نوید شاهد از کرج : گفت : خواهر جانم من مي روم و مي دانم كه اين بار بازگشتي در كار نيست، اين يادگاري را روي طاقچه خانه ات بگذار تا هر بار كه آن را ديدي به ياد من و خاطرات من بيفتي ..
نوید شاهد از کرج: شهيد جهانگير حجتي فرد در دوم خرداد 1340 در شهرستان همدان در روستاي شاملو ديده به جهان گشود ،تحصيلات ابتدائي را با مراجعت خانواده اش به كرج در مدرسه اي در مصباح سپري كردند و دوره راهنمائي را نيز در همان مدرسه در كرج گذراند، بعد از سپري كردن دوران تحصيل به كمك برادرش شتافت و در مغازه اي در قلعه حسن خان ( جوشكاري ) فعاليت مي كردند . مدتي به اين كار مشغول بودند تا اينكه زمان خدمت مقدس سربازي كه فرا رسيد جهت رفتن به جبهه ثبت نام كرد و به جبهه هاي جنوب اعزام شدند . و به طور متعدد به مدت يكسال و نيم خدمت كردند،  چند ماهي به پايان خدمت مقدس سربازي باقي مانده بود كه سرانجام در تاریخ یکم مهر ماه سال بر اثر اصابت تركش خمپاره در منطقه عملياتي خرمشهر به شهادت رسيدند و به خيل شهدا پيوستند، بدن مطهرش را در امامزاده محمد حصارك به خاك سپردند ..
مي خواهم اين بار براي آخرين بار شما را ببينم/ خاطره ای از خواهر شهید

آخرین دیدار به روایت خواهر شهید

روزي به منزل ما آمد و گفت : خواهر من نتوانستم جبران نيكي هاي شما را بكنم و تلافي كنم نگاه كردم و ديدم به طوري كه قرمز شده باشد از خجالتي و حجب و حيا سرخ شده رو به من كرد و در دستش خودكاري را كه بود به من داد و گفت : خواهر جانم من مي روم و مي دانم كه اين بار بازگشتي در كار نيست اين يادگاري را روي طاقچه خانه ات بگذار تا هر بار كه آن را ديدي به ياد من و خاطرات من بيفتي و اما دوست دارم كه گريه نكني و صبور باشي و مادرم را مواظبت كني و دلداري بدهي .

روزي كه شهيد به مرخصي آمده بود روزي به منزلم آمد و گفت : خواهر من براي خداحافظي آمده ام دوست دارم دعاي خيرت را بدرقه راهم كني و برايم دعا كني و براي كساني كه در جبهه هستند سلامتي طلب كني، از آنجايي كه او را بسيار دوست داشتم مدتي بود كه داشتم برايش پشه بند مي دوختم تا به جبهه بفرستم تا به دستش برسد، روز بعد دوباره آمد و گفت : نمي دانم چه شده مي خواهم اين بار براي آخرين بار شما را ببينم رو به او كردم و گفتم جهانگير جان ببين چي برايت درست كرده ام ، وقتي پشه بند را ديد ناراحت شد و گفت خواهر ، مادر به من گفت : تو حامله اي و با اين وضعت چرا زحمت كشيدي من نمي خواهم با اصرار به او گفتم كه ببرد، رو به من كرد و چشمانش پر از خون شد و گفت : خواهر انشاالله در عروسي بچه هايت تلافي كنم، مي خواهم كه از من ناراحت نباشي دلگير نباشي بعد از خداحافظي ديگر به خانه برنگشت و اين آخرين ديدارمان بود .

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده