سه‌شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۴۹
معلوم بود فکر عملیات و بچه‌ها تمام ذهنش را پر کرده است. امشب باید از این دریاچه مصنوعی عبور کرد. دریاچه‌ای که عراق آن را ساخته بود تا دست رزمندگان از شلمچه کوتاه شود و نتوانند به بصره برسند. امّا برای غواصان دریا دل، این موانع، معنا و مفهومی نداشت.

راوی : برادر خان علی جهانگرد

بر دیوار «کانال» تکیه داده بودم و به حرکات «حاج حسین» * خیره شده بودم که در آن وضعیت خطرناک منطقه‌ی «شلمچه»، سرش را از کانال بالا گرفته بود و با دوربین جنگی، مواضع دشمن را از مقابل چشمان شیشه‌ای می‌گذراند.
معلوم بود فکر عملیات و بچه‌ها تمام ذهنش را پر کرده است. امشب باید از این دریاچه مصنوعی عبور کرد. دریاچه‌ای که عراق آن را ساخته بود تا دست رزمندگان از شلمچه کوتاه شود و نتوانند به بصره برسند. امّا برای غواصان دریا دل، این موانع، معنا و مفهومی نداشت.
ـ علی کجایی؟ حواست کجاست؟
صدای ‌حاج ‌حسین رشته‌ی افکارم را پاره کرد. تکانی خوردم و با دستپاچگی پاسخ دادم: «بله حاجی! همین‌جا!»
ـ ساعت چنده؟
نگاهی به ساعتم انداختم. غبار روی آن را گرفته بود. با انگشت سبابه غبار روی آن را کنار زدم و گفتم: «ظهر شده حاجی.»
حاجی بلافاصله در جایش نشست و کف دستانش را بر زمین زد و تیمم کرد و در داخل کانال «چفیه»‌اش را به همراه جانماز سبز رنگش - که در وسط آن عبارت زیبای «الله‌اکبر» با نخ‌های طلایی برق می‌زد -  پهن کرد و به نماز ایستاد.
 از این حرکات حاج حسین متعجب شده بودم، مقابلش ایستادم و گفتم: «حاج آقا! اینجا که خداوند نماز اوّل وقت را واجب نکرده، چرا برای خواندن نماز عجله می‌کنید؟!» چین‌های صورت حاج حسین با لبخندی که بر لب‌هایش نقش بست، باز شد. چشم در چشمم انداخت، دستی به محاسن کشید و گفت: «علی آقا! شیرینی نماز، در وقت فضیلت آن حس می‌شود. اصلاً به موقعیت نگاه نکن. مگه امام حسین(ع) تو روز عاشورا زیر باران تیر و سرنیزه نماز نخواند؟» و بی‌درنگ، قامت بست. و من در کنار دستگاه بی‌سیم به کیسه‌ی شنی داخل کانال تکیه دادم و محو عبادت فرمانده‌ام شدم. دستان حاجی که برای قنوت به سوی آسمان دراز شد، صدای سوت خمپاره گوشم را لرزاند و سریع در همانجا خیز رفتم.
لختی بعد خمپاره با صدای مهیبی در چند متری‌مان به زمین برخورد کرد و بعد از مدتی که آتش و خاک آن فرو نشست، با نگرانی، حاج حسین را صدا زدم. امّا صدایی نشنیدم. نگرانی‌ام بیشتر شد. اضطراب به قلبم حمله‌ور شد. فکر کردم: «نکنه برای حاجی اتفاقی افتاده باشه؟» لب گزیدم. دوباره حاجی را صدا زدم. باز هم جوابی نشنیدم. دستی به چشمان غبار گرفته‌ام کشیدم. از جایم برخاستم. برای اینکه  دوباره حاجی را صدا کنم، دستهایم را دور دهان گرد کردم که حاجی را دیدم؛ با همان حالت قنوت ایستاده بود و همین‌طور که اشکهای جاری‌اش در محاسن غبار آلودش گم می‌شد، دعا می‌خواند.
با دیدن این صحنه به یاد حرف‌های قبل از نماز حاجی افتادم. بغض راه گلویم را تنگ کرد. به خود نهیب زدم: «واقعاً این شاگرد مکتب همان حسین‌بن‌علی(ع) است.»
نماز که به پایان رسید، خود را در کنار حاجی جا دادم و گفتم: «حاج آقا، قبول باشه، یک سؤال دارم. وقتی خمپاره آمد، شما چرا خیز نرفتید؟ مگه در اسلام نیامده که حفظ جان واجبه؟»
حاجی همین‌طور که دانه‌های تسبیح از انگشتانش رد می‌شد و جایش را به دانه‌های دیگری می‌سپرد، به من گفت: «علی آقا! اگر قرار باشه به شهادت برسم، چه به ‌وسیله‌ی این خمپاره و یا به وسیله‌ی دیگر، یا در اینجا و یا در پشت جبهه، مطمئن باش به شهادت می‌رسم و تا قضا و قدر الهی نباشد، هیچ آسیبی نمی‌بینم!»
و من بدون اینکه چیزی را از ذهنم بگذرانم، همان‌طور که نشسته بودم، تیمم کردم و لحظه‌ای بعد به نماز ایستادم.

* سردار شهید حاج حسین بصیر؛ قائم مقام لشکر 25 کربلا.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده