خاطرات شهید رجبعلی احمدیان
وظیفه، وظیفه است، آشنا و فامیل نمیشناسه!

وظیفه

دوستش تعریف می کرد: «هر شب روی پل می ایستادیم و ماشین ها رو بازدید می کردیم. آن شب هم مثل بقیه ی شب ها سلاح های سرد قمه، پنجه بوکس و... را می گرفتیم. چشمم به ماشین بعدی که افتاد، یک قدم عقب رفتم. راننده با مهربانی نگاهی به ما کرد و با سر سلام کرد. فکر می کردم احمدیان هم از بازدید آن ماشین صرف نظر کند، اما وقتی کلمه ی ایست رو شنیدم جا خوردم». اشاره به ماشینی که لحظه به لحظه از ما دورتر میشد کردم و پرسیدم: «مگه داداشت نبود؟».

گفت:«بود».

گفتم:«روت شد ماشینش رو بگردی؟».

گفت:«وظیفه، وظیفه است، آشنا و فامیل نمی شناسه».

برگرفته از خاطره مادر شهید

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده