سه‌شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۳۶
پدرم هنوز مي خواست كشورش را از دست منافقان نجات دهد. بدون اطلاع به مادرم، ‌دوباره اسم او را در اسامي داوطلبان مبارزه با احزاب نوشت. بعد از مدتي پدرم موضوع را آرام آرام به مادرم گفت و او را راضي كرد.

نام: خورشيد قادري كيهان

تولد: 1346

محل شهادت: در اطراف روستاي حَسنيه در درگیری با ضد انقلاب

تاریخ شهادت: 28/7/1374

 

خاطرات خانم رقيه قادري كيهان، فرزند شهيد خورشيد قادري كيهان

شهيد خورشيد قادري كيهان در سال1346 در شهرستان اروميه (روستاي ايشكه سو) به دنيا آمده است. پدر ايشان جميل و مادرشان كشور است. او سومين فرزند خانواده و بزرگترين پسر خانواده بوده است.

چون پدرشان به بيماري كبدي مبتلا بود توان كار كردن نداشت،‌ به همين دليل تمام خرج و مخارج زندگي بر دوش پدرم (شهید خورشید قادری) افتاد. پدرم در جاده سرو در مغازه سوپرماركتي همراه يكي از دوستانش مشغول كار شد، ‌اما با درآمد اندكي كه به دست مي آورد نمي توانست زندگي را بچرخاند و پيش عمويش هم مشغول كار شد. از صبح تا شب كار مي كرد تا زندگي را بچرخاند.

بعد از به دنيا آمدن دو برادر ديگرم، پدرم علاقه داشت كه به جبهه برود و از كشورش دفاع كند. به همين دليل محبوبيت پدرم در ميان فرزندان براي پدربزرگم بيشتر بود. پدرم ديگر مي توانست مسؤوليت چرخاندن زندگي را به دوش دو برادر ديگر بيندازد. دو برادر ديگر مخالف رفتن او به جبهه بودند،‌ اما با پافشاري پدرم آنها هم راضي شدند. پدرم در بسيج نازلو ثبت نام كرد و به عنوان بسيجي ويژه شناخته شد و بعد از مدتي انتظار فهميد كه نام او در بين اسامي اعزام به جبهه وجود دارد. پدرم با شنيدن اين خبر به همراه پدربزرگم براي حلاليت پيش بزرگان روستايمان رفتند.

 پدرم مدتي بود كه در روستاي ديگر، عاشق و دلباخته دختري به نام قديمه بود. قبل از رفتن به جبهه به خواستگاري او رفت، اما آن دختر كه همان مادرم مي باشد به پدرم گفت: «بايد تفنگ را كنار بگذاري و به جبهه نروي.» چون از اين مي ترسيد كه نكند او در جبهه شهيد شود. مادرم هم علاقه شديدي نسبت به پدرم داشت،‌ اما پدرم عليرغم علاقه خاصي كه به مادرم داشت، با اين شرط مخالفت كرد و آن را قبول نكرد و در سال1363 راهي جبهه شد.

پدربزرگم چون طاقت دوري پدرم را نداشت، ‌خواست به عنوان داوطلبان اعزام به جبهه نام نويسي كند، اما به علت ابتلا به بيماري كبدي با مخالفت مادربزرگم و عموهايم روبرو شد. پدرم به مدت دو سال و نيم در جبهه ماند و از كشورش در مقابل باطل دفاع كرد.

پدرم با اينكه سواد براي نوشتن نامه نداشت، اما با فرستادن عكس، پدربزرگم را از نگراني دوري خود درمي آورد. بعد از دو و نيم سال كه پدرم از جبهه آمد همه به استقبال او رفتند. مادرم با دلي پر از اميد و آرزو به استقبال پدرم رفت. پدرم بعد از مدتي با پدر و مادرش به خواستگاري مادرم رفت، اما تازه فهميد كه مادرم، به زور و اصرار پدرش، با پسرعمه اش نامزد كرده بود. پدرم با شنيدن اين خبر آنقدر ناراحت شد كه خوشحالي رفتن به جبهه را فراموش كرده بود. پدربزرگ دست به هر كاري مي زد تا پدرم،‌ مادرم را فراموش كند، اما او راضي نمي شد. فقط اسم مادرم را مي گفت. پدرم چند بار مخفيانه با مادرم ملاقات كرد و از كار او ابراز نارضايتي كرد. پدرم مجبور شد كه خودش با پدر و مادر مادرم صحبت كند، اما فايده اي نداشت. بعد از مدتي پدربزرگم و مادربزرگم به همراه پدرم به خواستگاري مادرم آمدند و بالاخره با اصرار زياد خانواده مادرم، قبول كردند كه اين دو با هم ازدواج كنند. بنابراين پدر و مادرم ازدواج كردند و در كنار پدربزرگم زندگي خوبي را مي گذراندند. اما هنوز حال و هواي جبهه در سر پدرم بود و گاهي از خاطرات جبهه براي مادرم تعريف مي كرد. از سختي ها و مشكلات جبهه مي گفت. از مرداني كه جلوي چشمان آنها شهيد مي شدند حرف مي زد. ثمره این ازدواج سه دختر و یک پسر بود. پدر و مادرم اين سه دختر و پسر را در ناز و نعمت بزرگ كردند.

پدرم هنوز مي خواست كشورش را از دست منافقان نجات دهد. بدون اطلاع به مادرم، ‌دوباره اسم او را در اسامي داوطلبان مبارزه با احزاب نوشت. بعد از مدتي پدرم موضوع را آرام آرام به مادرم گفت و او را راضي كرد. در این زمان مادرم باردار بود, پدرم به مادرم گفت خدا به دلم انداخته كه اين فرزندمان پسر است. از او مراقبت كن كه وقتي بزرگ شد او از تو مراقبت مي كند و نام او عليرضا بگذار. بعد از مدتي مادرم پسري به دنيا آورد و نام او را عليرضا گذاشت. پدرم بعد از 7 سال زندگي با ما به همراه جمعي از مردان غيور كشور به جنگ احزاب رفت.

 بعد از يك ماه، ‌يكي از چوپانان روستاي حَسنيه، پدرم را پيدا كرد و او را به مأموران جمهوري اسلامي تحويل داد. از طرف مأموران، پدربزرگم را به ديدن چند تا شهيد بردند كه پدربزرگم ببيند كه آيا پسر او در ميان آن شهيدان است يا نه؟ از ميان آنها چند تا از مردان بزرگ و غيور زنده مانده بود. آنها مي گفتند هنگامي كه جنگ احزاب بالا گرفته بود همه فرار كردند، اما پدرم تا آخرين گلوله شليك كرده بود و در مقابل آنها ايستادگي كرده بود. پدربزرگم با چشماني پر از اشك به خانه برگشت. هنگامي كه جنازه پدرم را به روستا آوردند در روستا غوغا به پا بود.

 پدرم در تاريخ1374/7/28 در اطراف روستاي حَسنيه در درگیری با ضد انقلاب به شهادت رسيد. هنگام غسل دادن پدرم، مادرم مي خواست به ديدن او برود اما زنان روستا مانع رفتن او شدند. بعد از مدتي پدربزرگم به كمك بنيادشهيد خانه اي در شهر اروميه تهيه كردند و مادرم با زحمت فراوان ما را بزرگ كرد و براي كسب علم و دانش به مدرسه فرستاد.

 

منبع : مرکز اسناد

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده