خاطره ای از شهید گرانقدر از زبان مادرش
سه‌شنبه, ۰۲ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۵۰
گفت: من می خواهم بروم اگر من نروم ،برادرانم هم نمی روند ،آنها هم اگر نروند همسایه ها هم نمی روند و آنوقت هیچ کس نمی رود و دیگر هیچ! اما اگر من رفتم دیگران هم می روند .
مادرش درباره رفتن او به جبهه و شهادتش چنین گفته است:
وقتی که از بیمارستان می آمد اول پیش من می آمد بعد به خانه اش می رفت . یک روز از بیمارستان آمد و گفت : من اسم خودم را برای رفتن به جبهه نوشته ام و می خواهم به جبهه بروم ،گفتم تو سر کار هستی چطور می خواهی به جبهه بروی ؟ گفت: من می خواهم بروم اگر من نروم ،برادرانم هم نمی روند ،آنها هم اگر نروند همسایه ها هم نمی روند و آنوقت هیچ کس نمی رود و دیگر هیچ! اما اگر من رفتم دیگران هم می روند . به هر حال رفت. چند مدتی در زاهدان بود و از آنجا پس از یک ماه به بندرعباس آمد . بار آخر بود که می آمد. چون به آنها گفته بودند بروید خداحافظی کنید و برگردید. روز شنبه آمد و جمعه برگشت با اینکه من به او گفته بودم : موسی تو صبر کن و دو سه روزی بمان بعد برو.گفت نه مادر! باید بروم، یک ماه به من زنگ نزنید چون می خواهم به ماموریت بروم ،گفتم کجا؟ گفت : بعد خودتان متوجه می شوید ومی دانید کجا هستم. بیست و هشتم صفر بود که به خوابم آمد ، دیدم که دست موسی سوخته و شکسته است و تکان می دهد،به داخل خانه آمد گفتم موسی دستانت چه شده ؟گفت سوخته دارم با آنها بازی می کنم که خوب شود .گفتم بیا تا به آنها دارو بزنم .گفت نه مادر خودش خوب می شود .روز 29 صفر هم دوباره به خوابم آمد مجددا سلام کرد و گفت : بچه ها را نگهداری کنید من رفتم و دیگر نمی آیم . گفتم موسی چه می گویی؟بعد از سه روزی که گذشت ماشین ژاندارمری آمد ،چیزی به ما نمی گفت. با خودم گفتم ما که کاری نکرده ایم که ماشین ژاندارمری اومده ، حالا  مردم خبر دار هستند که چی شده ولی ما خبر نداشتیم . یک نفر به پدر شهید خبر رو داده بود اومد و ایستاد و حرفی نزد، من گفتم چه شده ؟ گفت چیزی نیست. او را قسم دادم که بگوید چه شده که به حرف آمد و گفت:  موسی ترکش خورده و می خواهند او را بیاورند. وقتی این حرف رو زد با خودم گفتم اگر موسی ترکش خورده بود او را نمی آوردندکه فهمیدم و گفتم موسی شهید شده و دیگر چیزی نفهمیدم به روی زمین افتادم . بعد سه روز خبر دادند که موسی شهید شده . به بیمارستان شهید محمدی بندرعباس رفتیم ... وقتی درب صندوق سردخانه باز کردند هنوز پوتین پایش بود.ترکش به دست و صورتش خورده بود و دستش نیز شکسته بود و یک تیر هم به سینه اش خورده بود..
     منبع : فرهنگ اعلام شهدای استان هرمزگان، پرونده فرهنگی شهید، سیستم سجایا

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده