خاطرات زیبا از شهید حیدر (مهدی ) عبدوس با موضوع عشق به فرزند
بسیار دوستش داشت اما می گفت نمي‌خوام با محبّت اين بچّه به دنيا وابسته بشم!

محمّدرضا تب داشت و گريه مي‌كرد. هر كاري كه مي‌دانستم انجام دادم ولي اثري نداشت. يك سالش نشده بود. از بي‌قراري او من هم كلافه شدم. آقا حيدر در حياط را باز كرد. با ديدنش خوشحال شدم. ناآرامي محمّدرضا او را هم نگران كرد. پرسيد:«چي شده؟».

گفتم:«نمي‌دونم. چند ساعتي مي‌شه كه گريه مي‌كنه. هر كاري بلد بودم براش كردم. ديگه چيزي به فكرم نمي‌رسه.».

لباس‌هايش را در آورد و وضو گرفت. بچّه را از من گرفت. او را به پشت روي دست چپش خواباند. لبانش را نزديك سر محمّدرضا برد. به سرش دست كشيد و سوره حمد را با لحن آرامي خواند. چند لحظه‌اي كه گذشت بچّه خوابيد.

و من بارها شاهد اين ماجرا بودم.

همسر شهيد

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------

آمدن و رفتن او را هم نمي‌فهميديم. كف راهرو موكت داشت. آهسته مي‌آمد و مي‌رفت. دو طرف راهرو سوئيت‌هاي كوچكي بود. با خانواده حاج آقا عبدوس در قرارگاه حمزه همسايه بوديم. چون مردهايمان بيشتر اوقات نبودند، صبح بعد از رسيدن كارها به خانه‌شان مي‌رفتم. گفتم:«غذات الان آماده است، مهمان داري؟».

خانمش گفت:«آره، آقاي عبدوس امروز مي‌ياد بالا. دوست داشتم همين غذا رو مي‌برديم بيرون و يه جاي سرسبز بخوريم، ولي او وقت نداره.»

دور تا دور خانه وسايل زيادي به چشم نمي‌خورد. زندگي‌اش ساده و دور از تجمّل بود. برايم چاي آورد. پرسيدم:«آقاي عبدوس اين قدر از خانه دوره، محمّدرضا او رو مي‌شناسه؟ بچّه رو بغل مي‌كنه؟».

محمّدرضا يك سال بيشتر نداشت. خانمش گفت:«توي خانه بغل مي‌كنه، اما زياد نه. مي‌گه:’نمي‌خوام با محبّت اين بچّه به دنيا وابسته بشم.‘»

خانواده‌ غلامرضا فرجي‌زاده

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

كادو را گذاشت يك گوشه اتاق. گفتم:«آقا حيدر! اين چيه؟».

گفت:«مي‌خواييم بريم مهموني.»

تا آنجا كه يادم بود قرار نبود براي كسي كادو ببريم. سؤال ديگري نپرسيدم. مي‌دانستم به موقع خودش توضيح مي‌دهد. بعد خوردن شام گفت:«اين كادو واسه بچّه‌ يكي از دوستانه. دوستم تازه شهيد شده. بريم به خونواده‌اش سر بزنيم و بيشتر باهاشون آشنا بشيم. اين رو هم بديم تا بچّه‌اش خوشحال بشه.»

همسر شهيد

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------


محمّدرضا گريه مي‌كرد. گرسنه‌اش بود. دست از كار كشيدم و او را بغل كردم. آقا حيدر گفت:«صبر كن!».

گفتم:«گناه داره، گريه مي‌كنه.».

گفت:«اگه بچّه چند لحظه گريه ‌كنه عيبي نداره، وضو بگير و آيه‌الكرسي بخون بعد با آرامش خيال بهش شير بده!».

بچّه را به او دادم تا وضو بگيرم. برگشتم و محمّدرضا را گرفتم. بچّه آرام شده بود. گفت:«محمّدرضا رو ببر به عزاداري‌هاي آقا اباعبدالله. وقتي گريه مي‌كني او رو بغل كن. زيارت عاشورا بخون و به او شير بده!».

همسر شهيد

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده