گفت وگوي شاهد ياران با حجت الاسلام سعيد مهدوي كني
يکشنبه, ۰۲ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۰۰:۵۳
گفت وگو با تنها پسر آيت الله مهدوي كني، حدود 4 ساعت به طول انجاميد، چه اينكه هم شوق و تعهد او براي بيان حقايق فراوان بود و هم علاقه ما به شنيدن آنها. سخاوتمندانه بسياري از خاطرات ناب خويش از پدر را براي ما بازگفت
نويد شاهد و به نقل از ماهنامه شاهد ياران گفت وگو ما با تنها پسر آيت الله مهدوي كني، حدود 4 ساعت به طول انجاميد، چه اينكه هم شوق و تعهد او براي بيان حقايق فراوان بود وهم علاقه ما به شنيدن آنها. حجت الاسلام سعيد مهدوي كني كه چندي قبل از سوي رهبر معظم انقلاب به عضويت هيئت امناء دانشگاه امام صادق و سپس رياست آن انتخاب شد، سخاوتمندانه بسياري از خاطرات ناب خويش از پدر را براي ما بازگفت اميد مي بريم كه اين گفت وگو پرنكته،پژوهندگان تاريخ انقلاب و نيز حيات سياسي آن عالم رباني را به كار آيد.

 

*با تشكر از جنابعالي به لحاظ شركت در اين گفت و شنود، شايد براي آغاز، بهتر باشد تا از اين نقطه شروع كنيم كه از قديمي ترين خاطرات مبارزاتي پدر بزرگوارتان، چه مواردي را به خاطر داريد؟

معمولاً حوادث ناگوار بيشتر به ياد انسان مي مانند. در دوره اي كه به كودكستان و بعد هم دبستان مي رفتم، يادم هست كه حاج آقا را مكرراً بازداشت مي كردند و يكي دو هفته اي نگه مي داشتند و بعد آزاد مي كردند.

مدرسه ما، يك مدرسه مذهبي بود و همه بچه ها از تيپ خانواده هاي مذهبي و پدر چند نفر ديگر از بچه ها هم، روحاني بودند. با اين همه  يك بار معلم كه يا بچه ها از من پرسيدند: پدر شما كجاست؟ و من پاسخ دادم: زنداني است.، يكي پرسيد: مگر پدرت دزدي كرده؟ ديگري گفت: حتماً قاچاقچي است! يكي ديگر گفت لابد كسي را كشته است! همان چيزهايي كه در فيلم ها ديده يا در داستان هاي پليسي خوانده بودند. يادم مي آيد كه به من خيلي سخت مي گذشت، چون توضيحش دشوار بود كه بگويي چه اتفاقي افتاده است كه ايشان را گرفته اند.

اين مسئله تا سال ها براي ما دشوار بود. البته بچه ها بزرگ تر كه شدند، تا حدي موضوع را مي فهميدند، چون خيلي  از خانواده هاي مذهبي در جريان قضايا بودند، ولي به هر حال توضيحش مشكل بود، به همين دليل با بچه هاي خانواده هايي كه مثل من درگير چنين قضيه اي بودند، به تدريج با هم گروهي را تشكيل داديم.

*در همان مدرسه؟

بله، تعداد بچه هائي كه پدرانشان، يا قبلاً زنداني بودند يا بعدها زنداني و تبعيد شدند، كم هم نبود و با موضوع آشنايي داشتند و معمولاً در باره اين نوع مسائل، با هم گفت وگو مي كرديم. مدرسه ما به هيچ وجه، حتي يك ساعت هم به كسي مرخصي نمي داد، ولي من مجبور بودم در ايامي كه حاج آقا در تبعيد بودند، گاهي دو سه روز مدرسه نروم، تا بتوانم همراه خانواده به ديدن ايشان بروم، يا چهارشنبه ها بعد از ظهر كه وقت ملاقات بود، وسط كلاس اجازه بگيرم و بروم. در اين اواخر كه كم كم داشت انقلاب فراگير مي شد، زنداني بودن پدر بچه ها تبديل به نوعي پرستيژ شده بود!

*اولين باري را كه براي ملاقات به زندان رفتيد يادتان هست؟

زندان هاي كوتاه را كه ملاقاتي نمي دادند، ولي زنداني هاي طولاني را چرا.

*كميته مشترك را كه اصلاً ملاقات نمي دادند. قاعدتا اين ديدار، مربوط به بعد از دوره حضور در كميته مشترك است؟

همين طور است. در مدتي كه حاج آقا در كميته مشترك بودند، يعني قريب به چهار ماه و نيم، ايشان را نديديم و حتي از ايشان خبري نداشتيم. حاج آقا را در آذرماه سال 54، از تبعيد بوكان به كميته مشترك آورده بودند. فكر مي كنم فروردين يا ارديبهشت 55 بود ـ چون هنوز هوا سرد بود ـ كه به ما خبر دادند و براي ملاقات رفتيم. تنها خبري كه در طول اين مدت توانسته بوديم از حاج آقا بگيريم، از طريق يكي دو نفر از فاميل بود كه در ساواك آدم هايي را مي شناختند و حاج آقا را از دور ديده بودند! يا يكي از دوستان حاج آقا بود كه براي ارتش ساختمان سازي مي كرد و چند تا از اين تيمسارها را مي شناخت و از طريق آنها توانسته بود برود و در آنجا نفوذ كند و حالي از حاج آقا بپرسد.

يكي دو بار هم ما توانسته بوديم لباسي كفشي چيزي را، به وسيله ايشان براي حاج آقا بفرستيم. آنها هم گفته بودند: آقا پيگيري نكن كه برايت بد تمام مي شود! لذا ما تقريباً، چهار ماه و اندي هيچ خبري از حاج  آقا نداشتيم. بعد از مدتي به ما اجازه ملاقات دادند. يادم مي آيد اين ملاقات را هم همين آقا به واسطه يكي از امراي ارتش فراهم كرد.

دوره كميته مشترك حاج آقا كه تمام شد و ايشان را به زندان اوين منتقل كردند، به ما اجازه دادند برويم و ايشان را ببينيم. هنوز در زندان اوين، فضائي را براي ملاقات آماده نكرده بودند، به همين دليل در قسمت پايين، چند تا چادر زده و زيرش نرده و پشتش سيم خاردار كشيده و در وسط آن، قفسي به اندازه جاي نشستن براي يك نفر درست كرده بودند! دفعه اول كه رفتيم، حاج آقا را در آن قفس نشانده بودند و شايد قريب به 50 سرباز در كنار چادر رديف ايستاده بودند!

ما رفتيم داخل و ديديم حاج آقا با رنگ پريده، پشت سيم هاي خاردار نشسته است. كاملاً آب شده و شايد ثلث بدنش از بين رفته بود! قيافه تكيده و كاملاً مسن حاج آقا، نسبتي با سن واقعي و ميانسالي ايشان نداشت، چون 45، 46 سال بيشتر نداشتند، ولي چهره شان برگشته بود. من و همشيره هايم رفته بوديم. همشيره كوچكمان تقريباً چهار ساله بود و از ديدن اين فضا خيلي وحشت كرد. البته همه وحشت كرده بوديم، ولي او شروع كرد به لرزيدن و گريه كردن! رسوليِ شكنجه گر جلو آمد و با مهرباني شروع كرد به حرف زدن كه: چه شده است دختر جان؟ سرباز! برو براي اين دخترمان بيسكوئيت بياور!... اين جور زرنگي هايي را هم داشتند، ولي هر چه را كه داد، همشيره از ترسش نگرفت! در چنين فضايي و با آن همه سرباز، آدم چه حرفي دارد بزند؟ لذا چند دقيقه احوال پرسي كرديم و آمديم.

*در ملاقات هاي شما، سر بازجو ها و ساواكي ها هم حضور داشتند يا در حد همان ديدار، شما را آسوده مي گذاشتند؟

اوايل كه براي ملاقات مي رفتيم، غير از گروهبان ها، معمولاً آرش هم مي آمد و مي رفت كه خيلي برايمان سخت بود، چون حتي شهرباني چي ها هم از او مي ترسيدند! اما به تدريج رفت آمد آرش كم شد و وقت را هم زياد كردند و ملاقات هاي نيم ساعته و سه ربعه هم داشتيم. در اين جور مواقع گروهبان هم بيرون  مي رفت و اصلاً به ما كار نداشت. ما هم راحت شده بوديم و مي پرسيديم كه در زندان چه خبر است، منتهي هميشه هم مي ترسيديم ميكروفون كار گذاشته باشند و طبعاً اخبار و اطلاعات خيلي سرّي و مهمي رد و بدل نمي شد.

حاج آقا فرصت را مغتنم مي شمردند و حجم زيادي از نوشته هاي آقاي هاشمي رفسنجاني و دوستان ديگر، از جمله تفسيرهاي قرآني مرحوم آقاي طالقاني را پنهاني در دست ما مي گذاشتند و ما آنها را به بيرون منتقل مي كرديم.

اوايل فقط خانواده هاي درجه يك اجازه ملاقات داشتند، ولي به  تدريج به اقوام دورتر هم اجازه دادند و يادم هست كه با جناق هاي حاج آقا را هم نوبتي مي برديم. مأمور ساواكي كه دم در مي نشست، به بيشتر از هفت هشت نفر اجازه ورود نمي داد و ما وقتي با خانواده مي رفتيم، هر دفعه به نوبت يكي را مي برديم.

در اين ملاقات ها پشت در زندان مي ايستاديم و به  تدريج همه ما را شناخته بودند. يادش به خير، حاج آقاي باقري، فولكسي داشت و هميشه با دنده يك و دوي آن راه مي رفت! فولكس صداي عجيب و غريبي هم داشت و از سرپاييني اوين كه مي آمديم، مأمور آنجا داد مي زد: باقري را هم بنويس! و به اين شكل به ما نوبت مي داد. خانواده هاي آقاي منتظري و آقاي هاشمي و ديگران را مي شناختيم و به تدريج بيشتر انس گرفتيم.

آخرين لحظه حيات آيت الله مهدوي كني به روايت فرزندش

*علت دستگيري آخر ايشان كه در اوج انقلاب صورت گرفت و كوتاه هم بود، چه بود؟ آخرين زنداني سياسي انقلاب حاج آقا بودند...

بله و چون فضا باز شده بود، روزنامه ها هم ماجرا را نوشتند... تقريباً روزهاي آخر دي بود، يعني حدود 20 روز مانده به بازگشت حضرت امام كه حاج آقا را كه گرفتند و ايشان سه روز در زندان بودند. مرحوم شهيد آيت الله مطهري آمدند و عكس حاج آقا را گرفتند و در روزنامه كيهان و اطلاعات زدند كه: حجت الاسلام مهدوي كني را ديشب دستگير كرده اند!

*اطلاعات تيتر زده بود: دستگيري امام جماعت مسجد جليلي!

بله. آن موقع روزنامه پيدا نمي شد  و در روزهاي اوج گيري انقلاب، همه مي آمدند روزنامه بخرند. يادم هست رفتيم و كلي در صف ايستاديم. هر وقت هم كه صف تشكيل مي شد، مأموران حكومت نظامي مي آمدند، چون تجمع ممنوع بود.با سختي رفتيم روزنامه را بگيريم و ببينيم عكس حاج آقا كه در روزنامه چاپ شده، چه جوري است! برداشت خود حاج آقا از آن دستگيري، اين بود كه جمعي از ساواكي ها كه همه رؤسايشان فرار كرده بودند و امكاناتي براي فرار نداشتند، به نظرشان رسيده بود وارد گفت وگو و مصالحه شوند. عده اي از نظامي هاي رده بالاي اينها با عده اي از ملي ـ مذهبي ها، مثل مرحوم آقاي بازرگان وارد گفت وگو شده بودند، از جمله تيمسار مقدم. اتفاقاً نظر آقاي بازرگان اين بود كه تيمسار مقدم را نگه دارند. البته بخشي از بدنه كه به ادارات حوزه جاسوسي و امنيت خارجي و امنيت مرزها مربوط مي شدند با همين مذاكرات ماندند.

*از وقايع انقلاب عبور مي كنيم و به تشكيل كميته ها مي رسيم. بسياري معتقدند با اخلاق و روحياتي كه از آيت الله مهدوي سراغ داشتيم، بعيد بود كه ايشان سرپرستي اين نهاد را بپذيرند، ولي ايشان به خاطر اينكه آقاي لاهوتي در اين مسند قرارنگيرد، پذيرفتند و بعد هم شبكه بسيار با ارزشي با حضور علماي بزرگ كه مسئوليت كميته ها را به عهده گرفتند، را شكل دادند. شبكه اي كه هنوز هم نظير آن را  در كشور نداريم. كار كميته هم علي القاعده، با دستگيري، گرفتن، بستن و نوعي خشونت همراه بوده است. ايشان با آن روحيه خاص، چگونه اين مسئوليت را به عهده گرفتند و به شكل مطلوبي هم از عهده آن بر آمدند؟

حاج آقا هميشه خودشان را سرباز انقلاب به حساب مي آوردند، لذا هر جا كه لازم بود مسئوليتي را به عهده بگيرند، مي پذيرفتند. نه تنها حاج آقا كه بسياري از ياران امام اين روحيه را داشتند و هدفشان، صرفاً خدمت به انقلاب بود. شرايط اوليه كميته، بيشتر حاصل يك جوشش بود. كميته يكي دو سال بعد بود كه شكل نيروي انتظامي را به خود گرفت،اما در اوايل كار اين گونه نبود.

تصوري كه اوايل از كميته وجود داشت، كميته استقبال از امام بود كه در واقع تجمعي از بچه هاي حزب اللهي، فعال و جان بر كفي بود كه حاضر بودند در هر شرايطي براي انقلاب كار كنند. اكثر آنها هم در جاهايي  كار كرده بودند و داراي سوابقي بودند و از قديم در نوع خاصي از ارتباطات تمرين داشتند، مثل روابط بين هيئت ها يا گروه هاي نظامي اي كه بعدها سپاه را تشكيل دادند و سوابق تشكيلاتي حزبي و گروهي داشتند. تيپ جامعه روحانيت  هم كه مناسبات و روابط آخوندي را، از قديم با هم داشتند. گروه هايي كه تجربه حركت هاي گروهي را با هم داشتند و اين امكان برايشان فراهم بود كه از طريق شبكه هايي كه توسط مساجد و هيئت ها تشكيل مي شدند، محله ها را كنترل كنند. كميته نوعي حركت محله اي بود، نه نظامي.

*انحلال كميته هاي متخلف يا كميته هايي كه به گروه هاي مارك دار پيوسته بودند، كار بسيار دشواري بود كه مرحوم آيت الله مهدوي انجام دادند و تنها با يك اعلام كه در تلويزيون مي كردند، قضيه جمع مي شد. از دشواري هاي اين كار ،چه خاطراتي داريد؟

حكم امام در اين قدرت حاج آقا، خيلي اثر داشت و كميته، كميته انقلاب به حساب مي آمد، ولي البته هميشه هم، موضوع به اين سادگي ها نبود. ما درگيري هاي بسيار حادي داشتيم كه حتي در بعضي از موارد، منجر به كشتار شدند! در بعضي از مناطق داش ها و لات ها جمع شده و كميته تشكيل داده بودند و خلع سلاح كردن اينها، فوق العاده دشوار بود. ما در مناطق نزديك بازار يا خيابان جمشيد و امثال اينها، تيپ هاي اراذل و اوباش داشتيم كه كميته درست كرده و مسلح شده بودند و باكي در زدن و كشتن نداشتند! اينها را با لطايف الحيل و گاهي با درگيري، خلع سلاح كرديم. تصفيه بعضي از كميته هائي هم كه افرادي با مطامع سياسي تشكيل داده بودند، فوق العاده پرهزينه و پردردسر بود. اسم نمي برم، چون بعضي هايشان هنوز زنده هستند. عده اي از آنها چهره هاي سياسي اي بودند كه بعدها دردسرساز شدند. برخي از اينها زماني حتي در كميته مركز هم حضور داشتند. خود كميته مركز سه چهار قسمت داشت، تا اينكه حاج آقا اين قسمت ها را با هم متحد كنند، چند بار اسلحه و اسلحه كشي شد، ولي بالاخره و بتدريج اين كار انجام شد. علتش هم خود انقلاب و قدرت امام بود و بعد هم ويژگي هاي شخصيتي حاج آقا. حاج آقا براي هر حركتشان مبنا داشتند.

*يك فراز بسيار مهم در زندگي آيت الله مهدوي كه خيلي كم هم بدان پرداخته شده اين است كه ايشان آخرين كسي بودند كه از بسياري از گروه هايي كه در مقابل انقلاب ايستادند فاصله گرفتند.تا جايي كه امكان داشت،سعي در جذب اينگونه گروهها داشتند...

اگر تاريخ را بخوانيد، اين رفتار ايشان كاملاً پيداست. موضوعاتي مثل آقاي شريعتمداري و حتي مسعود رجوي... به طور مشخص،آخرين كسي كه درميانِ روحانيون صدر انقلاب، از مجاهدين جدا شد، آيت الله مهدوي بودند. ايشان تا جايي كه مي توانستند سعي  كردند آنها را حفظ كنند. حتي يادم هست در نماز جمعه گفتند: من محمدرضا شاه نيستم، محمدرضا مهدوي هستم، نصيحت اين كارها را نكنيد. اعضاي نهضت آزادي هم كه تا همين حالا هم به ايشان ارادت دارند...

*در ايام كسالت حاج آقا، تعدادي از اين آقايان مي آمدند و براي ايشان دعا مي خواندند...

از مراودات آيت الله مهدوي با اين طيف، خاطراتي را بيان كنيد،چون ظاهرا آخرين روحاني اي كه با رجوي صحبت كردند كه دست از اين كارها بردار و خودت و عده اي را به كشتن نده، ايشان بودند...

نوع گفت وگوي حاج آقا از ابتدا تا چند روز قبل از 30 خرداد كه با رجوي صحبت كردند، انتقادي بود. بعضي از آقايان با آنها رفاقت داشتند. حاج آقا با اينها و با كساني كه با انقلاب زاويه گرفته بودند، رفاقت نداشتند، اما گفت وگو مي كردند. يادم هست در آن روزهاي آخر، با دايي ام رفته بودم كوه. دار و دسته بچه هاي مركزيت مجاهدين هم به كوه آمده بودند. آنها را مي شناختم، چون در مدرسه علوي با هم درس خوانده بوديم يا برادرهاي آنها را مي شناختم. من رفيق نزديك محمد رضايي بودم و او قضيه اعدام برادرهايش را، فقط به من مي توانست بگويد. برادرش احمد هم خيلي به حاج آقا علاقه داشت. مادر اينها هم به خاطر ارتباطات احمد، خيلي به حاج آقا علاقه داشت و تا زمان انقلاب هم اين علاقه پا بر جا بود. متأسفانه منافقين كاري كردند كه آنها هم دور شدند. حاج آقا چند بار برايش پيغام فرستادند و گفتند: ياد آن حرف ها كه احمد مي زد بيفتيد. من كراراً به محمد كه رفيقم بود مي گفتم: برو به مادرت بگو آن روابط و دوستي ها را به ياد بياوريد!

به هرحال ،در كوه ديدم اينها دارند ورزش مي كنند. آن روزها حاج آقا وزير كشور بودند و آنها هم مي دانستند كه من پسر حاج آقا هستم. يكي از بچه هاي مركزيتشان كه برادرهايش در مدرسه علوي بودند و همه را جز يكي به كوه آورده بود، جلو آمد و گفت: برو به حاج آقا بگو ببين با ما چه مي كنند!...غرض اين بود كه اينها با حاج آقا گفتگو مي كردند و حاج آقا هم عيب و ايرادهايشان را به صراحت به آنها مي گفتند.

 

* تقريباً همه در جريان مسئوليت هاي بعدي آيت الله مهدوي مثل وزارت كشور، نخست وزيري و... هستند، لذا بهتر است كه وقت را صرف مسايلي كنيم كه كمتر بدان پرداخته شده است. يكي ازنكاتي كه در ابتدا عجيب مي نمود و بعدها همه به آن رسيدند، مواجهه ايشان با تندروي ها و چپ گرايي هاي اول انقلاب، در زمينه اقتصاد بود. از اين رويارويي چه خاطراتي داريد؟

چون در آن زمان سنم كم بود، شايد خاطراتي كه دارم چندان گسترده و عميق نباشند، اما تحليل هاي حاج آقا را در اين زمينه چه در آن سال ها و چه در سال هاي بعد كراراً شنيدم. هر وقت از حاج آقا خاطراتشان را مي پرسيديم، يا يادشان نبود يا نمي خواستند تعريف كنند، اما هميشه دلايل كارهايشان يادشان بود. علتش هم، همان مبنا داشتن ايشان بود.

حاج آقا براي زندگيشان، منطقي داشتند كه از جواني تا لحظه پيري را مي توانستند بر اساس آن منطق، توضيح بدهند. گاهي از ايشان سئوال مي كرديم: شما فلان حرف را زده ايد؟ مي گفتند: يادم نمي آيد، اما منطقاً به من نمي خورد چنين حرفي را زده باشم و يامثلا مي گفتند: به قيافه ام مي خورد از اين حرف ها زده باشم؟ واقعاً هم همين  طور بود و حاج آقا هميشه بر اساس يك روش مشخص و مبناي معين ،حركت مي كردند و همه زندگي شان بر همان روش مبتني بود. ايشان از جواني همين شيوه را داشتند و طبيعي است هر چه جلوتر آمدند، متكامل تر و پخته تر شدند. گاهي اوقات كه به حرف هاي قديمي حاج آقا مراجعه مي كرديم، مي ديديم بسيار به حرف هاي اكنون ايشان شباهت دارد و در واقع مباني يكي است، فقط تجربه و پختگي به آن افزوده شده است كه طبيعي هم بود.

مسئله تندروي ها و چپ روي ها از قبل از انقلاب هم وجود داشت. يادم هست پنج شش ساله بودم كه همراه حاج آقا به جلسه اي رفتيم و آقايي تند و تند سيگار مي كشيد و سيگارش را با سيگار روشن مي كرد! حاج آقا در آنجا گفتگويي با آن آقا داشتند. وقتي بيرون آمديم، از حاج آقا پرسيدم: «اين آقا كي بود؟» ايشان جواب دادند: «دكتر شريعتي!» همين طور يادم هست در دوره بچگي كه همراه حاج آقا به حسينيه ارشاد مي رفتم، مي ديدم مثلاً دكتر شريعتي يا آقاي مطهري پشت تريبون صحبت مي كنند، تصويرشان از تلويزيون مدار بسته  هم براي كساني كه در بيرون سالن بودند، پخش مي شد و برايم سئوال بود كه: اين چه جور تلويزيوني است كه اين آقايان را نشان مي دهد؟! آن موقع تلويزيون مدار بسته خيلي جديد بود.

حاج آقا نسبت به افكار مرحوم دكتر شريعتي نقد جدي داشتند و حاضر به ترويج عقايد ايشان نبودند ، منتهي در دوره اوج درگيري ها ،كه عده زيادي به دكتر شريعتي ناسزا مي گفتند، حاج آقا به اين نوع برخوردهاهم  اعتقاد نداشتند. يادم هست در مسجد جليلي، جوان ها دور حاج آقا جمع مي شدند. يك عده با حرارت از دكتر شريعتي دفاع و عده اي اعتراض مي كردند و حاج آقا همواره سعي در تعديل داشتند. به كساني كه با حرارت دفاع مي كردند، مي گفتند: ما اشكالاتي به دكتر شريعتي داريم، اما تندروي صحيح نيست. عده اي كه معروف به «ولايتي ها» بودند، مسجد حاج آقا را تحريم كرده بودند و حاج آقا هم متقابلاً به مجالسي كه اينها بودند، نمي رفتند! اگر هم مي رفتند، وقتي اينها حرف مي زدند، نمي نشستند. نه فقط سر مسئله دكتر شريعتي، سر مسائل انقلاب و... هم نمي نشستند. علتش هم اين بود كه اينها توهين مي كردند و حاج آقا با اين نوع برخوردها، موافق نبودند. آنها حتي به فردي مثل مرحوم مطهري مي گفتند: وهابي!

خدا آقاي لاهوتي را رحمت كند. آدم بسيار با محبتي بود و به ايشان «عمو» مي گفتيم. آدم فوق العاده احساسي و با محبتي بود. ما خانه مان را از ايشان داشتيم، چون حاج آقا كه حاضر نبودند خانه را عوض كنند. ايشان رفت و خانه زرين نعل را فروخت و پيگيري كرد و خانه خيابان سرباز را خريد. بسيار با محبت بود. ايشان به حاج آقا مي گفت: چرا دائماً آقاي مطهري را به مسجد جليلي مي آوريد تا بحث هاي عقلي كند؟ الان موقع بحث هاي انقلابي است! اين حرفي كه مي زنم مربوط به سال هاي 51 و 52 است، نه سال هاي 56 و 57. حاج آقا مي گفتند: نه! ما بحث هاي مبنايي را هم لازم داريم. از آن طرف عده زيادي تند مي رفتند، از اين طرف هم عده اي كاري به اين كارها نداشتند.

*ايشان متعادل كننده طرفين بودند؟

بله، مسجد جليلي محل انقلابيون بود، اما ضمناً محل بحث هاي مبنايي هم بود. حاج آقا با نگاه هاي منتقدانه دكتر شريعتي نسبت به برخي مناسك و شعائرديني، مخالف بودند، اما با كساني كه حرف هاي تندي عليه دكتر شريعتي مي زدند هم، موافق نبودند. مي گفتند: خيلي وقت ها با او بحث ها كرده ايم، اما گوش نداده است! ما هم گفته ايم :آقا شما راه خودتان را برويد، ما هم راه خودمان را مي رويم! اما دليلي ندارد كه بگوييم ساواكي است يا از اين حرف ها بزنيم. به  محض اينكه كسي از اين نوع حرف ها مي زد، حاج آقا تذكر مي دادند و مي گفتند: اين حرف ها را نزنيد،اين قضاوت درست نيست! دكتر شريعتي هم  زحمت هايي كشيده است، ما عقايدش را قبول نداريم، ولي در دوره خودش كارهايي كرده است، شخصيت آدم ها را لكه دار نكنيد.

حاج آقا در مورد دكتر سروش هم همين حرف ها را مي زدند. دكتر سروش با اينكه كراراً در قضاياي شوراي فرهنگي با حاج آقا در افتاده بود و يكي از مخالفين جدي تشكيل دانشگاه امام صادق(ع) بود، ولي حاج آقا گفتند: دعوتش كنيد و همين جا در دانشگاه ما، مدتي هم آمد و درس هم داد، ولي دانشجويان كه بچه هاي درس خوانده اي بودند، پشت سر هم اشكال مي گرفتند. ايشان هم ديد فايده ندارد و اينجا را رها كرد و به مسجد امام صادق(ع) رفت، ولي بچه ها كه ول كن معامله نبودند. به آنجا هم مي رفتند و همان سئوالات را تكرار مي كردند.

به هرحال، نظر حاج آقا اين بود كه در مقام علم، بايد ديدگاه هاي مختلف را شنيد و دقت كرد و ديد ديگران چه مي گويند؟ اما در مقام تبليغ و ترويج مي گفتند: ما ديدگاهي را كه قبول نداريم، ترويج نمي كنيم، اما دليل هم ندارد به ديدگاه كسي كه با او موافق نيستيم، توهين كنيم. لذا افراد تا زماني كه چهارچوب هاي انقلاب و مسائل ديني را رعايت مي كردند، حاج آقا معتقد بودند بايد ديدگاه هايشان را شنيد و به هيچ وجه نبايد توهين كرد. در مورد رعايت ادب، نظر حاج آقا اين بود كه حتي موقعي كه با امريكايي ها هم صحبت و آنها را محكوم مي كنيم، بايد از بيان كلمات زشت و ناسزا بپرهيزيم. مي فرمودند: قرآن مي فرمايد به الهه آنها فحش ندهيد كه آنها هم، جاهلانه به خداي شما بد نگويند. اين باور حاج آقا از ابتداي زندگي بود.

*فرازهاي ديگر را به علت ضيق وقت حذف مي كنيم. اوج بازگشت سمبليك ايشان به حاكميت، پذيرش رياست خبرگان بود، آن هم در برهه  اي فوق العاده دشوار. از حاشيه و متن اين رويداد كه هنوز هم براي عده اي مجهول است بفرماييد؟

بخشي از حرف ها اگر مصلحت بود كه زده شوند، خود ايشان مي گفتند. اگر نگفته اند لابد مصلحتي در آن ديده اند. هنوز هم از اين حادثه فاصله نگرفته ايم كه بتوانيم همان  طور كه راحت در باره مسائل دهه 60 صحبت مي كنيم، حرف بزنيم، لذا از من نخواهيد مطلب را باز كنم، چون اگر مصلحت بود خود حاج آقا مي فرمودند.

اما در خصوص بيان حاج آقا كه فرمودند آقاي هاشمي اين مسئوليت را به بنده تفويض كردند، مطلب اين است كه پس از رفت و آمدهاي بسيار و گفتگوها، بالاخره آقاي هاشمي در انتهاي مسير اقدام به ثبت نام نكردند، اما قبل از آن تصميم داشتند اين كار را بكنند و موضوع را سبك سنگين مي كردند. حاج آقا اين اواخر وقتي بحث مي شد مي فرمودند: بين نيت  و شخصيت آدم، با رفتار و اعمالش فاصله قايل شويد! چون آدم هاي خوبي هستند كه در زندگي كارهاي خوبي هم كرده اند،اما بالاخره در زندگي انسان، ممكن است چند نقطه سياه هم پيدا شود. همه شخصيت  يك فرد را، به خاطر چند اشتباه نبايد لكه دار كرد. نكته دوم اين است كه ما نمي توانيم نيت  آدم ها را بخوانيم! وقتي سابقه كسي حاكي از آن است كه فداكاري هايي داشته، زحماتي كشيده، خدماتي كرده و از خودگذشتگي هايي داشته، نمي توانيم به اين سادگي ها نيت او را زير سئوال ببريم. ممكن است كارش را نپسنديم و با او مقابله هم بكنيم، ولي اينكه نيت خواني و شخصيتش را لكه دار كنيم، صحيح نيست.

حاج آقا هميشه مي فرمودند: در مورد آقاي هاشمي اين اطمينان را دارم كه ايشان از روي احساس تكليف و وظيفه اقداماتي را انجام مي دهد. حاج آقا در عين حال مي گفتند: به كارهاي ايشان اصلاً اعتقاد ندارم... و به واقع هم، بسياري از رفتارهاي آقاي هاشمي، حتي از قبل از دوره رياست جمهوري نقد داشتند و در دوره رياست جمهوري ايشان هم، از منتقدين جدي ايشان بودند و تا اين اواخر هم كارهاي ايشان را قبول نداشتند و حتي در جلساتي هم كه ايشان مديريت آن را به عهده داشتند، هيچ وقت شركت نمي كردند، اما به هيچ وجه اجازه نمي دادند كسي  اسائه ادبي به ايشان بكند. حاج آقا براي مجمع تشخيص مصلحت حكم داشتند، ولي فقط يك بار در جلسه اول يا دوم رفتند و ديگر هيچ وقت نرفتند! مي فرمودند:آقايان هستند و لذا دليلي براي شركت و ايجاد تنش نمي بينم! حاج آقا نه در شوراي مجمع تشخيص و نه در شوراي انقلاب فرهنگي شركت نمي كردند. حضرت آقا بارها فرموده بودند: آيا اين حكم را تمديد كنم؟ و حاج آقا پاسخ داده بودند: فرد ديگري را بفرستيد، چون من به اين جلسات نمي روم!

در مورد رياست مجلس خبرگان هم،حاج آقا واقعاً معتقد بودند كه اين يك غنيمت نيست، بلكه اداي تكليف است. كما اينكه اصل ورود حاج آقا به خبرگان بر اساس تكليف بود، چون آقايان گفتند: با از دنيا رفتن چند شخصيت بزرگ مثل آيت  الله مشكيني، وضع مجلس خبرگان به گونه اي است كه اگر خداي ناكرده حادثه اي اتفاق بيفتد، رأي اين جمع براي اينكه يك نفر ديگر را تعيين كنند، از طرف مردم و مراجع وزن و حجيت لازم را ندارد و اگر كسي مثل شما بيايد و تأييد كند،همه حجت دارند و مراجع هم شما را مي پذيرند. حاج آقا مي گفتند:من هرگز خودم را به رأي ديگران نگذاشته بودم، اما اينجا چون احساس كردم تكليف شرعي است به ميدان آمدم. رياستشان هم به همين دليل بود.

*روزها و ماه هاي آخر حيات ايشان چگونه گذشت؟ مخصوصا آن روز آخر؟

حاج آقا هميشه مي فرمودند كه: ان شاءالله تا 120 سال در خدمتتان هستيم! با بعضي از آقايان شوخي مي كردند و مي فرمودند: نماز همه تان را خودم مي خوانم! فكر حاج آقا هم همين بود و مي فرمودند: از خدا خواسته ام به من فرصت بدهدتا كار بيشتري بكنم. واقعيت هم اين است كه حاج آقا در اين سن و سال و با آن جسم بيمار، حقيقتاً خيلي كار مي كردند. الان كه بخش هايي از كارهاي حاج آقا به من محول شده است، متوجه هستم كه ايشان چقدر كار مي كردند. تازه من كار سياسي نمي كنم كه آن بارهاي سنگين سياسي را هم به دوش بكشم. كارهايي كه گاهي اوقات به اندازه يك جمله است، اما همان يك جمله، يك ماه انسان را پير مي كند! يادم هست ايشان در انتخابات، فشار روحي فوق العاده زيادي را تحمل  كردند. همان يك جمله كافي بود كه انسان را پير كند و حاج آقا اين ظرفيت را داشتند و با همين وضعيت و همه فشارها كارهايشان را هم انجام مي دادند و روزانه بالاي هشت ساعت كار مي كردند، مي خواندند و مي نوشتند.

بعد از سكته لبنان، ظرفيت قلب حاج آقا از نزديك به 30 درصد تجاوز نمي كرد و در سال هاي اخير به زير 20 درصد رسيده بود! اين حادثه باعث شد ظرفيت قلب حاج آقا به زير پانزده درصد برسد! وقتي حاج آقا در حالت كما بودند و پرونده پزشكي ايشان توسط آقايان پزشكان بازخواني مي شد، خيلي ها تعجب مي كردند كه حاج آقا با اين قلب، در طي اين سال ها چگونه راه مي رفته اند؟ خروجي قلب براي راه رفتن هم كافي نبود، ولي حاج آقا با اين قلب كار هم مي كردند!

در هر صورت دكتر دو سه روز حاج آقا را در C.C.U نگه داشت و به ايشان گفت: شما نبايد فعاليت كنيد، چون قلب ديگر ظرفيت لازم را ندارد، ولي حاج آقا دو باره از فرداي آن روز، به دفترشان در دانشگاه آمدند و بسياري از حساب و كتاب هايشان را در همان روزهاي آخر در دفترهايشان نوشتند. حدود دو هفته آخر، زمان هاي طولاني را در دفتر بودند و كارهايشان را دقيقاً نوشته اند كه موجود است. كارهاي باقيمانده را ارجاع داده بودند. اظهارات ايشان در روزهاي آخر را، از كساني كه به ملاقات ايشان مي رفتند، شنيده ام كه كاملاً نشان مي دهد ايشان خود را آماده كرده بودند. روز آخر خدمتشان رفتم و گفتم: «حاج آقا! فكر مي كنم براي شما خوب نيست به مرقد امام تشريف ببريد.» فرمودند: «خير، حالم بد نيست، برويم.»

*شما همراهشان بوديد؟

بله، ظاهر حاج آقا ،خيلي بدتر از قبل نبود. آنجا هم كه نشسته بودند كمي فشارشان پايين بود، ولي سر وقت قرصشان را داديم و خوردند. موقع برگشتن هم، حاج آقا تا خانه شوخي مي كردند و مي خنديديم و مشكل خاصي نديدم. بعد هم براي نماز و ناهار تشريف بردند و من از خدمتشان مرخص شدم. شايد به فاصله پنج يا ده دقيقه بعد از ناهار دچار عارضه قلبي مي شوند.

اقدامات حاج آقا در ماه هاي آخر نشان مي دهد ايشان به تدريج براي رفتن، آمادگي كسب كرده بودند. نمونه اش بعضي از كارهايي است كه ايشان مدت ها بود انجام نمي دادند، از جمله، يكي از موارد مهم اين بود كه به ايشان مي گفتيم فكري براي هيئت امناي دانشگاه بكنيد، چون آقا به ايشان سپرده بودند اصلاحيه هيئت امنا را بنويسيد و حاج آقا پشت گوش مي انداختند و هر بار هم كه به ايشان مي گفتيم، مي  فرمودند: حالا باشد، ببينم! اما حدود فروردين امسال، فرمودند: مي خواهم بروم و با آقا صحبت كنم و مجدداً براي اين تغييرات از ايشان اجازه بگيرم. ايشان آن بار اعمال ولايت كردند. اين دفعه هم بايد بروم و اجازه بگيرم و بخواهم كه اساسنامه را تغيير بدهند.

حاج آقا رفتند و با آقا صحبت كردند و موقعي كه برگشتند، با سرعت تغييرات مختصري در اساسنامه دادند. متن قبلاً چندين بار اصلاح شده بود. يك روز هم آوردند و به من فرمودند: امضا كن! ديدم حاج آقا دارند پيگيري مي كنند، يعني اساسنامه را دستشان گرفته اند و دارند يكي يكي امضا مي گيرند، در حالي كه قبلاً اين عجله را در ايشان نديده بودم. بعد فرمودند: به سرعت اساسنامه را ثبت كنيد. نمونه هاي ديگري هم هست كه به نظر مي رسد ايشان در شرايطي بودند كه براي رفتن آماده مي شدند.

*در دوران بستري بودن ايشان، چه واكنش هايي برايتان جالب بود؟آن روزها بر شما چگونه گذشت؟

وضعيت اين بزرگان در حيات و مماتشان، متضمن نكته اي است كه گفت: «كار پاكان را قياس از خود مگير». نكته اي كه براي ما بسيار جالب بود و در رشد و ارتقاي همه اطرافيان حاج آقا خيلي اثر گذاشت، اين بود كه ممات ايشان هم به اندازه حياتشان، مؤثر و درس بود. در واقع ايشان درآن دوره هم، پالايشي را انجام دادند. بسياري از آقاياني كه در طي چهار ماه و نيم از حاج آقا پرستاري كردند و عده زيادي را هم شامل مي شدند، واقعاً لطف داشتند. بسياري از آنها، حاج آقا را در دوران به هوش بودن نديده بودند، اما بسيار تحت تأثير حاج آقا قرار گرفته بودند و نوعي دلبستگي بين آنها و حاج آقا ايجاد شده بود، به طوري كه روزي كه حاج آقا از دنيا رفتند، اينها زار مي زدند! در حالي كه اصلاً در عمرشان هم ايشان را نديده بودند و تيپ خيلي هايشان نمي خورد كه در اين وادي ها باشند، اما خيلي جالب بود كه بسياري از آنها تحت تأثير حضور حاج آقا قرار گرفته بودند. خيلي از آنها حتي مي آمدند و آنجا مي نشستند و قرآن مي خواندند.

حاج آقا در بيمارستان بهمن كه بودند، در تخت كنارشان، يك افسر نيروي انتظامي را آوردند كه دچار عارضه قلبي بود و او را عمل كردند. دو سه روز همان جا بود و روز چهارم او را به بخش منتقل كردند. بيش از 40 سال هم نداشت. صبح اول وقت فردايي كه او را به بخش منتقل كردند، خانمشان با هراس آمد و گفت شوهرم صبح زود از خواب پريد و گفت حاج آقا را خواب ديدم كه به من گفتند: «جوان! بلند شو برو!» پرسيدم: «چطور؟» گفتند: «تو شفايت را گرفتي و حال ات خوب شده است! بلند شو برو!» گفتم: «حاج آقا! شما كه اين چيزها را بلد هستيد، چرا يك فكري به حال خودتان نمي كنيد؟» ايشان جواب دادند: «مشيت الهي تعلق گرفته است كه فعلاً همين جا بخوابم.» ايشان تيپي نبود كه از اين نوع اصطلاحات استفاده كند و معلوم بود دارد عين واقع را نقل مي كند.

شبيه به اين نكات متعدد بودند و بسياري از كساني كه آنجا بودند و ما آنها را نمي شناختيم، برايمان نقل مي كردند. آدم هايي بودند كه بعد هم رفتند و ديگر معلوم نيست همديگر را ببينيم و دليلي براي مجيزگويي نداشتند. حتي مسيحي هايي بودند كه آنجا آمدند و دعا خواندند. مي گفتند: ما به حاج آقا علاقه داريم و به دعا و توسل معتقديم. از همه اقشار و گروه ها و حتي كساني كه با عقايد حاج آقا هم موافق نبودند، براي عيادت به بيمارستان مي آمدند.

*هيچ وقت هوشياري ايشان به سطح لازم نرسيد؟ چون اخبار ضد و نقيض زياد بود.

خير، گاهي اوقات حر ف هايي زده مي شود. برخي بر اساس خواب هايي هستند كه افراد ديده اند. البته نمي شود خواب را حجت دانست. يكي از بزرگان مي گفت: هر وقت براي رهبر معظم انقلاب پيغامي داشتم به  واسطه فردي و از طريق آقاي مهدوي به ايشان مي رساندم. حالا آن آقايي كه واسطه من و آقاي مهدوي بود از دنيا رفته است. اين قضيه را آقاي روحاني و آقاي نهاونديان از قول آن آقا نقل مي كردند كه: اين بار هم در خواب به آن آقا گفتم: سر قضيه مذاكرات، مطلب را به آقاي مهدوي برساند كه ايشان هم به آقا بگويند! آن آقا گفت: شما كه مي داني ما از دنيا رفته ايم. گفتم: پس مي روم و مستقيماً به خود آقاي مهدوي مي گويم. آن آقا گفت: آقاي مهدوي كه پيش ماست. قضيه مربوط به شبي است كه حاج آقا حالشان بد شد و ايشان را به بيمارستان برديم. پرستاري كه آنجا كار مي كرد، در روز احيا كه حاج آقا را ماساژ داده بود، مي گفت: همان شب حاج آقا را خواب ديدم، گفتند: من رفته بودم، شما دو باره به زور مرا برگردانديد. اين نوع مطالب بيش و كم بيان مي شد.

چيزي كه مشخص هست، اين است كه از همان ابتدا، موضوع عدم بازگشت ايشان تقريباً قطعي شده بود، چون زمان نرسيدن اكسيژن به مغز طولاني شده بود و تقريباً همه ما اين اطمينان را داشتيم كه حيات ايشان برگشت ناپذير است! خود من در هفت هشت كميسيون پزشكي با حضور وزير بهداشت و پزشكاني كه از خارج آمدند، از جمله پروفسور سميعي و اگر اشتباه نكنم دكتر كاوياني، شركت كردم و همه مي گفتند: نهايتاً يك جور حيات نباتي خواهند داشت و به بازگشت ايشان دل نبنديد! مي گفتيم: ما وظيفه مان را انجام مي دهيم.

*تغيير تيم پزشكي وفضاي معالجه تأثيري در وضعيت ايشان هم داشت؟

چون فضاي بيمارستان بهمن، يك فضاي عمومي بود، متأسفانه عفونت ايجاد مي شد. بار آخر عفونت ايجاد شده خيلي به ايشان صدمه زد كه بخشي از آن مربوط به فضاي عمومي بيمارستان بود. هر چند ايشان در بهترين نقطه بيمارستان قرار داشتند، اما متأسفانه سيستم هاي ما، كلاً از لحاظ عفونت بسيار مستعدند و اصل عفونت هم از راه لوله هاي اكسيژن مي آيد و فقط مربوط به محيط اطراف نيست. هر قدر هم استريل كنيد، متأسفانه آن لوله ها منشاء عفونت هستند. عفونت هاي بيمارستاني هم غيرقابل درمان اند، به خصوص فردي كه در چنين شرايطي قرار دارد، لذا ايست قلبي آخر حاج آقا ناشي از شدت عفونت بود و هر قدر هم آنتي بيوتيك دادند، نتوانستند بخشي از عفونت را مهار كنند. انتقال ايشان از بيمارستان بهمن به اين دليل بود كه شايد بشود يك مقدار محيط را استريل تر و يك سري روش هاي درماني ديگر را هم امتحان كرد، چون آقايان با بخشي از روش هاي درماني اعمال شده موافق نبودند و براي انجام روش هاي ديگر، ايشان را جابه جا كرديم كه مؤثر هم واقع نشد.

انتهاي پيام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده