چهارشنبه, ۰۵ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۰۲
يك بار كه در قم منزل ايشان مهمان بودم ديدم طلبه هايي مي آيند كه بيش از 80 سال سن دارند و در درس ايشان شركت مي كنند. بنده باورم نمي شد كه اين شهيد بزرگوار با آن سن كم حدود 35 سال بود چگونه اين طلبه ها با سن بالا در درس ايشان شركت مي كنند.
نوید شاهد: روز اولي كه در درس آيت الله العظمي بروجردي شركت كرد، ديد كه صدها نفر از فضلا و علما پاي منبر ايشان نشسته اند. خود را از همه ي آنها جوان تر ديد. هنگام درس اشكالي به ذهنش خطور كرد؛ ولي به خاطر اقتضاي سن كمش از اظهار آن خودداري كرد. چند روز بعد استادش را در مجلسي ملاقات و همان جا اشكال خود را بيان كرد. آيت الله بروجردي جواب دادند و او بر جواب استاد ايراد گرفت. دوباره استاد توضيح داد؛ ولي توضيح را كافي ندانست. همين گفتگوي مختصر استاد با شاگرد، آيت الله بروجردي را با دانشمندي جوان و تازه وارد آشنا ساخت. فرداي آن روز كه در مجلس درس حاضر شد، براي نخستين بار به طور رسمي بر گفتة استاد اشكال كرد و آيت الله بروجردي با دقت فراوان گوش فرا دادند و به تقرير اشكال و جواب آن پرداختند. آيت الله بروجردي به اشكال هر كس جواب نمي دادند. فقط به اشكال آقاي صدوق و چند نفر ديگر به طور كامل گوش داده و جواب مي دادند.

ـ بعد از رحلت آيت الله بروجردي، شهيد آیت الله صدوق كه يكي از شاگردان ممتاز معظم له بودند براي جانشيني ايشان تبليغ مي كرد. در هر سخنراني و منبري كه شركت مي كرد از آيت الله حاج آقا روح الله خميني به عنوان بهترين مرجع و جانشين و اعلم از ديگران ياد مي كرد. آن زمان كه مردم شهرها و روستاها كمتر نام امام را شنيده بودند از شهيد صدوق سؤال مي كردند كه اين شخصي كه شما معرفي مي كنيد كيست؟ و شهيد هم با صبر و حوصله به معرفي حضرت امام مي پرداخت. راوي :حاج محمدتقي سامي
ـ شهيد آیت الله صدوق از كساني بود كه در روي كار آمدن امام خميني( ره) بعد از آقاي بروجردي نقش بسزايي داشت. ايشان بعد از وفات آقاي بروجردي روي امام(ره) نظر داشت، چرا كه در درس ايشان شركت كرده بود و مي دانست كه امام پخته و ورزيده هستند و حداقل يكي از كساني مي باشند كه اولويت دارند به عنوان زمامدار در حوزه مطرح شوند.
اين نظر شهيد آیت الله صدوق باعث شده بود تا دستگاه پهلوي ايشان را زير نظر بگيرند. شاه از آقاي بروجردي خيلي حساب مي برد. در زمان آقاي بروجردي چند بار آقاي صدوق را دستگير و زنداني كردند؛ ولي باوساطت آيت الله بروجردي سريع آزاد مي شدند.

خاطرات منتشر نشده آيت الله شهيد محمدصادق صدوق(1)

ـ در محله ي آبشار قم زندگي مي كرد. آن زمان آب سهميه بندي بود. يك روز كه نوبت سهميه عده اي از مردم محل بود تا آب را براي استفاده خود ذخيره كنند، يكي از افراد طاغوتي آن منطقه با توجه به نفوذي كه در دربار داشت به همراه يك افسر شهرباني بر سر چاه محله ي آبشار مي رود و آب را به سوي محله ي خود هدايت مي كند. اين كار سبب اعتراض مردم مي شود؛ ولي حرف شان به جايي نمي رسد. همه جمع مي شوند و مي آيند در خانه ي شهيد صدوق و ماجرا را تعريف مي كنند. از آنجايي كه شهيد صدوق فردي شجاع و نترس و از احترام بالايي نزد مردم برخوردار بود، به سمت آن افسر رفته و از او مي خواهد كه از اين كار دست بكشد. آن افسر با بي تربيتي و بددهني جواب شهيد صدوق را مي-دهد. شهيد با تحمل و بردباري دوباره از آن افسر مي خواهد زور نگويد و اجازه دهد تا آب طبق نوبت راهي خانه هاي مردم شود. اين بار افسر تندي بيشتري مي كند. شهيد صدوق يقه ي او را گرفته و سيلي محكمي به گوشش مي نوازد. مردم وقتي اين صحنه را مي بينند تحريك شده و به سوي كساني كه مي خواستند آب را به محل خود ببرند، حمله كرده و آنها را از محل دور مي كنند. فرداي آن روز از طرف شهرباني به منزل شهيد صدوق مي روند و ايشان را دستگير كرده و به شهرباني مي برند. وقتي خبر دستگيري اش به آيت الله بروجردي مي رسد ايشان سريعاً با شهرباني تماس گرفته و خواستار آزادي شهيد صدوق مي شوند. راوي : فرزند شهيد

ـ يك مزرعه اي بود به نام باغ «منگتو» كه به نام مردم ده تيكن به ثبت رسيده بود. در همسايگي ده ما يك ده ديگر بود براي تيمور بختيار، تقريباً با هم، هم مرز بوديم، عاملان تيمسار بختيار يك روز آمدند اين مزرعه را دوباره به نام تيمسار بختيار به ثبت رساندند. هر چه مردم شكايت كردند زورشان به جايي نرسيد. طوري شد كه بيابان هاي اطراف را تصرف كردند و گوسفندان مردم روستا را كه مي رفتند در آنجا چرا كنند ممانعت مي كردند و بعضي از آنها را مي گرفتند و سر مي بريدند. كسي هم نبود كه گوسفندان را پس بگيرد. زورشان نمي رسيد. مردم دست به دامن شهيد صدوق شدند. ايشان هم آمد و جلسه اي گذاشت و مردم را جمع كرد و براي آنها صحبت كرد. يك جمله اي من از ايشان به ياد دارم كه ايشان گفت: «من حرف حسابي را ديدم كه فرار مي كرد، نگاه مي كرد پشت سرش كه زور به او نرسد.»
الان حرف حسابي به درد نمي خورد. امروز، روز زور است هر كس زورش زيادتر باشد كار را پيش مي برد. شما مي توانيد دو كار كنيد: يا قيد مزرعه و بيابان ها را بزنيد يا مثل مرد بلند شويد از بچه 7 ساله تا پيرمرد 70 ساله برويم بيابان و يك قيامي بكنيم و پيروز شويم؛ « يدالله مع الجماعه». خلاصه مردم را تحريك كرد و گفت: من تا نيمه راه با شما مي آيم بعد مي روم قم تا بقيه كارها را درست كنم، صبح مردم جمع شدند در حدود 100 نفر بودند( تقريباً همه آبادي). ايشان هم تا نيمه راه با مردم آمد و بعد رفت قم پيش آقاي بروجردي و جريان را به ايشان گفت كه مردم رفته اند دفاع از مال شان بكنند و شما اگر مي شود تماسي با تيمسار بختيار بگيريد و قضيه را حل كنيد. مردم هم رفتند همه كارگران آنها را كتك زدند و چادرهاي شان را آتش زدند و هر چه بود ريختند در استخر آب و برگشتند.
روز بعد از پاسگاه رحمت آباد چند تا ماشين آمدند و هر كسي را مي ديدند مي گرفتند و مي ريختند در ماشين هاي جنگي.
از طرف دفتر آقاي بروجردي با تيمور بختيار تلگراف زدند و فوراً او را خواستند. او سراسيمه به قم و منزل آيت الله بروجردي آمد. همين كه آقاي بروجردي او را ديدند گفتند: چرا اين كارها را مي كني؟ چرا مردم را ناراحت مي كني؟ آيت الله بروجردي به تيمور بختيار حسابي تشر زد. تيمور بختيار با نگراني گفت: آقا چه شده است! چرا ناراحتيد؟ آقاي بروجردي جريان را تعريف مي كنند. بختيار هم در حضور آقاي بروجردي گفت من مال خودم را هم نمي توانم جمع كنم، مال مردم را مي خواهم چي كار! من مال آنها را نمي خواهم. آقاي بروجردي گفتند: مردم را الان بردند زندان. او گفت: الان تلفن مي كنم زندان گلپايگان تا آزادشان كنند و بعد همه آنها آزاد شدند. اگر شهيد صدوق نبود، معلوم نبود كه چه بلايي سر مردم و آبادي آنها مي آمد همه اين كارها در اثر پشتكار و زحمات اين مرد بزرگوار مي بود. حاج محمدتقي سامي

خاطرات منتشر نشده آيت الله شهيد محمدصادق صدوق(1)

ـ در سال 1337 در منطقه روستاي تيكن گلپايگان بارندگي زيادي شد كه منجر به جاري شدن سيل گشت. آن سيل قنات و چشمه هاي آن را به كلي ويران كرد. اهل روستا هم وقتي ديدند ديگر از قنات و چشمه هاي آن آب جاري نمي شود و كشاورزي آنها هم در حال نابود شدن است، گروه گروه از روستا به جاهاي ديگر كوچ كردند تا اين كه خبر بارندگي و آمدن سيل را به شهيد صدوق اطلاع دادند. ايشان در آن زمان در قم زندگي مي كرد. شهيد صدوق با اين كه كارهاي زيادي در قم داشت؛ هم تحصيل و هم تدريس؛ اما همه را رها كرد و به روستا آمد. وقتي ديد مردم همه نااميد هستند. اولين كاري كه انجام داد مردم را به مسجد دعوت كرد. شب بعد از نماز و مغرب و عشا در مسجد روستا منبر رفت و مردم را تحريك كرد و به آنها گفت كه نا اميد نباشيد، به خدا توكل كنيد، شما در حال آزمايش هستيد و با توكل به خدا، قنات را لايروبي خواهيم كرد و آب را در آن جاري خواهيم نمود. بعضي ها گفتند امكان ندارد. عده اي هم گفتند وقت تلف كردن است و اين كار نشدني است. خلاصه هر كسي حرفي زد؛ اما اين مرد عالم مجاهد با آن توكل به خدا و اميدي كه داشت به مردم قول داد كه كمتر از ده روز قنات را لايروبي كند و آب را به قنات بازگرداند. روز بعد اولين كسي كه وارد قنات شد ايشان بود كه لباس روحاني را از تن درآورده بود. اين عالم فاضل مثل يك كارگر ساده معمولي، همين كه وارد قنات شد مردم تحريك شدند و يكي پس از ديگري به دنبال او وارد چاه قنات شده تا آن را لايروبي كنند. كمتر از ده روز قنات را با همراهي مردم لايروبي كرده و آب را در آن جاري نمودند. اين مرد خدا هر روز بعد از اتمام كار لايروبي قنات مردم را به مسجد دعوت مي كرد و براي آنها سخنراني و موعظه مي نمود و به آنها اميدواري مي داد و مي گفت به خدا توكل داشته باشيد كه خدا با شما است. مردم هم بعد از سخنراني شهيد صدوق با روحيه بالا و مثال زدني به منازل خود مي رفتند و روز بعد سر حال تر از روز قبل به سر كار خود كه همان لايروبي قنات و چشمه ها بود مي آمدند. اين كار كمتر از ده روز طول كشيد و قنات از روز اول هم بهتر شد و آب بسيار زيادي در آن جاري گرديد. آنهايي هم كه قبلاً مهاجرت كرده بودند باز به روستا بازگشتند و به دامداري و كشاورزي پرداختند. همه اين كارهاي بزرگ توسط روحاني مبارز و باخدا هدايت مي شد و روز آخر لايروبي قنات و چشمه ها، با هزينه شخصي خود گوسفندي تهيه كرد و سر چاه قنات آورد و دستور داد آن را ذبح نموده و گوشت آن را بين مردم روستا تقسيم كنند.
ـ ايشان را مكرّر به خاطر سخنراني هايش عليه شاه بازداشت مي كردند. يك بار ايشان را گرفتند و ازشان تعهد گرفته بودند كه ديگر به هيچ وجه منبر نرود. ايشان هم به تناسب اقتضاي زمان، تعهد را پذيرفتند كه منبر نروند؛ اما وقتي كه از زندان برگشتند گفتند من كه نمي توانم منبر نروم. اين كار من است. شغل و وظيفه من اين است. به همين دليل دوباره به منبر رفت و در مرتبه هاي بعدي كه ايشان را گرفته بودند، گفتند كه ديگر تعهد خودت قبول نيست، بايد كسي بيايد ضامن شود كه شما ديگر منبر نمي روي. پدر بنده كه برادر بزرگ ايشان بودند، رفتند تهران تعهد داددند كه ديگر شهيد صدوق منبر نمي رود.
پدرم نقل مي كرد كه بلافاصله بعد از برگشتن، عازم آمل شد. گفت مي خواهم جهت تبليغ به آمل بروم. گفتم: ما تعهد داديم كه شما ديگر منبر نروي! گفت: من كه نمي توانم منبر نروم؛ ولي سعي مي كنم منبرهايي كه خيلي مشكل ساز باشد و سخنراني هايي يك مقدار مسأله دار است، انجام ندهم. پدرم به ايشان گفت: پس من هم همراه شما مي آيم. به همراه يكديگر به آمل رفتند. محمودآباد آمل منطقه اي بود كه مردم آنجا خيلي به او علاقه داشتند.
وقتي در آن جا منبر مي رفت، سخنراني هاي بسيار داغ تر از سخنراني هاي قبلي اش انجام مي داد. وقتي با هم صحبت مي كرديم، به ايشان مي گفتم: برادر، شرايط به گونه اي است كه شما بايد يك مقدار بيشتر رعايت كني؛ اما ايشان اصلاً نمي پذيرفت و كار خودش را مي كرد. راوي : علي اصغر عليشاهي

ـ وقتي ما 10ـ 15 نفري براي زيارت به قم مي آمديم، جهت اسكان مي رفتيم مسافرخانه. همين كه اين شهيد بزرگوار مطلع مي شد مي آمد مسافرخانه و به زور ما و وسائل ما را سوار درشكه مي كرد و مي آورد منزل خودشان و در آنجا از ما پذيرايي مي كرد. البته اين كار را براي ما انجام نمي داد، براي هر كسي كه از روستاي تيكن به قم مي آمد در منزل خود از او پذيرايي مي كرد و اگر هم كاري داشت برايش انجام مي داد. راوي: حاج حسين علي زالي

ـ يك بار كه در قم منزل ايشان مهمان بودم ديدم طلبه هايي به منزل ايشان مي آيند كه بيش از 80 سال سن دارند و در درس ايشان شركت مي كنند. بنده باورم نمي شد كه اين شهيد بزرگوار با آن سن كم كه در حدود 35 سال بود چگونه اين طلبه ها با سن بالا در درس ايشان شركت مي كنند. راوي : حاج حسين علي زالي

انتهاي گزارش
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده