يکشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۳۰
شهیده ˈگلدسته محمدیانˈ از شهدای فرهنگی دوران جنگ تحمیلی شهرستان شیروان، به همراه دختر خردسال و همسرش، در جریان بمباران شهر دزفول توسط دشمن بعثی به دیدار معبود پرکشید

شهیده ˈگلدسته محمدیانˈ از شهدای فرهنگی دوران جنگ تحمیلی شهرستان شیروان، به همراه دختر خردسال و همسرش، در جریان بمباران شهر دزفول توسط دشمن بعثی به دیدار معبود پرکشید

 

تولد شهید گلدسته محمدیان:

در آغازین شب های سرد و یخ زده زمستان ۱۳۳۶ در روستای دوین، خانه ی گرم و با صفای عزیز الله و سکینه خانم با تولد اولین فرزندشان رنگ و بویی دیگر گرفت. آنها نام او را بر اساس نام مادر بزرگش کهتازه از دنیا رفته بود انتخاب کردند و بعدها او را گلی صدا می زدند. او تنها، دختر حاج عزیزالله و سکینه خانم نبود، بلکه سنگ صبور و آرام جان آن ها و برادرانش نیز بود.

 

دوران تحصیل شهید گلدسته محمدیان:

گلی راهی مدرسه شد تا بیاموزد که بخواند و بنویسد، در روزگاری که اکثر دختران ایرانی از نعمت خواندن و نوشتن محروم بودند، او راه سختی را در پیش گرفته بود و می دانست که بدون حمایت پدر و مادر در شرایط سخت آن روز ها نمی تواند سختی ها را پشت سر بگذارد. با توجه به عدم امکانات آموزشی در روستا جهت ادامه ی تحصیل، بعد از پایان ششم ابتدائی ، پدرش او را به شیروان می برد تا از ادامه تحصیل باز نماند. گلی بعد از اتمام مراحل تحصیل در مدرسه تصمیم ورود به دانشرا می گیرد ناچارا به بجنورد می آید و بعد از قبولی در آزمون ورودی مشغول تحصیل می شود. رنج دوری از خانواده و تلاش های او نتیجه می دهد و بعد از پایان تحصیلات شغل معلمی را انتخاب می کند تا در تربیت فرزندان کشورش سهیم باشد. گلی برای شروع کار ابتدا به روستای هنامه رفت و سپس کارش را در سرچشمه دوین ادامه داد.

             

زندگی مشترک شهید گلدسته محمدیان:

در سال ۱۳۵۸ گلی که معیارش برای تشکیل زندگی مشترک، ایمان وتقوا است با پسری به نام حیدر محمدی مقدم کارمند نیروی هوایی ارتش ازدواج کرد تا زندگی جدید خود را در کنار همسری مهربان و با ایمان آغاز کند. مراسم ازدواجشان را بر اساس سنت رسول الله (ص) پاک و بی پیرایه برگزار کردند.

با توجه به شغل همسر، زندگی مشترکشان را در دزفول شروع کردند، پدر و مادر گلی و بعضی از نزدیکان او  پس از مراسم ساده عروسی همراه گلی و حیدر به دزفول رفتند تا دعای خیرشان بدرقه ی این شروع شود. باورش سخت است گلی که از دوری والدین بیمار می شد این بار به آنها دلداری می دهد. زندگی گلی و حیدر شروع می شود و در کنار هم تمام امید و آرزو هایشان را به تصویر می کشند تا با هم و همراه هم به آنان دست یابند. گلی خون خود را رنگین تر از خون مردمان کشورش نمی داند و می خواهد با حضورش، مایه ی امید و قوت قلب خسته ی آنان باشد.

 

تولد شهید سمیه محمدی مقدم:

در سال ۱۳۶۰ میان امواج متلاطم و بی قرار جنگ، خداوند دختری زیبا به محفل کوچک و پر از عشق آنان عطا کرد، آنها نام این هدیه کوچک را سمیه نامیدند. شور و اشتیاق شهادت هر روز بیشتر از قبل در جانش ریشه می دواند و با چنان ایمانی آن را آرزو می کرد که سبب نمایان شدن نگرانی و ترس بر چهره ی پدر و مادرش می شد. از مرگ هراسی نداشت و شهادت همراه همسرش را آرزوی خود می دانست و در دعا و عبادتش، آن را طلب می کند.

تقدیر الهی چنان رقم خورد تا گلی و حیدر، همراه دختر نازنینشان در انتظار فرزند دیگری باشند تا همبازی سمیه باشد.

روزهای جنگ می گذرد و زمان به دنیا آمدن فرزند دوم نزدیکتر می شود قرار است مادر برای کمک به دخترش به دزفول بیاید زیرا چشم انتظاری همراه با شادی گلی و خانواده اش به شمارش معکوس رسیده و زمان تولد کودکشان نزدیک است.

 

شهادت گلدسته محمدیان و خانواده اش:

این ایام همزمان با محرم است، در میان شادی و غم دنیا در چهارم آبان ماه ۱۳۶۱ گلی به آرزویش می رسد و طعم شیرین شهادت را می چشد. آری گلی همراه حیدر و سمیه قفس تن را رها می سازد و راهی گلشن رضوان می شود و آرزویش به انجام می رسد.

 

خاطره گلی از زبان مادرش: روزی که برای جمع آوری هیزم بیرون رفته بودم، گلی هم اصرار داشت که هیزم جمع کند گفتم دست های مرا ببین به خاطر جمع کردن هیزم زخمی و زشت شده است تو این کار را انجام نده، گلی گفت: نه، من هیزم جمع می کنم می خواهم دستان من هم، مثل دستان تو زیبا باشد

 

خاطره گلی از زبان پدرش: در گرمای طاقت فرسای تابستان جنوب، گلی همیشه لباس زیاد می پوشید و شب ها به لباس هایش می افزود، حتی چادر به سر می کرد و با حجاب کامل می خوابید. یک روز دلیل این گونه لباس پوشیدن را از او پرسیدم گفت: بمباران است پدر جان، زمان مشخصی ندارد و هرلحظه از شبانه روز امکان دارد اینجا بمباران شود و در زیر آوار بمانم. نمی خواهم زمانی که برای بیرون آوردن من می آیند حجابم کامل نباشد چون کسانی که برای برداشتن جنازه من از زیر آوار می آیند نامحرم هستند.

 

خاطره گلی از زبان برادر شهید: خواهرم گلی، بزرگتر از من بود و بسیار به او وابسته بودم، به همین دلیل زمانی که برای زندگی به دزفول رفته بود، سعی می کردم تا حداقل ماهی یک بار به دیدنش بروم. روزی در دزفول من و گلی به مخابرات رفتیم تا با شیروان تماس بگیریم متوجه شدیم که کیف پول با خود نیاوردیم من گفتم تا تو صحبت کنی من می روم و می آورم من با عجله به خانه بر گشتم ناگهان احساس کردم همه جا می لرزد سراسیمه به سمت مخابرات حرکت کردم و متوجه شدم حمله موشکی صورت گرفته است خودم را به مخابرات رساندم دیدم که گلی آنقدر گرم صحبت با پدر و مادر است که متوجه حمله موشک نشده است.

 

خاطره گلی از زبان دوستش: بعد از شهادت گلی، بسیار بی تاب و بی قرار بودم، اشک هایم در خلوت و تنهایی، همدم لحظه های سخت من بود. یک شب در خواب، گلی را دیدم او به من گفت چرا این قدر ناراحت هستی و گریه می کنی؟  اگر بدانی جایی که هستم، چقدر خوب و زیبا هست و چگونه زندگی می کنم دیگر قطره ای اشک نخواهی ریخت.

از اوپرسیدم بچه هایت کجا هستند گفت: هین جا پیش خودم هستند.

آری گلی همراه همسرش، و فرزندانش در کنار هم از سفره ی الهی روزی می خورند و ما باید به حال خودمان گریه کنیم.

 

خاطره شهادت گلی از زبان مادرش: هر وقت دزفول بمباران می شد گلی خبر سلامتی خود و خانواده اش را به ما می داد. یک روز خبر بمباران دزفول به گوش ما رسید، ولی خبری از تلفن گلی نشد پسرم را به مخابرات فرستادم تا زنگ بزند ولی موفق نشده بود. شب قبل هم خوابی عجیب دیده بودم این موضوع نگرانی مارا بیشتر می کرد، ناگهان پدر و مادر حیدر به خانه ما آمدند و گفتند حیدر زخمی شده است و گلی و دخترش در سلامت هستند من می دانستم اگر گلی سالم باشد طاقت بی خبر گذاشتن ما را ندارد. راهی دزفول شدیم مسیری را که همیشه در دو روز طی می کردیم یک روزه رفتیم چشمانم جز اشک چیزی نمی دید وارد دزفول شدیم و به سمت خانه های سازمانی نیروی هوایی که داخل پایگاه بود رفتیم. این بار بی مقدمه و بدون انتظار ما را به سمت خانه های سازمانی راهنمایی کردند در حالی که همیشه فقط با امضای حیدر اجازه ورود داشتیم. وقتی به خانه دخترم رسیدم همه را به جز گلی و خانوداه اش دیدم. نگاه پر اضطرابم تمام خانه را جستجو کرد اما اثری از دخترو داماد و نوه ام نبود دنیا در برابر چشمانم تار شد واز هوش رفتم. آرزو داشتم یکی از آنها زنده باشد اما به یاد آرزوی گلی افتادم که همیشه می گفت: مادر دوست دارم اگر شهید شوم من و خانواده ام همراه هم و در کنار هم شهید شویم تا قلب شما و مادر حیدر یکی باشد چون اگر حیدر شهید شود با چه رویی به صورت مادر حیدر نگاه کنم.

شهادت خانوادگی آرزویی بود که بارها از خدا طلب کرده بود و این خاطرات صبر و قرار را به من برگرداند تا به عنوان مادر شهید، شرمنده ی دخترم نشوم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده