تلاش و تكاپوي عجيبي در وجود عليرضا بود، در جبهه در كنار رزم، مرتب مشغول درس خواندن بود، كتابهايش هم مانند خودش يادگارهاي زيادي از تركشهاي سرگردان جبهه را با خود داشتند،

 

شهيد: علي رضا عسكري

تاريخ تولد: 1/7/1347

تاريخ شهادت: 6/5/67

محل شهادت: منطقه عملياتي جنوب

 

 

«گوشة خلوت»1

توفيق الهي نصيبم شد تا مدتي در جبهة سومار در خدمت عليرضا باشم، چهره‌اي نوراني و سرشار از صفا و صداقت داشت، ايمان، تعهد، تقوا و شجاعت در وجودش موج مي زد، كم سن و سال بود، اما فكر و انديشه و منش بزرگان را داشت، در آن زمان كه دانش آموز بود براي بچه هاي جبهه يك معلم اخلاق محسوب مي‌ شد. شهيد عسكري در كنار دروس دبيرستان مشغول خواندن دروس حوزوي بود، به همين خاطر در زمينة مسائل ديني اطلاعات فراواني داشت، همة بچه‌هاي محور، ايشان را به امامت جماعت برگزيده بودند، نمازهايش بسيار با شور و حال بود، در بين نمازها، نكته‌هاي ارزنده‌اي را يادآوري مي‌كرد. عادت داشت شبها مرتب به پست هاي نگهباني سركشي كند و به رزمندگان خسته نباشيد بگويد و به آنها قوت قلب ببخشد. اگر مي‌ديد نگهباني كسل و خسته است، بلافاصله به او مي‌گفت: برادر تو برو استراحت كن! من بجاي تو نگهباني مي‌دهم بخاطر اين اخلاق حسنه و روحية معنوي، محبوبيت زيادي در بين رزمندگان داشت، بعد از پايان سركشي و احياناً اتمام پست نگهباني، دوراز چشم همه، دردل شب، گوشة خلوتي پيدا مي‌كرد و ساعاتها مشغول راز و نياز با معبود و معشوق مي‌شد.

«هر وقت خدا بخواهد»1

در تيپ 29 بيت المقدس بوديم، خداوند عنايت فرمود تا در عمليات كربلاي 1 كه منجر به آزاد سازي مهران شد، شركت كنيم. سرعت پيشروي رزمندگان اسلام، فوق العاده بود، دشمن به شدت دچار هراس شده بود و براي متوقف كردن رزمندگان به بمباران هوايي دست زد، سراسر منطقه به تلّي از آتش و دود تبديل شده بود، بچه‌هاي رزمنده بخاطر اينكه از اصابت تركش محفوظ بمانند، به حالت درازكش بر روي زمين خوابيده بودند، در آن لحظات حساس ناگهان عليرضا را ديدم كه بدون هيچ ترس و واهمه‌اي ايستاده و صحنة بمباران را مشاهده مي‌كند. او را صدا زدم و گفتم عليرضا مگر نمي‌بيني دشمن دارد منطقه را بمباران مي‌كند؟ بخواب روي زمين! در كمال آرامش جواب داد: بابا نترسيد، هر وقت خدا بخواهد من شهيد مي‌شوم.

«اشتباه شده»2

اولين بار كه به جبهه اعزام شد سنش خيلي كم بود، اما با آن سن كم، صبر و پشتكار عجيبي داشت، خيلي كم به مرخصي مي‌آمد، بارها در جبهه مجروح ‌شده بود منتظر شده بود تا زخمش التيام پيدا كند آنگاه به مرخصي برود تا هيچ كدام از اعضاي خانواده‌اش اطلاع نيابند. مدت مديدي بود كه به مرخصي نيامده بود، خبر آوردند كه عليرضا شهيد شده است، با شنيدن اين خبر، غم غريبي بر خانة ما سايه گستر شد. پدرم به اتفاق برادرم، عازم شدند، اما خيلي زود برگشتند و گفتند: اشتباه شده، عليرضا شهيد نشده است، شهيد مورد نظر اهل اصفهان است، اما جاي تعجب است كه همة مشخصاتش، با مشخصات عليرضا يكي است. حتي اسم پدرشان هم يكي است، شنيدن اين خبر موجب مسرت خانواده شد. عليرضا حدود يك ماه بعد از آن ماجرا به مرخصي آمد، به استقبالش رفتيم و گوسفندي را در جلوي پايش قرباني كرديم، وقتي اين صحنه را ديد بيش از حد ناراحت شد و گفت: اين چه كاري است شما مي‌كنيد، همين عدم رضايت شما باعث شده كه خداوند مرا نپذيرد و الّا من كه آرزويي جز شهادت ندارم.

«لياقت نداشتم»1

براي اولين بار در جبهة سومار با عليرضا با هم بوديم انس و الفت خاصي با هم پيدا كرده بوديم، تصميم گرفتيم به هر نقطه‌اي كه اعزام شديم، همراه هم باشيم، براساس اين عهد و پيمان بود كه مدتي طولاني با هم بوديم، ايامي را در مهران، روزهايي را در جزيرة مجنون و پاسگاه زيد با هم سپري كرديم، چون جزو نيروهاي تيپ 29 بيت‌المقدس بوديم، مأموريت تيپ در جنوب به اتمام رسيد و ما همراه ديگر رزمندگان به كردستان برگشتيم، در ارتفاعات سوره‌كوه مستقر شديم به سبب مأموريتي كه پيش آمد به منطقة دشت شلير اعزام شديم، بنده در حوالي روستاي عبدالصمد مجروح شدم، به دليل شدت جراحات به تهران اعزام شدم، در بيمارستان بستري بودم، يك روز ديدم كه عليرضا با چهره‌اي خندان و قلبي سرشار از صفا و پاكي به ديدنم آمد. بعد از صحبت‌هاي فراوان گفتم: عليرضا ديدي جنگ هم تمام شد و ما از قافلة شهدا عقب مانديم، لياقت نداشتيم و گر نه ما هم با آنها مي‌رفتيم. عليرضا گفت: اولاً كه خوش به سعادت تو كه شهيد زنده‌اي، ثانياً مطمئن باش جنگ زماني تمام مي‌شود كه من شهيد شده باشم. بعد از آن ملاقات با انتقال از تيپ بيت المقدس به لشكر سيدالشهداء، به جبهه برگشته بود و بر اثر بمباران شيمياي بعثي‌ها به به شهادت رسيده بود.  

«من را جزو شهدا محسوب كنيد»1

تلاش و تكاپوي عجيبي در وجود عليرضا بود، در جبهه در كنار رزم، مرتب مشغول درس خواندن بود، كتابهايش هم مانند خودش يادگارهاي زيادي از تركشهاي سرگردان جبهه را با خود داشتند، وقتي به مرخصي مي‌آمد، اولين كاري كه مي‌كرد به گلزار شهدا مي‌رفت، سپس براي به جاي آوردن صلة رحم، به اقوام و بستگان سر مي‌زد. خواهر بزرگش مدتي بود كه دچار كسالت شده بود، هر وقت به مرخصي مي‌آمد، به منزلشان مي‌رفت و همة كارهاي خانه را انجام مي‌داد، حتي در مدتي كه در منزل آنها بود، كار پخت و پز را نيز خودش انجام مي‌داد، يك بار به مرخصي آمده بود و روزه بود، گفتيم عليرضا تو كه خيلي دير به مرخصي مي‌آيي وقتي كه بر مي‌گردي هم روزه هستي. گفت: در منطقه كه نمي‌‌شود روزه گرفت، اگر اينجا هم روزه نگيرم، جواب خدا را چه بدهم؟ با زبان روزه به منزل خواهرم رفته بود و تا غروب كار كرده بود. موقع افطار بود كه به منزل آمد، گفتم چرا اين همه خودت را به زحمت و دردسر مي‌اندازي، تو به مرخصي آمده‌اي كه استراحت كني، ولي در اينجا بيشتر از جبهه، در رنج و زحمت هستي، گفت: خواهرم شما ديگر بايد من را جزو شهدا محسوب كنيد و برايم دعا كنيد كه خداوند رداي سرخ شهادت را برقامتم بپوشاند، من فقط اداي دين و وظيفه مي‌كنم.

«چقدر خوابيدن برروي زمين لذت بخش است»1

منزل ما در كرج بود، به سبب بيماري در بستر بودم، به چيزي جز عليرضا فكر نمي‌كردم به ناگاه زنگ منزل به صدا درآمد، فكر نمي كردم در آن موقعيت عليرضا به ديدن ما بيايد. از ديدنش خيلي خوشحال شدم، وقتي مرا در آن حالت ديد خيلي نگران شد. وقت شام بود، خواستم برايش غذايي مهيا كنم اجازه نداد و خودش رفت و مقداري نان و كاهو آورد و خورد و گفت: خواهر اين بهترين غذاست اين نعمت خداست، خدا را بايد شكرگزار باشيم. شب كه مي‌خواست بخوابد، برايش رختخواب آوردم تا استراحت كند، تشك را برداشت و كنار گذاشت و برروي فرش خوابيد، گفتم عليرضا جان! چرا روي تشك نمي‌خوابي؟ گفت: اگر ناراحت نشويد دوست دارم فرش را هم كنار بزنم و بر روي زمين بخوابم شما نمي‌دانيد، خوابيدن برروي زمين چقدر لذت بخش است، خوابيدن برخاك جبهه صفا دارد، از خوابيدن آنچه مشهور است يعني روي پر قو هم لذت بخش‌تر است.

«شال گردن تبرك»2

از جبهه برگشته بود، شال سياه رنگي بر گردن داشت، خاك آلود بود، گفتم شالت را بده بشويم! گفت: اين شال گردن تبرك است، گفتم چطور؟ گفت: در يكي از عملياتها از خط برگشته بوديم، بچه‌ها همه خسته بودند، سر و صورتمان خاك آلود بود هركس در گوشه‌اي نشسته بود، احساس كردم بچه‌ها كسل و خسته هستند بايد كاري كنم كه خستگي از تنشان بيرون برود؛ سر صحبت و شوخي را باز كردم گفتم، چي شده؟ همه به فكر زن و بچه‌تان هستيد. خوشا به حال خودم كه زن و بچه و ندارم، راحت راحت با خيال آسوده‌ام و هيچ غم و غصه‌اي ندارم، بعد با همين شال گردن، صورت خاك آلود رزمندگان را پاك كردم، در حين پاك كردن خط سفيدي بر صورتشان باقي مي‌ماند كه خيلي ديدني بود، من گفتم: نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانيد چقدر زيبا و ديدني شده‌ايد، واقعاً تماشايي هستيد، بايد بروم و از دور نگاهتان كنم، عقب عقب رفتم، چند متر كه از آنها دور شدم، خمپاره‌اي آمد درست وسط جمع آنها افتاد و همة آنها شهيد شدند. در آن حالت مانده بودم چكار بايد بكنم، يادم است، فرياد و فغان مي‌كردم، بيشترين ناراحتي من هم بخاطر اين بود كه از جمع آنها جدا مي‌شدم، گفتم: خدايا مگر من چكار كرده‌ام كه لياقت حضور در بارگاه تو را ندارم؟ چرا من بايد از آنها جدا بشوم، خدايا چه مي‌شد اگر من هم همراه آنها بودم؟ بنابه وصيت شهيد، ما آن شال گردن را نشستيم و آن را در حجلة شهيد گذاشتيم.

آيا راضي هستي»1

سيزده سال بيشتر نداشت اما فكر و تدبير و كردار پيران داشت، سر لوحة كارهايش به جاي آوردن نماز در اول وقت بود، نماز شب مي خواند و با خدا خلوت مي كرد وقتي دلش حال و هواي جبهه كرده بود و عزم رفتن داشت يك روز بعد از نماز رو به من كرد و گفت: مادر! يك سؤال دارم، ولي دوست دارم از صميم قلب جوابم را بدهي؛ گفتم: بپرس! گفت: آيا قلباً راضي هستي كه به جبهه بروم يا نه ؟گفتم: چرا راضي نباشم؟ چه كاري بهتر از حركت در راه حضرت امام است؟ من افتخار مي‌كنم كه فرزندم سرباز دين باشد براي عظمت و عزّت اسلام و قرآن كار كند. خيلي خوشحال شد و گفت: من همين را مي‌خواستم، حالا خيالم راحت شد.

«وام بانكي بگيريم»1

يك روز آمد، گفت: مادر! بانك وام خريد مسكن مي‌دهد. گفتم: خوب ما كه خانه داريم و به وام هم نيازي نداريم، گفت: اگر اجازه بدهيد برويم اين وام را بگيريم، خانة همسايه كناري را مي خواهند بفروشند آن را بخريم، و در اختيار آدمي نيازمند و عيال وار قرار دهيم، اقساط وام را هم به تدريج مي پردازيم‌، گفتم: پسرم آن بندة خدا كه نيازمند است چه كسي است؟ من بايد بفهمم، گفت: شما اجازه بدهيد! بعداً خواهيد فهميد، چند روزي گذشت ما فهميديم كه مي‌خواهد اين منزل را براي خواهر بزرگترش بخرد.

«بعد از مراسم احياء»2

در يكي از شب‌هاي احياء در ماه مبارك رمضان، بعد از اتمام مراسم من منتظر عليرضا شدم، نيامد، تا صبح نخوابيدم اما خبري نشد، نزديك اذان صبح پدرش به مسجد رفت تا ببيند چرا عليرضا برنگشته است، وقتي به دم در مسجد مي‌رسد، مي‌بيند عليرضا جلو در مسجد روي پله نشسته است و در مسجد هم بسته است، پدرش مي‌گويد: عليرضا چرا اينجا نشسته‌اي؟گفته بود: پدر جان! مراسم دير تمام شد، گفتم الان نصف شب است، اگر به منزل بروم، اسباب زحمت مي شوم، بنابر اين ترجيح دادم اينجا بمانم تا صبح شود.

«دوست داشت برايش لقمه بگيرم»3

از وقتي كه با جنگ و جبهه مأنوس شده بود هر وقت كه به مرخصي مي‌آمد، غذايي برايش مي‌آوردم، بعضاً پيش مي‌آمد كه غذا را در مقابلش بگذارم، آنگاه مي‌گفتم: علي رضا جان! غذايت را بخور من آشپزخانه كمي كار دارم. مي‌گفت: مادر جان بيا پيش من بنشين! من وقتي ترا نگاه مي‌كنم، از غذا خوردن لذت مي‌برم، كار هميشه هست و تمام نمي‌شود، دوست دارم تو را سير ببينم. خيلي دوست داشت برايش لقمه بگيرم،

گاهي اوقات مي‌گفتم: پسر جان! تو ديگر مرد شده‌اي، من برايت لقمه بگيرم؟ مي گفت: مادر، لقمة دست شما مزة ديگري دارد، بهترين غذايي  كه مي‌خورم و از آن لذت مي‌برم، همان لقمه‌هاي دست تو است.

«از امام زمان (عج) خجالت نمي‌كشيد؟»1

مدتي با هم در سومار همرزم بوديم، تمام تلاش و كوشش او، حفظ بيت المال و صرفه جويي در آن بود، خصوصاًَ در حفظ و نگهداري و استفادة بجا از مهمات موجود، توجه ويژه اي داشت.

در منطقة پاسگاه هلالة سومار كه مشرف به شهر مندلي عراق است مستقر بوديم، به اتفاق يكي از برادران بسيجي بيرون از سنگر يك قوطي خالي كنسرو گذاشته بوديم و به طرف آن تير اندازي مي‌كرديم، شهيد عسكري با چهره‌اي برافروخته آمد، خيلي عصباني بود، رو به ما كرد و گفت: شما از امام زمان (عج) خجالت نمي‌كشيد كه اين گونه گلولة بيت المال را هدر مي‌دهيد؟ اگر امام زمان (عج) در مقابل اين حركتتان از شما سؤال كنند و شما را مؤاخذه نمايند، چه جوابي خواهيد داد؟ ما هم واقعاً جوابي براي اين كارمان نداشتيم، سرمان را پايين انداختيم. 



1- به نقل از برادر صادق محمديان همرزم شهيد.

1و2  به نقل از برادر صادق محمديان همرزم شهيد.

 

1- به نقل از برادر صادق محمديان همرزم شهيد.

1- به نقل از خانم مهين عسكري خواهر شهيد.

1و2  به نقل از خانم مهين عسكري خواهر شهيد  

2- به نقل از خانم مهين عسكري خواهر شهيد.

1- به نقل از خانم دولت عسكري مادر شهيد

1و2و3 به نقل از خانم دولت عسكري مادر شهيد.

2و3-به نقل از خانم دولت عسكري مادر شهيد

1- به نقل از برادر محمدرضا عسكري همرزم شهيد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده