دست خداست، پس باید بر کلام خدا تکیه کنیم.

کتاب: تنها30 ماه دیگر ص172-173

شیخ در قسمت عقب خودرو یک پتو پهن کرده بود تا استراحت کند؛ اما شب که فرارسید، جای خودش را به دوست همسفرش داد و آمد در کنار راننده نشست تا او به واسطه گفت و گو با شیخ، احساس خستگی و تنهایی نکند: با حالتی از مهر و صفا، تا صبح با راننده مصافحه کرد و برایش حکایت ها و مطالبی گفت که فراخور سفر و حال راننده باشد. هنگامی که به تهران رسیدند، روحانیون جبهه همگی تصمیم گرفتند تا شیخ را به عنوان سخنگو و ارایه کننده گزارش وضعیت جبهه ومبلغین، به آقای هاشمی رفسنجانی معرفی کنند؛ ولی شیخ پیشنهاد این هیئت را نپذیرفت و این اختیار و مسئولیت را به یکی از روحانیون رزمنده واگذار کرد تا به مدت بیست دقیقه گزارش کار اعزام مبلغ و فعالیت شان در جبهه ها را برای فرماندهی جنگ و حاضرین بخواند و توضیح بدهد.

کتاب: تنها30 ماه دیگر ص180

یک بار که یکی از فرماندهان درگیر سخت ترین پاتک ها شده بود، خودش را به قرارگاه خاتم الانبیاء(ص) رساند تا گزارشی از نبرد را به فرمانده مافوق ارائه دهد بلکه راه حلی بیابد. فرمانده با همان نگرانی و شتابی که آمده بود، می خواست به خط مقدم بازگردد که شیخ صدایش زد و گفت، برادر! میهمان می خواهی؟ فرمانده پاسخ داد، با کمال میل. شیخ بلافاصله چفیه اش را برداشته و مختصر وسایلش را در آن پیچید تا با آن فرمانده راهی خط نبرد شود. شب را در حالی در سنگر فرمانده سپری کرد که فشار پاتک دشمن همچنان شدید بود و رزمندگان نتوانسته بودند آن را دفع کنند. احساس می کرد حالا که کار برای این یگان سخت و خطرناک شده، شاید وجودش در کنار رزمندگان مفیدتر باشد تا بلکه بتواند دعا و خسته نباشید و روحیه ای به آنان بدهد.

کتاب: تنها30 ماه دیگر ص180-181

شیخ از نزدیک رفاقت این دو را دیده و می دانست که حاج یدالله از فراغ میر رضی تا چه اندازه گرفته و دل تنگ شده است. هر دو اهل شهریار بوده و از کودکی یکدیگر را می شناختند. حاجی در یک نفربر در خط مقدم نشسته و گریه می کرد. شیخ هم به آرامی به او نزدیک شد و خیلی آهسته چند کلمه ای زیر گوش حاجی گفت و عقب آمد. حاجی بلافاصله آرام گرفت و به روی شیخ لبخند زد. شاید فقط دلداری اش داد. کسی چه می دانست که شیخ چگونه حاجی را تسکین بخشید؟ یکی از همسنگران نزدیک حاجی رفت و پرسید، حاج آقا میثمی چی گفت زیر گوش تو؟ حاجی جواب داد، آقای میثمی یادآور شد آن کلامی که پیامبر(ص) به هنگام وفات به حضرت زهرا(س) فرموده بودند که دخترم! ناراحتی مکن که تو نخستین فردی خواهی بود که به من ملحق می گردی. و ادامه داد: حاجی میثمی به من گفت که فلانی! گریه نکن نخستین کسی که به سید میررضی ملحق می شه، خودت هستی!

و چنین شد که پس از مدتی در همین نبرد، حاج یدالله کلهر، فرمانده دلاوری که کمتر از یک سال از قطع دستش در جریان نبرد فاو گذشته بود، به شهادت رسیده و به یاران ملحق گردید.

کتاب: تنها30 ماه دیگر ص186

در کربلای 5 رفت و به همه فرماندهان لشکرها سرزد؛ مثل والفجر8 و عملیات بدر که یادم هست در شرق دجله به سراغ شهیدان عباس کریمی، فرمانده مظلوم لشکر27 حضرت رسول(ص) و حمید باکری، فرمانده غریب لشکر31 عاشورا را رفت تا ببیند آن جایی را که می خواستند خاکریز درست بکنند و سنگر بسازد، چطور شد؟ همان جا بیل برداشت و زیر آن بمباران های شدید و آتش توپخانه و گلوله مستقیم دشمن، با آرامش خاصی به برادران کمک کرد. با این حال چند روزی در خط مقدم در شرق بصره ماند و مقاومت کرد.

در همین عملیات کربلای 5 رفت در عمق محور پنج ضلعی و مدام رفت وآمد می کرد تا به همه روحیه مبارزه ببخشد.

یادم هست در فاو اتاقکی بود که دو سه روز پس از فتح شهر فاو، ما آنجا بودیم: به ناگهان به یک فروند بمب افکن توپولف دشمن آمد و شروع به بمباران کرد؛ طوری که بمب ها یکی این طرف خیابان می افتاد و یکی دیگر آن طرف و همه چیز را ویران می کرد؛ تا این اندازه این بمب ها بزرگ و قوی بود. سرتاسر خیابان را زد؛ از جمله جایی که ما بودیم، رو به رویش یک بمب افتاد و منفجر شد و تمام این چوب ها و در و پنجره ی اتاقک ریخت روی سر ما. آقای میثمی هم که نشسته بود، بلند شد و آمد بیرون و بدون اینکه به سرا پای خودش نگاه کند تا ببیند چیزیش شده یا نه؟ یا حتی لباسش را بتکاند، دوید به سمت ساختمان ها تا به مجروحین احتمالی کمک کند که مبادا کسی زیر آوار مانده باشد.

او به حقیقت از نظر من اعجاب انگیز بود و در هیچ وضعیت و موقعیتی جبهه ها را ترک نکرد. شب هایی که با هم بودیم، یک ساعت پیش از اذان صبح بیدار می شد و نماز شبش را می خواند و دست به سوی درگاه الهی بلند می کرد و خدا را با همان آیاتش قسم می داد

یک نفر نیست که در نشست و برخاست با او، بگوید که استفاده نکردم. همه شیفته او بودند و می گفتند، جلسه با آقای میثمی جلسه با خداست و جلسه ای است که نشاط کار و علاقه مندی به پیگیری امور در آن زنده می شود. خودش دوست داشت تا به عنوان یک طلبه عادی به او نگاه کنند؛ در صورتی که با همه گمنامی بیشترین نقش را ایفا می کرد.

کتاب: تنها30 ماه دیگر ص186-187

هی می آمدند و دلداری می دادند تا یک جوری آرام و قرار بگیرم. می گفتند که راضی به رضای خدا باشم، اما مگر می شد که این سرم دور اتاق نچرخد؟ حاج آقا مدام در خانه راه می رفت و می گفت: نگران نباش هنوز که چیزی معلوم نیست. فقط بگذار بفهمیم در کدام بیمارستان تهران بستری اش کرده اند؟

تا آن که آمدند و گفتندکه در بیمارستان شهید مصطفی خمینی خوابیده است. به زبانم نمی آمد آن چیزی که همه تسلا می دادند تا راضی به خواست خدا باشم؛ برای اینکه این بچه ارزنده ترین ثمره و با ارزش ترین چیز در زندگی ام بود. برای بار اول نبود که دلم همین طوری هی می ریخت و فقط خودش می توانست آرامم کند. از قبل از انقلاب هم که رفت زندان، روزی هزار بار دعایش می کردم و تصویرش تا آخر شب جلوی چشمانم بود با آن قد و قامت دلبرش. نمی خواستم بگویم راضی ام و به ذهنم چیزی را راه بدهم که دوست نداشتم آن جوری بشود. سال ها بود که ما به دوری و سختی هایش عادت کرده بودیم. آن موقعی هم که دست زن و بچه هایش را گرفت و برد منطقه جنگی و یک جایی در اهواز و در غربت و مظلومیت اسکان شان داد، عین روزی که گفتند ترکش خورده، برایش دل شوره گرفتم.

من از خدا چهار تا پسر به امانت داشتم و با اینکه دوسال قبلش هم رحمت الله شهید شده بود، ولی هرگز خودم را برای رفتن عبدالله آماده نکرده بودم و دلم می خواست اشتباه بگویند و حتی وقتی رفتم بیمارستان، همان طور خندان و گرم روی تختش ببینمش که نشسته و با شیرین زبانی می خواهد بگوید، مادر! خوش آمدی چیزیم نشده که این همه راه را کوبیدی و آمدی!

این بود که ذکر و دعا از دهانم نمی افتاد و یک ریز برایش هی صلوات می فرستادم.

شب که شد ما هنوز راه نیفتاده بودیم که یک جوری عنایتی شد و یا روح خودش، مثل یک آمدن با سرزده گی و بی خبری، در عالم رؤیا به مکاشفه ام آمد تا قلبم آرام بگیرد: آن وقت بود که تازه از ته قلب گفتم که خدایا! راضی ام به رضای تو. بعد دیدم که شب شهادت بی بی زهراست. چه روزهایی بود! ما خودمان عزادار بودیم و همین طور از جبهه خبر پیروزی و شهید می آمد اصفهان و حاجی آقا هی می رفت این طرف و آن طرف تا ببیند شهیدها مال کی اند؟ بعد می آمد در خانه و به من تذکر داد که مبادا بی خود نگران باشم که این جوری عبدالله خودش هم راضی نیست.

کتاب: تنها30 ماه دیگر ص194-195

آقای رحیم صفوی گفت که گاهی او به خط مقدم می آمد هر چه التماس می کردیم که حاج آقا! برگردید، می گفت: «نه! بگذار من کنار این بچه ها باشم و دلم نمی خواهد آنان را رها کنم.»

بروید شکر کنید که لیاقت پیدا کردید خانواده شهید بشوید. هر کسی لیاقت ندارد که شهید شود. یک اتصالاتی، یک معنویاتی و یک حالت های عرفانی می خواهد تا انسان به حد خلوص برسد و این لیاقت و افتخار نصیب او شود.

کتاب: تنها30 ماه دیگر ص198

در سال 1365 من سرگرم پیگیری تحصیلات عالیه در کشور انگلستان بودم که در یکی از روزنامه های ایرانی خواندم: «نماینده امام خمینی در قرارگاه عملیاتی خاتم الانبیاء (ص) به درجه رفیع شهادت نایل آمده است.» پیش بینی اش برایم راحت بود؛ ولی به شدت مغموم و افسرده شدم. دیدم این بنده صالح خدا، به هرجهت به آرزوی دیرینه اش دست یافت. تنها همین موضوع قلبم را تسکین می داد.

شب هنگام در عالم خواب زیارتش کردم: هیکلی بسیار درشت و در نهایت درخشندگی پیدا کرده بود

کتاب: تنها30 ماه دیگر ص198

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده