يکشنبه, ۲۸ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۱۴
نوید شاهد: در جامعه به ما جور دیگری نگاه می کنند. پایمان را اگر کج برداریم حتی یک قدم، صد تا نوشته می شود. می گویند بیا...فلانی هم که خواهر شهید بود فلان کار را کرد. البته آدم در این شرایط، اخلاصش را از دست می دهد. همه اش فکر می کند بخاطر مردم دارد فلان کار را می کند.
گفتگو با زهرا ابراهیمی ورکیانی

دختر شهید؛خواهر دو شهید؛خواهر جانباز 70 درصد

 
 چه بسیارند بانوانی که امروز در جبهه خانه و خانواده به تربیت کودکان و نو نهالان خویش می پردازند و چه بسیاری دیگر از ایشان که در عرصه های مختلف اجتماعی، به مجاهدت مشغولند، کودکی و نوجوانی خویش را با صبر و شکیبایی بر از دست دادن عزیزان و نزدیکان خویش سپری نموده و اینک به برومندی و بالندگی رسیده اند. سرکار خانم زهرا ابراهیمی ورکیانی از جمله همین بانوان است. او که در سال 1355 در شهر تهران متولد گردیده، طی دوران طفولیت و نو نهالی خویش، ابتدا با جانبازی یکی از برادران و شهادت جانگداز دو برادر دیگرش مواجه شد. هنوز از این غم و محنت تسلی نیافته بود که شهادت پدر در راه دیانت نیز وی را غرق اندوه و ماتم ساخت. او با وجود سن و سال اندک، فاطمه زهرا(س) و زینب کبری(س) را الگوی دینی و الهی خویش برگزیدو بر غم جدایی و فراق از پدر و برادران، حلم و بردباری نمود. وی  وظیفه نخست هر زنی را همسری و وظیفه دوم ایشان را مادری می داند. با آن که تحصیلات خویش را در رشته الهیات تا مقطع کارشناسی ارشد به اتمام رسانیده، لیکن حضور در خانه را افضل بر همه امور، از جمله اشتغال در محیط اجتماعی می داند. آنچه می خوانید مصاحبه ای با وی و بیان خاطرات اوست که بی تردید بخشی است از تاریخ شفاهی خانواده شهدا و ایثارگرانِ ایران اسلامی.   

  اسم شما چیه؟ 
زهرا

 متولد چه سالی هستید؟
 1355

 خانواده شما چند نفره بود؟ 
من 5 تا برادر داشتم و خودم که آخرین فرزند خانواده ام. به ترتیب: محسن، حمید، مجید، وحید و سعید. که اول حمید در کردستان جانباز شد، بعد مجید شهید شد درسال 61 در عملیات بیت المقدس. پدرم و مجید هر دو باهم در جبهه بودند آن زمان. پدر مجروح می شوند، پایشان می رود زیر تانک، می آیند خانه. بعد مجید تیر به ناحیه ی شکمش می خورد که درجا شهید نمی شود. می برند بیمارستان آنجا شهید می شود. به پدرم نمی گویند اما انگار که به ایشان الهام شده باشد، می گوید من می دانم، مجید شهید شده شما به من نمی گویید. در مرحله بعدی پدر با وحید می روند به جبهه

برادر ها متولد چه سالی بودند?
 حمید متولد 39، مجید متولد 43، وحید متولد 45 

پس پدرتان با هر دوتا پسرشان در جبهه بوده اند؟
 بله. به غیر از آن برادرم که جانباز شد.

 پدر متولد چه سالی بودند؟
 1316. 

پدرتان چه کاره بودند؟
 کارمند ارتش بودند. بقیه وقتشان را هم وقتی می آمدند خانه به آهنگری می پرداختند. 

برادرها چه شغلی داشتند؟
 برادرها هم معمولا شغل پدر را دنبال می کردند. برادر جانبازم که بازنشسته بود در خانه بود. برادر بزرگم آهنگر بود. مجید و وحید هم که شهید شدند. سعید هم یک مدت آهنگری کرد، بعد طلا سازی... شغل های زیادی عوض کرد.

 آن ها شغلی نداشتند؟
 نه. محصل بودند آن زمان. 18 ساله و 20 ساله بودند. البته مجید در همان زمان کارهای الکترونیکی خیلی دوست داشت و انجام می داد در خانه.

 پدر و مادرتان اهل کجا هستند؟ 
مادرم در تهران متولد شده اند. مادرِ مادرم اهل اراک بودند و پدرِ مادرم، اهل ملایر پدرم متولد ورکیان از توابع دامغان. اما از بچگی به تهران مهاجرت کردند. 

مادرِ پدرتان را یادتان هست؟
 نه. ایشان مادرم هم که عروسشان شده بود، از دنیا رفته بودند. 

   پدرتان زودتر شهید شدند یا وحید؟
 اول وحید شهید می شود. در 21 دیماه سال 65. جزو شهدای بهداری بود. در عملیات کربلای 5. پدرم همیشه لباس های بسیجی تنش بود و می گفت: من لباس بسیجی ام را در نمی آورم تا شهید بشوم. کنار قبر مجید یک درخت کاج بود. پدرم همیشه به محسن برادر بزرگم می گفت: اینجا جای من است. بعدا همان جا به خاک سپردیم پدر را

 وحید چه مدت در جبهه حضور داشت؟
 از سال 61 تا 65. فقط مرخصی ها را می آمد خانه.

 چه کسی خبر شهادتشان را آورد؟ 
خود بابا خبرش را آورد. 

چه سالی پدر شهید شدند؟
 به فاصله کمی از چهلم وحید. فروردین ماه 66 

درکدام عملیات؟
در عملیات کربلای 8. 

پدرتان چطور شهید شدند؟
 پدرم راننده تانک بود که حامل مهمات بود. تانک آتش می گیرد. نکته ای که خیلی برای من جالب بود این است که، خودش از تانک می پرد پایین. آتش از سر و بدنش بالا می رفته. به جای اینکه به فکر خودش باشد و کاری کند آتش خاموش بشود، همش می گفته: بیت المال، بیت المال دارد می سوزد. پدر کامل سوخته پیکرش. گوشتش پخته بود(فیلمش هست). 

چه کسی خبر شهادت پدر را آورد؟ 
بسیجی ها و بچه های محله مان.

موقع شهادت پدرتون، شما چند ساله بودید؟
 کلاس پنجم بودم. 

برادرها را هم یادتان است، وقتی جنازه هایشان را آوردند؟ کدام را بیشتر بخاطر دارید؟
تا حدودی. مجید را اصلا یادم نمی آید. چون من را نبرده بودند غسالخانه. جانبازی برادر بزرگم هم همین طور. ولی پدرم را یادم هست وقتی آوردند.


دختر شهید؛خواهر دو شهید؛خواهر جانباز 70 درصد
 مدرسه بودید آن روز؟
 یادم نیست. من ضربه سنگینی خوردم. پدرم خیلی من را دوست داشت. یکی یه دونه بودم. برای من که روی پای پدر بزرگ شده بودم خیلی سخت بود. فیلم تشییع جنازه پدرم را اصلا به من نداده بودند تا چند وقت پیش. البته نمی بینم چون به هم می ریزم. برای یک نفر چند روز پیش گذاشته بودم. خودم را نگاه می کردم...اینقدر دلم سوخت. نه بخاطر اینکه خودم هستم. بخاطر اینکه توی اون سن و سال، چادرم را هم سفت گرفته ام( که شوهرم می خندید) دارد نگاه می کند پدرش را می گذارند توی خاک.

 پدرتان خیلی دوست داشته است که دختر دار بشود؟
 بله. بالاخره بعد از 5 تا پسر. آن روز که به دنیا آمدم، مادرم می گوید: به همه پرستارها مشت و لوق می داده. هر مهمانی که می آمده یک انعامی به پرستارها می داده است که بروید دختر من را بیاورید. توی آن شرایط که فقط دکتر مرد بود و... مادرم می گفته است: نمی خوام، ولش کنید. دکتر می گوید: حالا اگر این دفعه دختر شد چی؟! بعد وقتی دختر می شود، پدرم اسمم را زهرا می گذارد. به هم می گوید: کسی حق ندارد "زری" صدایش کند. یعنی یک بنایی را گذاشت که تا امروز هم کسی "زری" صدایم نکرده است. 

کدام برادرتان به شما نزدیک تر بود؟ بیشتر مورد توجه کدام یک بودید؟
 سعید، برادر آخری. ده سال از من بزرگتر است. اما کلا چون یک خواهر بودم و کوچکتر از بقیه، مورد توجه همه بودم. من به اون سن نرسیدم که بتوانم خیلی رابطه برقرار کنم.یادم هست وحید خیلی به درس من اهمیت می داد. حتی جبهه می خواست برود به من وعده می داد، اگر معدلت خوب بشه فلان چیز را برایت می خرم. بعد از شهادت اینها، محسن چون برادر بزرگ بود از نظر اخلاق و رفتار خیلی عالی بود. آهنگر بود و همیشه کار می کرد. وقتی فوت کرد، بچه هایش می گفتند: ما بابایمان را سیر ندیدیم. مامانم به او می گفت: حداقل یک جمعه کار را تعطیل کن. می گفت: نه، من تا چهل سالگی کار کنم، بعد می نشینم توی خونه. شبانه روز تلاش می کرد خانواده در آسایش باشند. با وجود محسن من خلا پدر را احساس نمی کردم. هم حامی بزرگی برای مادرم بود، هم برای من و سعید که باقی مانده بودیم پدری می کرد. 

برادر بزرگتان، محسن چطور فوت کردند؟
 سال 1375، محسن در راه شمال، که برای یک کاری می رفت، تصادف کرد و افتاد در دره. ما او را هم شهید محسوب می کنیم. می گویند کسی که در راه رزق و روزی خانواده کشته بشود، شهید محسوب می شود. 

فرمودید سعید به شما نزدیک تر بود. سعید جبهه نرفته است؟
نه.معاف شد. هم ناراحتی قلبی داشت هم بخاطر شهدامون معاف شد.

 از نقش تربیتی پدرتان بگویید؟
 ما در آیات خداوند داریم که لقمه حلال خیلی مهم است. مادرم، دختر همسایه پدرم اینها بوده است که پدرم با وی ازدواج می کند. پدرم سربازی نرفته بوده. آن موقع یکی می رود لو می دهدکه «آقا این سربازی نرفته» و... خلاصه پدرم می رود سربازی. مادرم آن موقع باردار بوده است. خیلی سختی کشیده. تنها. چون پدر رفته بوده سربازی. پدرم از سربازی که برمی گشته می رفته است آهنگری. چشمانش از زور بی خوابی و خستگی دیگر باز نمی شده. می گفته من نمی خواهم شما سختی بکشید. الان بعضی از جوان ها را آدم می بیند، بیکار و علاف می نشینند در خانه. پدرم کاری کرد که تا وقتی بود، دستمان پیش کسی دراز نبود. هم وقتی شهید شد یک حداقلی بود که مادر بتواند زندگی کند. این تلاش و همتش، ایمان قوی اش و نماز جماعتش... اینها خیلی مهم بود در تربیت ما. مادرم هم یک زن معتقد به دین و مذهب بود. یک زن خانه دار واقعی بود. می گویند وظیفه اول زن، همسرداری و وظیفه دومش مادری است برای تربیت فرزندان. اگر حالا کسی آنقدر انرژی و بنیه داشت برود شغل سومی هم انتخاب کند. زن این دوتا شغل را در خانه دارد. اما آن چیزی که فمینیسم برای ما به ارمغان آورده یا فیلم هایی که نشان می دهند؛ آقا پیشبند بسته است و ظرف می شورد. واقعا الان ما این جابجایی را در جامعه می بینیم. من الان فوق لیسانس الهیات هستم. هر کسی من را می بیند به مسخره و مزاح می گوید: درس خواندی برای چه؟ یا اولین سوالشان این است؛ سر کار می روی؟ می گویم: من نمی توانم. دو تا پسر بچه دارم. سعی می کنم همه هم و غمم را بگذارم برای این ها. به این ها برسم. مگر اسلام چیزی جز تسلیم است. من باید وظیفه اصلی را که همان همسری و مادری است انجام بدهم. که اکثر خانم ها الان، به این موضوع تن نمی دهند. از صبح که بیدار می شوند، غذا را با عشق درست نمی کنند. با عشق جارو نمی کنند... می گویند: کار خانه مس است، اگر به آن قربت الی ا... بزنی می شود طلا. با عشق درست کردن غذا حتی روی بچه ها اثر می گذارد. مادرم هم با عشق غذا درست می کرد. رسیدگی به بچه ها خیلی برایش مهم بود. همیشه دنبال این ها بود. می گوید: آن موقع ها من ظهر می خوابیدم. در را هم قفل می کردم. کلید را می گذاشتم زیر سرم. بلند می شدم می دیدم کلید هست ولی این 5 تا پسر نیستند. این ها از بالکن طبقه دوم قلاب می گرفتند، یکی یکی می آمدن در کوچه. تفریحی که نداشتند آن موقع. می آمدن باغ سلیمانیه ماهی می گرفتند و بازی می کردند. مامان می گفت: یک خواب ظهر درست نداشتم من. چادرم را سر میکردم. نه ماشینی بود نه چیزی. این مسیر بیابانی را می رفتم، گوش این ها را یکی یکی می پیچاندم بر می گرداندم.

 کدام محله بودند؟
 پیروزی.مقداد. باغ سلیمانیه، الان به باغ اناری معروف است که یک پارک شده. آن موقع یک چشمه ای بوده و ماهی داشته. این ظفلکی ها تفریحشان این بوده که بروند ماهی بگیرند آنجا. مادرهای الان حتی خود من، اصلا رمق همچین کاری را نداریم. می گوییم دو دقیقه بچه برود بازی بکند، ما راحت باشیم. الان از اکثر مادرها می پرسی چه کار می کنی برای این بچه ات؟ می گوید: سی.دی می گذارم می بیند یا با کامپیوتر بازی می کند. واقعا تربیت بچه ها، هنر، خلاقیت و صبر و حوصله می خواهد. مادر من 14-15 ساله بوده که ازدواج می کند. خیلی زود هم بچه دار شده است. حمیدمان وقتی 18 ساله بوده، چهار شانه و قد بلند و از این ریش های پر داشته است. هیچکس فکر نمی کرده 18 ساله است. اون موقع به مادرم می گفته من زن می خواهم. مادرم می گوید: تو که شغل نداری؟ سریع می رود توی سپاه استخدام می شود. که مادر می روند خواستگاری. مادرم 35 ساله بوده که مادر شوهر می شود. 

مادر متولد چه سالی هستند؟
 1321. توی این سنی که الان دخترها ازدواج می کنند، مادر من مادرشوهر شده است. خیلی برایش سخت بوده که بچه اش برود جبهه و با این وضعیت برگرده.

 از چه ناحیه ای جانباز شده اند؟ 
چشم. ظاهرا فقط چشم است ولی چون تیر از چانه رفته، فک را داغان کرده. تمام دندان های یک طرف رفته و چشم و همه چی از حدقه در آمده است. چقدر عمل کردند تا یک مقدار ابرو درست کردند، گونه درست کردند، پوست و گودی چشم...اثرهای حاشیه ای زیادی هم داشت.

 چه کسی خبر جانبازی حمید را داد؟
 دوستان، تلفنی خبر دادند. 

فرمودید در کردستان مجروح شدند. چه سالی؟ 
سال 58.

 از حال و هوای مادرتان بگویید وقتی حمید جانباز را می بیند؟
مادر می رود، حمید را با آن وضعیت در بیمارستان می بیند. می رود به دکتر می گوید: من دیگر عمر خودم را کرده ام (حالا با آن سن و سالش)، اگر می شود چشم من را دربیاورید بگذارید برای بچه ام. این اول جوانی اش است. دکتر می گوید: اول اینکه من به شما بخاطر ایثار و رشادتت تبریک می گویم، دوم اینکه نمی شود. 

وقتی مجید شهید شد چه کرد مادر؟
 مادر می گوید وقتی جنازه مجید را در سرد خانه دیدم، یک لحظه دست و پاهایم سست شد. بالاخره عظوفت مادریست دیگر...( می گویند: پیامبر اکرم وقتی ابراهیمش فوت می کند، خیلی گریه می کرده است. بعضی ها خورده می گرفتند که پیامبر خدا هم برای فرزندش جزع و فزع می کند؟ که ایشان می فرماید: ما بالاخره انسانیم و عاطفه داریم. اگر ان عاطفه نباشد که دیگرآدم عادی نیست. منتها آدم نباید آن حالت تعادل را از دست بدهد. حضرت علی در حکمت نهج البلاغه می فرمایند: هر مصیبتی که به هر شخصی می رسد، خداوند صبرش را به همان اندازه می دهد. هرکس اگر صبر نکند، آن اجرش از بین می رود با آن جزع و فزع)
 به خدا گفتم: این چه وضعیست خدا...خودت باید صبرش را بدهی این امانت را گرفتی. بعد سه تا الله و اکبر محکم گفتم. هر یک دانه اش را که می گفتم، انگار جان می آمد داخل دست و پاهایم. عکسش هست. رفته است جلو دارد مجید را می بوسد. انگار که مجید خواب است.  

 مجید چه مدت در جبهه بود؟
 حدود 8 یا 9 ماه

 چه کسی خبر شهادت را داد به مادرتان؟
 بچه های بسیجی محله. 

در مورد وحید، مادر چه کار کردند؟
 در مورد وحید چیز خاصی از مادر نشنیدم. 

چه کسی خبر  شهادت وحید را آورد؟ 
خبرش را خود بابا آورد. 

چقدر در جبهه بود وحید؟ 
از سال 61 تا 65. فقط مرخصی ها را می آمد خانه. 

در مورد پدرتان؟ 
در مورد پدرمم باز مادر می آید در غسالخانه و آن تن جزغاله را می بوسد...  

فرمودید پدرتان آخراز همه شهید شدند. ایشان چه واکنشی داشتند نسبت به شهادت دو فرزندشان؟ 
مادرم می گوید: پدرم خیلی گریه می کرده است. کلا خانواده پدری من، خیلی عاطفی هستند. آنقدر بی تابی می کرده که خودش ملحق شده است.
 پدر خیلی در کار رزمنده ها دست داشت. یک کانونی نزدیک خانه ما بود، به نام «کانون حضرت زینب» که الان شده حوزه علمیه حضرت فاطمه. ایشان می رفت گونی گونی کاموا می خرید، می اورد می داد به این خانم ها، برای جبهه کلاه و شال گردن می بافتند. دایم در کار تدارکات بود. 

قبل از اینکه بروند جبهه؟
 نه. زمان هایی که اینجا بود. آخر وقتی اینجا هم بود آرام و قرار نداشت.  

 از مدت جبهه شون اطلاع دارید؟
 از سال 61 تا 66. بصورت پراکنده.

 از نقش تربیتی مادرتان بگویید در انتخاب این راه توسط برادرها. 
مادرم خیلی بخشنده بود. هنوز هم در فامیل همه از سخاوت مادرم حرف می زنند. بی حد و حصر است. گاهی ما به ایشان می تازیم که بسه، برای سخاوت هم حد و مرز بگذار. حتی پول خوراک خودش را هم می بخشد به دیگران. یعنی این از خود گذشتگی می تواند انتقال پیدا کند به بچه ها. از راه شیر دادن یا از راه نگاه کردن به عملکرد مادر. 

برادرها کجا به خاک سپرده شده اند؟
 بهشت زهرا. پدر و وحید کنار هم هستند. قطعه 26. مجید چون زودتر شهید شده  همان قطعه 26  کمی ان طرف تر است. 

خوابشان را می بینید؟
 خیلی به ندرت. مامان معمولا می بیند. خانه مامان که می روی، دور تا دور عکس هست. حتی بالای اجاق گازش هم اعلامیه زده. می گویم: مامان از هر کدام یک دانه بس است. یک عکس بزرگی پدر دارند که نقاشی شده. خیلی قشنگ است. وقتی شکایتی، حرفی دارد، می رود جلوی عکس پدر و با ایشان صحبت می کند. وقتی می گویند: شهدا حضور دارند، ما واقعا این حضور را حس می کنیم.
 می گوید: وقتی می روم جلوی عکسش و می گویم حسن فلان...همان شب پدرتان می آید به خوابم. بطور واضحی که می فهمیم صحبتی که دیشب مامان کرده، جواب داده است. مثال بزنید برامون لطفا. من یک دانه دختر بودم و پدر بالای سرم نبود. خواستگار زیاد داشتم. از سوم راهنمایی. تا این خواستگار آخری. مادرم خیلی دست و گایش می لرزیده. 
به پدرم (جلوی عکسش) می گوید: من این دختر را همه جوره و با سختی بزرگ کردم. در خانه ای که همه اش پسر بوده. مادرم می گوید: حتی می خواستم قنداقت را عوض کنم، خیلی شئونات اسلامی را رعایت می کردم. یادم می آید مامان برایم چادر اسلامی دوخته بود. یک بار سوار اتوبوس شده بودیم با مامان. من گلاب به رویتان، بالا آوردم روی چادر. مامان چادر من را درآورد. جلوی مردم اینقدر رسوا بازی درآوردم که چرا چادر من را درآوردی؟ مامان می گفت: آخر کثیف شده. می گفتم: نه، چرا مال خودت را در نمی آوری؟ الان دخترها را در جامعه می بینی، 9 سالشان شده است، نمی دانند نماز چیست؟ این دختر دیگر زیر بار هیچ چیز نمی رود بعدا. بچه تا نهال است باید به تربیتش بپردازی. خلاصه مامان  با بابا از خواستگارم صحبت می کند. بعد مادرم خواب بابا را می بیند. که تعبیر خوابش این بود که بابا تایید کرده بود این داماد را. یک خاله ای داشتم، عالم بود. معمولا تعبیر خواب می کرد که به رحمت خدا رفت. 

همسر فعلی شما را تایید کردند دیگر؟ 
بله

 تحصیلات همسرتان چیست؟
 فوق لیسانس 

حقوق شغلشان چیست؟
 در سپاه مشغول بودند اما بخاطر این که مشکلی در حین ماموریت از ناحیه پا پیدا کردند(از زانو به پایین)، 10 سال زودتر بازنشستشان کردند. در حال حاضر در اداره کل ایثارگران شهرداری مشغولند.

 چه سالی ازدواج کردید؟
1375

 چند تا بچه دارید؟ 
2 تا پسر. مهدی و مصطفی. 

  چند سالشان است؟
 مهدی 15 ساله و مصطفی 10 ساله است. من در مورد مصطفی که باردار بودم( خیلی دوست داشتم اسم شهدایمان را بگذاریم. مامانم نگذاشت. می گفت: دایم اسم این ها را صدا می کنید، داغ من تازه می شود) وحیدمان را خواب دیدم. در خواب می دانستم وحید زنده نیست. یک پولی به من داد. در خواب می دانستم هم این پول چیزیست که خرج می شود و تمام می شود، هم حس می کردم خودش به آن احتیاج دارد. پول را به او برگرداندم. گفتم بک چیز بهتر به من بده. یک چیز ماندگار. بک انگشتر به من داد. بعدا خاله تعبیر کرد، این پسرت انسان مومنی می شود. 

فرمودید از تشییع جنازه پدرتان فیلم دارید؟
  بله. هم پدر، هم وحید. زمان مجید این دوربین های فیلم برداری نبود و رایج هم نبود.

 شما دیدید هر دو را؟
 بله. 

از روز تشییع پدرتان خاطره ای یادتان هست؟ یا روزی که به مادر خبر را دادند؟
 بابا هم ارتشی بود، هم کار آزاد داشت. این که می گویند: بسیجی خستگی را خسته کرده واقعا در وجود بابا نمودار بود. آدم منظمی بود و به نماز اول وقت و حتما جماعت خیلی اهمیت می داد. در مورد خبردادن، فقط مال وحید را یادم هست.
 یادم هست چطور محسن سرش را به دیوار می کوبید و این طرف آن طرف می رفت. حس کردم یک اتفاقی افتاده است چون این ها دایم در جبهه بودند. یک بار کوچک بودم، دوست پدرم می خواست برود جبهه. پول های قلک ام را ریخته بودم داخل پاکت نامه. حالا این ها هم سکه بود هم سنگین. که این را ببرد برای پدرم. یادم هست تشییع جنازه پدرم چون در ارتش بود، تمام گروه ارتش رژه می رفتند. آن شکوه ارتش هنوز یادم هست. همه منظم از سر خیابان ایستاده بودند و با آرش نظامی رژه می رفتند. بعد تابوت را آوردند داخل مغازه اهنگری بابا. رویش را باز کردند. افراد نزدیک رفتند دیدند. خیلی برای من سنگین بود. یک صورت جزغاله شده. ضربه هایی که خوردم هنوز که هنوز است جبران نشده. از لحاظ روحی خیلی به من فشار آمد.
 بچه که بودم همیشه مادرهای دیگر را می دیدم که شاد و سرحال هستند و به خودشان می رسند.
 حسرت می خوردم چرا مادر من اینجوری است؟ البته مادر همیشه خوشرو و باروحیه بود اما از درون داغان بود. من سال سوم راهنمایی- اول دبیرستان بودم که اسرا آزاد شدند. باز یک ضربه آنجا خوردم. خیلی دوست داشتم. همیشه می گفتم کاش بابای من اسیر بود و الان آزاد شده بود و بر می گشت. هر آزاده ای را در محله می آوردند، من اسپند به دست می رفتم. همه چادرم سوراخ سوراخ شده بود. دنبال این آزاده ها می رفتم. آنقدر به من فشار آمده بود که 1 سال ترک تحصیل کردم. اول دبیرستان را دوبار خواندم و بالاخره من را کشاندند تا دیپلم. بعد از ازدواج با حمایت همسرم توانستم تا فوق لیسانس بخوانم. وقتی الان به گذشته ام نگاه می کنم می بینم اگر حمایت خانواده ام، مادرم و برادرم نبود در آن موقعیت بحرانی باید کامل درس را کنار می گذاشتم. ولی آنقدر حمایت کردند. حتی معلم خصوصی برای من می گرفت برادرم. فکر وقتی مشغول باشد، جایی برای درس نمی ماند.

 پدرتان چقدر به درس اهمیت می دادند؟ 
هر دانش اموزی دوست دارد از زیر درس در برود. تا بزرگ هم می شود، همیشه از تعطیلی و کنسلی لذت می برد. در آن گیر و دار شهادت وحید که خانه شلوغ بود و ختم و... من هم از این آب گل آلود می خواستم ماهی بگیرم و مدرسه نروم. زیر پتو خوابیدم، گفتم مدرسه نمی روم، برادرم شهید شده و... حدود 10 صبح بود بابام آمد گفت: تو چرا اینجایی؟ گفتم خوب امروز این جوری است و... گفت: نخیر. بلند شو ببرمت مدرسه. گفتم: آخر الان ساعت 10 و اینها... به خودم گفتم الان می گوید باشد، ولش کن. آنقدر پافشاری کرد بابا که من را سوار وانت کرد (ـن موقع وانت داشتیم) و به مدرسه برد. خیلی مهم بود. دران شرایط نگذاشت من مدرسه نروم. پدرم خیلی جدیت داشت. اقتدار داشت. الان خود من، جدیتم ضعیف است. از همین اخلاق من سوء استفاده می کنند بچه هایم. حتی یکی دو سالی معلم قران دبیرستان بودم. بچه ها اذیت می کردند. تا می آمدم جذبه بگیرم بچه ها می گفتند خانم ابراهیمی اصلا به شما نمی آید. این قیافه را نگیرید. مادرم حتی به من خورده می گیرد. می گوید شما پدرتان چپ به شما نگاه می کرد، پسرها حساب کار خودشان را می کردند. این خیلی مهم است. من در کتابی خواندم یکی نوشته بود: یک روز بابام به من گفت موهایت را بکن تو. من تا آن روز همچین جدیتی از پدرم و برادرم ندیده بودم. چه بسا یک جدیتی به این شکل، یک نفر را از زمین تا ثریا می سازد. کلا پدرم یک آدم پر انرژی و شوخ طبعی بود. مادرم هم همینطور. وقتی یک چیزی را تعریف می کند، رنگی تعریف می کند. حتی آن برادر جانبازم با آن مشکلاتی که داشته و زجرهایی که کشیده، هنوز شوخ طبع است. دو هفته پیش سکته مغزی کرد، رفت تو کما. به شکل معجزه آمیزی عمل کرد و از کما آمد بیرون. ما دو روز بعد از عملش رفتیم عیادتش. حالا نه می توانست حرف بزند. نه چشمش را می توانست  باز کند. می شناخت همه را، اما نمی توانست صحبت بکند.

 یک چشمش نابیناست؟
 بله. در آن حالت و آن شرایط، قیافه اش را طوری کرده بود که ما را بخنداند. همین مزاح کمک می کند آن فشاری که رویش هست تخلیه بشود. می تواند حتی روی بقیه هم تاثیر بگذارد. 

برادر جانبازتان آرزوی شهادت دارد یا در حرفهایش چیزی در این زمینه می گوید؟
 ما در این موارد با برادرمان صحبت نکردیم.

 خاطره خاصی برایتان تعریف کرده یا از لحظه جانباز شدنش؟
 پیش نیامده که پای صحبت های این چنینی اش بنشینیم یا سوال کنیم. 

 پدرتان آهنگر بود. آیا پدر بزرگتان هم آهنگر بود؟
 نه. پدر بزرگم قصاب بود. اتفاقا نمی دانم چطور پدرم آهنگر شده است. 

منشأ آن کجاست؟
 اتفاقا یک کاری بوده که رشادت و دل می خواهد. الان پسر جانبازمان به این کار علاقه دارد. من خودم رشته تجربی بودم. یادم است یک خرگوش آوردند تشییع کنند، من خون دماغ شدم. می خواستم پزشکی بخوانم که بعد در خواستگاری همسرم گفت: چرا نمی ایی رشته های انسانی بخوانی؟ این شد که الهیات خواندم. حالا فرقی هم نمی کند. آن دکتر جسم، این هم دکتر روح است. یعنی یک جورایی سازگاری با هم دارند. علاقه هم داشتم و خدارا شکر موفق شدم. برادر جانبازتان چند تا بچه دارد؟ 6 تا. 4 تا پسر، 2 تا دختر بعد از مجروحیت یا قبل از مجروحیت؟ بعد از مجروحیت. وقتی مجروح شد، عقدی بودند. مادرم با خانمش صحبت کرد که فکرهاتو بکن. این وضعیتش این جوریست. که بعد قبول کرد و با برادرم ازدواج کرد. 

پدرتان سواد داشتند؟
 ششم ابتدایی. اما خط خوبی داشت. وقتی به من دیکته می گفت: مثلا می شدم 20، می نوشت 20 به علت بدخطی 19. حالا ایراد من این بود الف های من کوتاه بود. این ها را می کشید تا بالا.

دختر شهید؛خواهر دو شهید؛خواهر جانباز 70 درصد

برادرها و پدرتان قبل از شهادت، وصیتنامه داشتند؟
 بله اما وصیت نامه مجید نیست.

 چرا؟ 
یادم است اول دبستان بودم. مدرسه گفته بود وصیت نامه بیاورید. ما اصلش را برده بودیم که دیگه برگشت پیدا نکرد. وارد نبودیم که کپی اش را بدهیم. وصیت نامه وحید را هم یک جایی از ما گرفته اند. که من فقط نصف وصیت نامه ایشان را با خط خودم نوشتم برای خودم. وصیت نامه پدرم هم اصلش نیست. بنیاد از ما گرفته است.

 دست مادرتان است؟
 نه، دست من است. 

دوست داریم بدانیم چه حس و حالی دارد کسی که پدر و برادرهایش را از دست داده؟ فکر می کنید اگر برادرها و پدرتان شهید نشده بودند، اینقدر معنویات برایتان مهم بود؟
 اتفاقا وقتی فکر می کنم، می بینم من جفا کردم در حق شهدا. آن حقی که به عنوان خواهر شهید باید ادا می کردم، نکردم. در حد توانم انجام دادم اما باز هم فکر می کنم جفا کردم. آن طور که «باید» نکردم. معتقدم ما شهدا را نشناختیم. وقتی از من تاریخ ها را می پرسند من یادم می رود هر بار. می گویم چطور تاریخ تولد یک دوست را یادمان می ماند؟ مثلا در مورد ائمه می گویند حداقلش این است که بدانی مادرش کیست، پدرش کیست، کجا به دنیا آمده. چند تا حدیث از وی بلد باشی و... این حداقل معرفت است. تا آن معرفت اصلی   چند وقت است فکر کردم به این موضوع که ما شهدا را واقعا چگونه بشناسیم؟ البته من خاطرات شهدا را زیاد می خوانم. مثل ائمه که همه آن ها «کلهم نور واحد»، همه شان یک چیز هستند. 
وقتی می خوانی می بینی همه شان خاکی بودند، خوش اخلاق و مسؤلیت پذیر بودند. وقتی می بینم از برادرهای خودم کتابی نیست، مال بقیه را می خوانم. می گویم آن ها هم همین طوری بودند.

 با بچه هایتان در مورد پدر و برادرهایتان حرف می زنید. یا اصلا شده کنجکاو بشوند عکسشان را می بینند؟ مثلا بپرسند مامان، بابا بزرگ چه جوری بود؟ یا اینکه تبدیل شده به یک عکسی که آنجاست و عادت کرده اند از کنارشان رد بشوند؟
 یک وقت هایی تبدیل می شود. این که من می گویم جفا کردم، همین است. معتقدم باید هر روز صبح بروم و به شهدا سلام بدهم. واقعا باید آدم صبح به صبح همین طور که سلام به ائمه می دهد، به شهدا هم سلام بدهد. همین طور که حضرت امام می گویند: نگذارید پیشکسوتان خون و قیام در پیچ و خم های زندگی گم بشوند و به فراموشی سپرده بشوند. یک وقت هایی در پیچ و خم های زندگی شهدا گم می شوند. البته شهدا برای همه هستند اما من که برادرم و پدرم شهید شده اند، مسئولیت سنگین تری دارم. آدم یک حقی نسبت به آدم های زنده دارد، یک حقی نسبت به آدم های مرده. این ها شهیدند، زنده اند، اگر نتوانم حقشان را ادا کنم، حداقل یک سلامی، یک خیراتی... جفا کردم. و اینکه آدم بداند برای چه رفتند و بتواند راهشان را ادامه بدهد. 
در جامعه به ما جور دیگری نگاه می کنند. پایمان را اگر کج برداریم حتی یک قدم، صد تا نوشته می شود. می گویند بیا...فلانی هم که خواهر شهید بود فلان کار را کرد. البته آدم در این شرایط، اخلاصش را از دست می دهد. همه اش فکر می کند بخاطر مردم دارد فلان کار را می کند.

 فرمودید بچه ها می دانند که پدر بزرگ و دایی هایشان شهید شده اند؟
 بله.  بچه تر که بودند، بغض زیادی از صدام داشتند. می گفتند این صدام فلان آمده باباجون و دایی های من را کشته(با آن زبان بچگی). یا جانبازمان را خیلی دوست دارند و با او رابطه برقرار کرده اند. با این دوتا شوخی میکند. حتی شب قبل از اینکه سکته کند( اخیرا)، ما منزل ایشان بودیم. با مصطفی شوخی می کرد و مچ می انداخت. فردای آن روز بدون اینکه ما چیزی بگوییم مصطفی رفته بود به معلمش گفته بود: دایی من مریض است، برایش دعا کنید.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده